۱۳۹۶ فروردین ۱۹, شنبه

بسیار گریه کرده‌ام. تمام این هفته انگار غم افسونم کرده. مثل زهر از گلوی خوش‌آوازم پایین رفته و در قلبم خانه گرفته.
افتابم غروب کرده.. و ماه تنهایی من کامل شده.
امیدم زود روشن می‌شًود.. ولی نیایید.. وقتی نگاه گدای من برای بیشتر داشتن‌تان تلخ‌تان می‌کند. امروز هق‌هق کردم و با خودم گفتم نگاه ملتمست را برای داشتن ادم‌هایی که دوست داری بردار. نگاه منتظرت..
من شب‌نشین شده‌ام و مهربانی‌ام قاتل‌م شده..

۱۳۹۵ آبان ۱۷, دوشنبه

زن بودن

زن بودن موجودیت مزخرفی‌ست. زن بودن یعنی نیمه جامد بودن. یعنی مفعول بودن. چرا این نقش را انتخاب کردم و با تمام تنفری که از کودکی نسبت به این نقش داشتم باز هم انتخابش کردم برمی‌گردد به اتفاقی شگرفت زیبا و روشن به نام عشق. دوست داشتن مردی تمام و کمال.
اما قصه اینجا آغاز می‌شود که آدمی خیال می‌کند می‌تواند از پس زندگی بربیاید. می‌تواند همه‌ی نشدنی‌ها را شکست بدهد و با دست‌های همیشه برنده‌اش -البته وی همیشه خودش را برنده می‌پنداشت- فاتح باشد. روزی کودکی به دنیا بیاورد و بهش بگوید توی این دنیا نشد نداریم عزیزم.
اما زندگی لجوج درست دختری به او می‌دهد که پای ثابت همه‌ی بی‌مهری‌ها و قهرها و بی‌توجهی‌ها به او می‌شود که می‌خواهد اگر نباشد دنیا هم نباشد. آی عشق پدرت بسوزد!
روزی که ناامید بودم و نفرت از نادیده انگاشته شدن ریشه‌ام را می‌خشکاند آنی را با دفتر نقاشی‌اش مشغول کردم می‌خواستم قوی باشم و گریه نکنم. با مدادرنگی‌های آناهیتا من هم گوشه‌ای به ترسیم دایره‌هایی که به مرکز تنگ خود می‌رسید و در اثنا دچار محورها و خطوط رقصان می‌شد، سرگرم می‌کردم. گریه می‌کردم  در هر چیزی تفسیر تا حالای خودم را می‌یافتم. و درست همان نگذاشت منتظر بازگشت جان دلم باشم. و رفتم. و خطاکار من بودم .. تو پژمرده بودی و من ریشه‌های خودم و تو را خشکانده بودم.
آن دوار روزی به دست مهمانم رسید. آنی با بی‌زبانی گفت مامان کشیده. و ادامه داد مامان گریه می‌کرد. و من با همه‌ی این‌ها بند بند وجودم از هم می‌پاشید. چرا باید اینگونه می‌بودم.
آه خدا زن بودن موجودیت مزخرفی‌ست.

۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

خیلی سال پیش .. یکی از روزهایی که به طور کامل دیوانگی فتحم کرده بود و سرشار بودم از ترس و مهلکه؛ سوار تاکسی نشسته بودم و زل زده بودم به شهر و هیچ چیز را نگاه نمیکردم. دلش میخواست سوالی بپرسد که نمیدانست چطور. بالاخره سرش را به گوشم رساند و گفت یه شهر رو به هم ریختی با این نگات. چته؟
با اینکه جمله اش توانایی دگرگون کردنم به احسن الحال را داشت اما چیزی از سطح دیوانگی ام کم نکرد. دیگر نتوانستم جور دیگری به این شهر که به سادگی بهم میریخت نگاه کنم. گویا از توانایی بهم ریختن این شهر شلوغ لذت میبردم. از توانایی آشوبی که از دلم به نگاهم میریخت و این شهر را نگران میکرد.
دیگر شهری نگرانم نیست. نگاهی نگرانم هست؛ نگاه کودکی که تند تند می بوسدم و میگوید حرف آنی گوش کن،،


۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

موهای ژولیده و بی سر و سامانی دارم که بر خلاف عکس‌هایی که تا به حال از این زنان به نمایش گذاشته زیبا نیست. برای اینکه کسی دوستش ندارد. تنها، زنی در شبکه اجتماعی اینستاگرام -که سابقه‌ی یک طلاق و یک ازدواج سفید بی‌سرانجام در زندگی‌اش دارد- به‌ش می‌گوید ماه》 و همین زن در چندین عکس سه نفره «ماه» حذف کرده به جرم نازیبایی که لبخندی سوخته دارد ... لجن دنیای مرا با این رفقا فرا گرفته. لجنی که هر چه سکوت می‌کنم بیشتر می‌ماسد به هیکل بودن‌شان. مثل زامبی‌ها که توی شهر من راه افتاده اند و میخواهند در آغوشم بگیرند و می‌گریزم.

آه! چه خوب که این‌ها را نوشتم و سبک شدم

داشتم از ژولیدگی این روزها می‌نوشتم که با فاصله دوری در جزیره‌ی تختخواب دونفره‌مان به خواب میروم. جزیره‌ای که همیشه تنگ در آغوشش می‌کشیدم و با همه‌ی پهناوری‌اش خیال می‌کردم می‌توانم مست‌ش کنم از زن بودنم.
چقدر مسخره و دردناک که مدته‌ا ناباوری را پیشه کردم و امروز در سکوتی توام با اندکی افسردگی صدایم درنمی‌آید و با زندگی به توافق ننگین ترکمانچای تن دادم.
ناهار گرم و کودکی آرام در آغوش کشیدن! در عوض او - آنکه روزی می‌خواستم جانم باشد و دنیایم -بنشیند پای خودخواهی خودش. بنشیند پای خستگی روزانه‌ی خودش و کاری به کار زندگیاش نداشته باشم. نخواهم که مورد احترامش باشم. نخواهم که بجنگم برای بهتر شدن. حتی بسیاری روزها عقب‌نشینی کنم از مرز دوست داشتنش و دور از او بنشینم. دور از راستای نگاه‌ش. و ببخشایمش به آنهایی که دوست دارد دوست‌ش داشته باشند. آن‌ها که خوش‌بختانه بلدند چطور خوشحال و شادش کنند و به تکاپوی دوست داشتن بیاندازندش.
کوچولوی من. ناهید کوچولوی جنگ‌های صلح‌ناپذیر پدر و مادری که هیچ‌وقت به توافق نرسیدند؛ مثل قرار تحریم میان ایران و آمریکا! تو باید ببخشی. باید ببخشی این سردمهری را! چیزی که خودت از پس آن برنیامدی


۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

یک روز باید بیایم از کیفیت بوسه از میان دو کتف بنویسم.

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

گفت باید مهربان‌تر شود. گمان کردم در رابطه با من هم این انصاف را در برنامه دارد. صبح اسمس داد که سلام عزیزم. خوبی. و من جواب محبت آمیزی دادم. جواب اسمس من یک مسئله‌ی کاری بود. توی ذوقم نخورد. فقط به گمان خودم دیس‌لایک دادم و گفتم با تو نبوده است عزیزم! او باید نامهربان تو باشد تا عزیزت بماند. روزگاری سعی کردی که نامهربانش کنی با خودت

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

خوابهایم را دوست دارم

وسط یک خواب پر از دلهره، یک دوست که روزگاری مامن بود و پناهگاه، آمد از فاصله یک متری، تند -بی‌که به من آلوده گردد- گفت:مواظب باش قبل از رسیدن به پیری پیر نشی. یا یک همچین چیزی.
آن لحظه سبکی تحمل‌ناپذیر بار هستی بود برایم. توی خواب هیچ حواسم به معنی نبود! انگار در یک عصر غمزده به دریای آبی پناه برده بودم
هر بار که ناراحتم دوستی میکند و می‌آید به خوابم. سبک می‌شوم و حس می‌کنم نیرویی نامرئی بخشنده و شکیبایم می‌کند. دوستی که چیزی جز یک وبلاگ ندارد، چطور می‌تواند بی که به او فکر کنم اینهمه با من باشد. دوستی که حتی او را نبخشیده‌ام.