و چنانم حاملهام
كه زاييدنم حتميست
به شكل نوزادي
كه براي بوسيدن و بوييدن و در آغوش كشيدن
به دنيا خواهد آمد
چنانم حاملهام
كه اين شعر
براي زاييده شدن
به ذهن تو محتاج است
به شناسنامهي تو
چنانم حاملهام
كه انگشت اتهام ِ ساكنان ِ شهر ِ بانوي باكره
همه در انگشت تو
به شكل يك پرسش تكراري
به سويم نشانه رفتند
"عروسي كردي"
و خداي شعرم
ناتوانتر از دستهاي خالق توست
براي بوسيدن و بوييدن و در آغوش كشيدن
شايد بهترين جملهاي كه ميشد به كسي ياد داد همان جملهي آن مرد جواني بود كه در نمايشگاه كتاب، ديروز، ميان جمعيت، در گوش همه زمزمه ميكرد: كتاب بخون.. كتاب رو خريدي بخون.
و ميخنديدم. سختم بود. اما ميخنديدم. وقتي ميپرسيد كتاب ميخوني؟ و هميشه جواب ميشنيد كه بعله. و دوباره ميپرسيد خب آخرين بار كه كتاب خوندي كي بود؟ و معمولا جواب ميشنيد خيلي وقت است و فعلا كتاب جديدي نخوانده. و سر و تهش را درميآورد و ميفهميد واقعا هيچچيز نخوانده.
دلم نميخواست غصه بخورد. دلم ميخواست خيال كند همهي آدمهايي كه جمع شدهاند و اين جمعيت را درست كردهاند، واقعا كتاب ميخوانند. واقعا آدم ِ مطالعه هستند. من دوستش دارم. بارها توي گوشش زمزمه كردم. نشنيد.
* خطاب به پروانهها- رضا براهني