زن بودن موجودیت مزخرفیست. زن بودن یعنی نیمه جامد بودن. یعنی مفعول بودن. چرا این نقش را انتخاب کردم و با تمام تنفری که از کودکی نسبت به این نقش داشتم باز هم انتخابش کردم برمیگردد به اتفاقی شگرفت زیبا و روشن به نام عشق. دوست داشتن مردی تمام و کمال.
اما قصه اینجا آغاز میشود که آدمی خیال میکند میتواند از پس زندگی بربیاید. میتواند همهی نشدنیها را شکست بدهد و با دستهای همیشه برندهاش -البته وی همیشه خودش را برنده میپنداشت- فاتح باشد. روزی کودکی به دنیا بیاورد و بهش بگوید توی این دنیا نشد نداریم عزیزم.
اما زندگی لجوج درست دختری به او میدهد که پای ثابت همهی بیمهریها و قهرها و بیتوجهیها به او میشود که میخواهد اگر نباشد دنیا هم نباشد. آی عشق پدرت بسوزد!
روزی که ناامید بودم و نفرت از نادیده انگاشته شدن ریشهام را میخشکاند آنی را با دفتر نقاشیاش مشغول کردم میخواستم قوی باشم و گریه نکنم. با مدادرنگیهای آناهیتا من هم گوشهای به ترسیم دایرههایی که به مرکز تنگ خود میرسید و در اثنا دچار محورها و خطوط رقصان میشد، سرگرم میکردم. گریه میکردم در هر چیزی تفسیر تا حالای خودم را مییافتم. و درست همان نگذاشت منتظر بازگشت جان دلم باشم. و رفتم. و خطاکار من بودم .. تو پژمرده بودی و من ریشههای خودم و تو را خشکانده بودم.
آن دوار روزی به دست مهمانم رسید. آنی با بیزبانی گفت مامان کشیده. و ادامه داد مامان گریه میکرد. و من با همهی اینها بند بند وجودم از هم میپاشید. چرا باید اینگونه میبودم.
آه خدا زن بودن موجودیت مزخرفیست.
اما قصه اینجا آغاز میشود که آدمی خیال میکند میتواند از پس زندگی بربیاید. میتواند همهی نشدنیها را شکست بدهد و با دستهای همیشه برندهاش -البته وی همیشه خودش را برنده میپنداشت- فاتح باشد. روزی کودکی به دنیا بیاورد و بهش بگوید توی این دنیا نشد نداریم عزیزم.
اما زندگی لجوج درست دختری به او میدهد که پای ثابت همهی بیمهریها و قهرها و بیتوجهیها به او میشود که میخواهد اگر نباشد دنیا هم نباشد. آی عشق پدرت بسوزد!
روزی که ناامید بودم و نفرت از نادیده انگاشته شدن ریشهام را میخشکاند آنی را با دفتر نقاشیاش مشغول کردم میخواستم قوی باشم و گریه نکنم. با مدادرنگیهای آناهیتا من هم گوشهای به ترسیم دایرههایی که به مرکز تنگ خود میرسید و در اثنا دچار محورها و خطوط رقصان میشد، سرگرم میکردم. گریه میکردم در هر چیزی تفسیر تا حالای خودم را مییافتم. و درست همان نگذاشت منتظر بازگشت جان دلم باشم. و رفتم. و خطاکار من بودم .. تو پژمرده بودی و من ریشههای خودم و تو را خشکانده بودم.
آن دوار روزی به دست مهمانم رسید. آنی با بیزبانی گفت مامان کشیده. و ادامه داد مامان گریه میکرد. و من با همهی اینها بند بند وجودم از هم میپاشید. چرا باید اینگونه میبودم.
آه خدا زن بودن موجودیت مزخرفیست.