ميدوني؟ تا حالا كسي از من سوال به اين قشنگي نپرسيده بود. «الان ته ِ ته ِ دلت چي ميخواي؟». جواب جالبي ندادم ولي اين «ته ِ تهِ دلت چي ميخواي» خيلي خوب بود. يا بعضي اشخاص بولد زندگيت وقتي ميون اعصاب خورديهاي اين فصل ِ منزوي كه حتي برگها هم ميرن توي لاك خودشون و ميخوان بيافتن روي زمين و كسي بلندشون نكنه؛ يهويي و سوپرايز ميون حرفهاي زمخت، مخاطبت ميكنه به جواب اين سوال كه «ناهيد، خودت چطوري» اونوقت شايد جواب قشنگي مثل خود ِ سوال نشه داد ولي اينكه اين سوال به تنهايي يه عالم بار داره براي خودش و حالتو جا مياره يه چيز ديگهست. اونوقت بايد راجع به اون مخاطب صبور بود و منتظر شد زمستونش هم بگذرونه. بعد بهارش مياد. بعدش اون برگ منزويه بود!! دوباره از رگ درختها راه خودش رو ميگيره ميره سر ِ جاي خودش وايميسته(ميايسته). اون آدمه هم ميره سرجاي هميشگيش.
بعضي سوالها هم هستن كه مثل سرما تا مغز استخونت رو نسوزونه ول كن ماجرا نيست. الان مرض ِ مرگ ِ اون سوالامه. شانس بياره زمستونش زياد سرد نشه يه وقت خشك شه. حالا نميدونم! شايد به اين غلظت نيست! ميدوني؟ ما نويسندهها وقتي ميريم توي مود ِ نوستالژي، اغراقمون ميگيره.]بيخيال[
ناهيد جان، تقريبا همه دوستان من از ايران رفته اند و آن ها كه مانده اند دارند از ايران مي روند درست مثل چشم اندازهاي آشنايم كه دارند مي روندو خواهند رفت. دوستي داشتم كه از اين گونه سوال ها هميشه مي پرسيد و حالا فقط يادش برايم مانده. اين پاييز برايم فصلي ديگر نداشته.
پاسخ دادنحذفخوب میشوی.
پاسخ دادنحذفدوستهاهميشه رفتنيان. خاطراتشون موندني. نبودنهاشون داغه. حكايت پاييز شما دردناكه. كاش اين پست رو نميذاشتم.
پاسخ دادنحذف