۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه
حالا شد دو سال

اين روزها كه غم در قلب هر بنيبشري به وفور يافت ميشود برايت آرزو ميكنم بيشتر از ظرفيت روحيات غم ِ مسئلهآموز را نبيني. چرا كه غم هميشه كنار توست و شادي .. شادي.. هميشه شاد باشي و خندان. و مثل من هميشه اميدوار. چشمهاي تو به رنگ روشنترين خوشيهايم بماند. لبخندهايت اوج بگيرد. دنيا به وقت تو به بلوغ برسد. ارزشهاي والاي انساني زير اينهمه گرد و خاك زمان من، به زمان تو خودي نشان بدهد.
تو در نظرم توي اين متن بزرگ شدي. اميدوارم وقتي يك روز از سر تفنن اين متن را ميخواني مجبور نباشم چيزي را به يادت بياورم. اميدوارم سانسور زمانهي من به زمانهي تو سرايت نكند. براي تو از كدام واژهها حرف بزنم؟ از نماد سبز؟ از عشق؟ از دانش و تجربه؟ از روزگار؟ از خدا؟ (با تو از اين واژهي آخر، زياد حرف ميزنم).
حسين جان! در زمانهي من سياست جفتپا پريده وسط زندگي تك تك آدمها. مثل تكه استخوان تيزي لاي هر زخم. مردي هست به نام "ميرحسين". همنام توست خاله. هيچوقت نامش را فراموش نكن. پيش از حضورش، از دردي كه نميشناختمش رنج ميبردم و دم نميزدم. خاله! خوب است آدم بداند از چه درد ميكشد، اگر هم رنجآور باشد. نامردي هست مقابل اين مرد كه زمان تو به زبالهدان تاريخ پيوسته. نه! نامرداني هستند.. يك قوم جاهل هم اضافه كن. بيشتر، از اين تخم و تركه ياد نميكنم.
با اينهمه اميدوارم هيچوقت هيچكس در ذهن تو بت نشود. چرا كه اگر يك روز همان آدم بشكند باور تو هم ترك برميدارد. و آن روز قيامت تنهايي، تضاد و بياعتمادي توست. روز سرهايي كه در تصور تو شكستهاند و غمبار است يك عمر آنها را ستوده باشي و يك روز سرشان را جدا از پيكر پُراُبهتشان ببيني. هميشه به اندازه دوستدار باش. حرفها و سخنهاي حكيمانه را به اين واسطه كه شمعي در ذهن تو روشن كردهاند ستايش كن نه بيشتر و به هيچ آدمي متصف نكن. شرايط هميشه تعيين كنندهي ذات آدمها نيست! آدمهاي خوب هم ميتوانند بد شوند. آدمهاي بد هم ميتوانند خوب شوند. پس هيچوقت نگو زنده باد و مرده باد! كه آدمهاي جاهل به روزگاري، اين شعار را ميدهند كه از بازي دادن و بازي خوردن در طول عمر سياسي خبر ندارند. زندگي سياسي گاهي به كثيفي فيلم پدرخوانده و به شيدايي عكسهاي تاريخي انقلابهاي آزاديخواهانهست.
در تاريخ من يك عدهاي سرسپرده براي آزادي ميجنگند. وقتي به پيروزي ميرسند نميدانند به چه كاري ميآيد. در همان حال فكر ميكنند چون در سر يك چيزي به پاكي اعتقاد به آزادي دارند پس دارند تلاش ميكنند اوج بگيرند و معنياش را بفهمند. مقام و منصب را ميان خودشان تقسيم ميكنند. بعد يك عدهاي خوشي صدارت زير زبانشان مزه ميكند. بعد به خاطر آزادي عمل خودشان، تصميم ميگيرند تا آنجا كه ميتوانند با پنبه سر ببرند و يواش يواش عرصه را بر عدهاي تنگ كنند.. از هيچ كاري فروگذار نميكنند از كودتا بگير تا آوانسهاي قدرت طلبانه به مخالفانشان كه نوپاست و دستش به هيچ جا بند نيست.
قانون! از قانون نپرس حسين عزيزم! قانون هميشه بيدست و پاست. هميشه يك راه ِ پيشبيني نشده دارد. تازه قانون است! خدا كه نيست تا با كشتي نوحاش كافر و خداپرست سوا كند! تا انقلابي و اعتراضي نباشد نميشود دانهدرشتهاي سياسي را به خودشان بياورد. در اين روزهاي ترس و محدوديت و فشار و غلبه و باتوم احوال مرا نپرس..
از همه چيز با تو گفتم. ميماند عشق و خدا. خدا را .. خدا.. هميشه به ياد داشته باش. خدا مايهي اميد است.. مايه صبوريست.. رحمت و عطوفت برايت هديه ميآورد.. اعتقاد ميآورد.. خدا را بدون بهشت و جهنمش در ذهن نگهدار باش. جايي كه فكر ميكني خدا هرگز دوستت ندارد مطمئن باش اشتباه بزرگي ميكني. پُر رو باش! سَمتش برو! با دو ركعت نماز شروع كن! آنوقت بيبهانه باهاش حرف بزن. اگر فكر ميكني گريه جلا دهندهست گريه كن! اما ديگر غافل نشو! من از اينجا سفارش تو را به خدا ميكنم كه هوايت را داشته باشد;)
ميماند عشق! صريح مي گويم هنوز نميشناسمش.. اما زهريست كه دير يا زود مينوشي. ميخواهم بهش مجال بدهي! نترسي! افسارگسيختهاش نكن! صبور باش.. عشق ابوابي دارد كه هر بابش دريست به سوي معرفتي. پس نه برايش عجله كن نه دستكمش بگير.
شد 2 سال. تولدت هزار بار مبارك حسين جان.
ميبوسمت. دوستت دارم.
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
...
سختيها از روي يك سراشيبي پايين ميآيند. خوشيها از سربالايي بالا ميروند. خوشيها همه چيز را سفت ميگيرند كه بروند بالاتر. سختيها اما همواره لبهي پرتگاه را نشان ميدهند و جايي نگهت ميدارند كه از ديدن زخمها و خراشها و ناخنهاي شكستهي دستهايت بگويي خدا را شكر.ابرهاي سياه آمدند.
بُهتشان گرفته اما.
نميبارند.
من دارم باز براي اين زندگي فرمول مينويسم. اشتباه بزرگي ميكنم. اهل خطر بودن بيشتر ميچسبد. ريسكپذير بودن. بدشانسي آوردن گاهي. من خيال ميكنم بايد عقل را توي احساسات ِ داغ، خوب هم زد. شيريني دارد اين زندگي كردن. هميشه افراط و تفريط حسرت ميآورد.
۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه
conversation
ابرهاي سياه ِ آن دورها
تا به ما برسند
يك دل سير باريدهايم.
منتظريم بيايند آراممان كنند.(21/10/88)
خدا همهجا باهامه. هر جا ميرم و ميام كنارم يا روبهروم ايستاده. هي ميگه چي ميخواي ناهيد. بعد كه ميگم تندي اجابت ميكنه. ميخندم.. ميشينم.. پا ميشم.. ميرم.. ميام.. دستم رو ميگيره. هي ميگم حواسم هست! ولي كار خودش رو ميكنه.
چيزي نميگم.. نميگم كه چرا؟ واسه چي با من؟ چطوري تونستي با اينهمه مهربوني؟
خيره ميشم به يه گوشهاي كه رنگهاي شاد داره.. ديس ميوه رو ميذاره جلوم و ميگه " انگور ور دار ناهيد" . گاهي صدام ميكنه و انقدر توي حال خودمم كه نميشنوم تا جواب بدم.
ميگه "چته تو؟" شايد با «ت»دستهدار نوشته بشه اين "چطه؟" از بس خاصّه. كه خودش ميدونه ولي به روم نمياره. فقط انگار ميخواد بهم بگه حواسم هست داري بهش فكر ميكني. ميگم من انگور دوست ندارم. ميگه خب سيب ور دار! ميگم خيلي بزرگه.. حروم ميشه.. اينهمه اشتها ندارم. ميگه خب يه چي دوست داري ور دار!
مي گم هيچي دوست ندارم. بعد خودش فكر كنم يه سيب ورميداره گاز ميزنه. ميدونه اگه بيخيالم بشه خوب ميشم. منم فكر ميكنم همينطوري بشه. من با اين غم خوب ميشم. كه هميشه يه نقطهي داغي داره كه حسش ميكنم. كه نامهربونم ميكنه با كسي كه حضورش رو تهديد كنه.
خدا هم فهميده نميتونه پاكش كنه. واسه همينم بيخيالش شده ديگه!
چي بگم بهش. دوسطر زندگي اينهمه قيل و قال نداره، با خدام كه اندازهي دفتر چهارصد برگ حنانه –كه توش مطالب رياضي + هندسه + جغرافيا + ادبيات مينوشت- باهاش حالا حالاها روزگار بايد بگذرونم يكي به دو كنم كه!
گفته تَركم نميكنه. هميشه پيشمه. الآن كه وقت كردم اينا رو بنويسم رفته يه پن ديقه واسه خودش باشه. از بس تحويلش نميگيرم.
خدايا! اي خدا! ماچ! برگرد ديگه!
+ محمد ايوبي را از خزه شناختم. با نقدهاي عالي كه روي دو تا از داستانهاي من باحوصلهي سر و كله زدن با مبتدي دو – سه سال پيش ايميل كرده بود. برايم قابل احترام شده بود. نقدهايش تند بود. ولي من دوست داشتم در اين آتشها آبديده شوم. از خبر درگذشت محمد ايوبي فوقالعاده متاسف شدم. اميدوارم در جوار الهي، روحش آرام باشد. آمين.
۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
؟ يا !! براي ما يا شما
وقتي نوشتيد «به تلويزيون نزديك شديد» اول با علامت تعجب و بعد با علامت سوال و بعدش يهويي رفتيد سر بحث خودتون كه امشب چي داريم و تكرار كدوم فيلم رو بذاريم واسه هزارمين بار- واي باز اين يه چشمه غمزهتون كشته ملت رو- داشتم به خودم ميگفتم: نه مثل اينكه حضرات از دست پخت خودشون خيلي خوششون اومده و با خودشون فكر كردن كه عجب خفنيم ما!
بله جنابان! به تلويزيون نزديك شديم كه چطور شد دست گذاشتيد روي موضوع «جيز» كه يه وقت «بو» نشيد! كه ما حقيقت طلبيم قبل از اصلاحطلبي! كه هم خبر شما رو ميبينيم كه چقدر گنگ و نارساست و هم خبرهاي مخالف شما رو. كه شما هنوز توي تحليلهاتون به جاي اينكه قضاوت رو به بيننده بسپاريد دهنتون وا ميشه به تهمت و ناسزا. حضرات بعد اينهمه، نشستن تحليل كردن كه اينطوريه! و اوهوكي!
حالا من و شما كه ميدونيم الله وكيلي كي كذابه.. بريد يه فيلم از كـ.ـهريزيك و بلواي عاشـ.ورا و هتك حرمت به خيابان ملقب به آقاتون نشون بديد! زبدههاتون دست بجنبونن! ياالله!
................
+ از دوستانم عذرخواهي ميكنم كه اين دو ماه اخير با نظر دادن پاي نوشتههايشان، اعلام حضور نميكنم در وبلاگهايشان. اميدوارم پاي فراموشكاريهايم ننويسند. اوقات فراغت برسد از خجالتشان درميآيم.
+ لهجهام عوض شده براي وبلاگ :"-)
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
Hereafter in absolute silence
ميخواهم اين سطور را براي تو بنويسم كه نوشتي داري ميميري و حلاليت ميطلبي از من. از پشت يك چراغ روشن كه افتاده روي صورتت نگاهت ميكنم. تو نگاه كردن مرا نميداني. من هيچوقت مستقيم مخاطبم را نگاه نكردهام. هميشه از گوشهي چشم و حركات يواشش نگاهش ميكنم.
من توي مسافرت هستم. دارم در خودم سفر ميكنم و عادت دارم به تنهايي در سفر
توي سفر با خودم هستم. داري حوصلهام را سر ميبري. داري گاهي مثل سنگ ميخوري به پنجرهام و تمام حواسم را پرت ميكني. يكهو خودم را جايي پيدا ميكنم كه منقطع شده از ادامهي سفر. بعد تو ميآيي و ميگويي دروغ گفتهاي و ببخشمت. خوب براي من محرز بود كه دروغ ميگويي و من عادت دارم با دروغها زندگي كنم و به روي كسي نياورم. تا يك روزي كه مثل تو ميآيد عذرخواهي كند نگويم نميبخشمت. سخت نشوم. فوقش ميگويم لعنتي. چون اين فحش را دوست دارم و وقتي ميگويم كه قلقلكم شده باشد؛ از اينكه به خودم بگويم ديدي درست حدس زدي و ميخندم! به همين سادگي! و چيزي جز كمي آزردگي در من نميماند و به خودم حق ميدهم. چون به دافعه داشتن در رابطه اعتقاد دارم. چون ميدانم آدمهاي دروغگو به خودشان هم رحم نميكنند. و من توي زندگي كوتاهي كه از طولش بيخبرم وقت ندارم صرف ياد دادن چگونگي روبهرو شدن با حقيقت در تو بكنم. من دوست داشتن را دوست دارم. و دوست داشته شدن را. احساس پاكيست. اما چيزي در درونم باعث شده احساس تو را به خودم دوست نداشته باشم. شايد براي اينكه مثل تو آدم تنهايي نيستم - نه به لحاظ كثرت آدمها در اطرافم كه من بيش از اينها تنهايم- اما فكر ميكنم يك جمله به تو بدهكارم و آن اين است كه: قسم ميخورم هيچوقت دوستت نداشتهام. و به تكتك حرفهايي كه تو با ناسزا پاسخ دادي هنوز ايمان دارم. با همان صراحت در لحن. همان اوايل هم گفتم كه در امتحاناتي كه از تو ميگيرم رد شدهاي اما حرفم را جدي نگرفتي.
من توي مسافرت هستم. دارم در خودم سفر ميكنم و عادت دارم به تنهايي در سفر
توي سفر با خودم هستم. داري حوصلهام را سر ميبري. داري گاهي مثل سنگ ميخوري به پنجرهام و تمام حواسم را پرت ميكني. يكهو خودم را جايي پيدا ميكنم كه منقطع شده از ادامهي سفر. بعد تو ميآيي و ميگويي دروغ گفتهاي و ببخشمت. خوب براي من محرز بود كه دروغ ميگويي و من عادت دارم با دروغها زندگي كنم و به روي كسي نياورم. تا يك روزي كه مثل تو ميآيد عذرخواهي كند نگويم نميبخشمت. سخت نشوم. فوقش ميگويم لعنتي. چون اين فحش را دوست دارم و وقتي ميگويم كه قلقلكم شده باشد؛ از اينكه به خودم بگويم ديدي درست حدس زدي و ميخندم! به همين سادگي! و چيزي جز كمي آزردگي در من نميماند و به خودم حق ميدهم. چون به دافعه داشتن در رابطه اعتقاد دارم. چون ميدانم آدمهاي دروغگو به خودشان هم رحم نميكنند. و من توي زندگي كوتاهي كه از طولش بيخبرم وقت ندارم صرف ياد دادن چگونگي روبهرو شدن با حقيقت در تو بكنم. من دوست داشتن را دوست دارم. و دوست داشته شدن را. احساس پاكيست. اما چيزي در درونم باعث شده احساس تو را به خودم دوست نداشته باشم. شايد براي اينكه مثل تو آدم تنهايي نيستم - نه به لحاظ كثرت آدمها در اطرافم كه من بيش از اينها تنهايم- اما فكر ميكنم يك جمله به تو بدهكارم و آن اين است كه: قسم ميخورم هيچوقت دوستت نداشتهام. و به تكتك حرفهايي كه تو با ناسزا پاسخ دادي هنوز ايمان دارم. با همان صراحت در لحن. همان اوايل هم گفتم كه در امتحاناتي كه از تو ميگيرم رد شدهاي اما حرفم را جدي نگرفتي.
و تلاش تو در ابقاء اين حس، تنها تبر زدن به نهال وجود خودت است.
كسي توي اين درخواست متحمل ضرر نشده. نه من كه ماجراجو هستم و بيصبر براي رسيدن به انتهاي هر قصه و نه تو كه در اين داستان رسيدي به سطر اولي كه، در آن قدم اول را برداشتي به سمت من.
كلمهاي مثل «عزيز»، «دوست» يا «گرامي» براي تو در همراهي با نامت پيش من نيست. پس بگذار اينطور مخاطبت كنم:
براي بار چندم خدا حافظ جناب جيم. ح
+ من هنوز امتحان دارم. حسينهخاله برگشته به جنوبيترين نقطهي ايران. آرزويم بود يكبار بيايد وسط مطالعهام و خط بكشد روي برگههاي كتاب. آخرين روز مدام در اتاقم را باز ميكرد و بالاخره با مداد صفحاتي را با نگاهي كه لبخند در آن گم نميشد خطخطي كرد. تا كتاب را باز كنم و كسي بپرسد كه چرا خطخطي شده، بگويم يادگار ِ جيگّر خالهست. و همهش در بكگراند خطوطش لبخندش را به ياد بياورم.
+ هنوز يك نفر در من زنده است. من به داشتنش افتخار ميكنم. و دوست دارم هي بيبهانه در همهي پستها پابليش كنم كه چقدر دوستش دارم.
- : ســــــــلام.
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
The listener
مثل اين است كه ساعتها ميان صداهاي نامفهوم دنبال جملهاي بگردي. همينطور لم داده باشي روي يك مبل راحت. بي پروا شده باشي. گريه كردنهاي نمنم را بلد باشي. هي توي صداها كليد repeat بگذاري. گاهي دقيق بشوي و گاهي بياعتنا رد بشوي. مثل اين است كه مدتها هيچچيزي غير از صداها را واقعا نبيني. زمان را از دست داده باشي. مطمئني كه آن جمله آهنگ خاصي ندارد. با يك حس متلاطم يكهو پيدايشان كني. جملههايي كه در آن كلمهها كار خودشان را كردهاند و مال تو نيستند. فقط شنوندهاي. و گريه كردن را بلد باشي. اشكهايي كه به آرامش مبدل خواهند شد. آن وقت هرگز شك نميكني كه يك نفر در درونت زنده است. حاضرم به خدا قسم بخورم.
- : ســـــــلام
۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه
اصلا يه وضعي
كوههاي سفيد از پشت ساختمونهاي پَست اطراف پيدان. من از اينجا هميشه به تو سلام ميكنم. باد خنك و سردي هو ميكشه و ميپيچه به گيس درختها. گنجيشكها داد و قال را ميندازن روي درخت ليمو و پَر ميزنن روي درخت نارنج ِ كناري. لبخند ميزنم و نميفهمم كي چشام داغ ميشن. آستينهامو بالا ميزنم و ميرم وضو بگيرم. سلام! سلام اي قرابت دور!
..........................
درگير امتحاناتم. نشستم يك خط درس ميخونم و اندازهي 150صفحه مطالعه، با حسينهخاله بازي ميكنم. هنوز به هواپيما ميگه " اَپه " به كفش ميگه " پَپِه " ولي تازهگيها ميگه " ماله مينيآ " يعني " ماله منهها ". ولي منو خوب صدا ميكنه حالاها. خاله.. ناهيد.. ولي به جوجه ميگه " جهجه " به آره ميگه " آيه " يا " آيي " عاشق عموپورنگه و صداش ميكنه " عمو پواِج ". سيدي رو خوب ميگه. بعضي وقتها كه از تراكش خوشش نمياد ميگه عَـبَض. راستي يه بار توي خيابون يه آقايي شكل عموپورنگ لباس راهراه سياهوسفيد پوشيده بود گير داد كه عمو پواِج. حالا رسيديم خونه به اين نتيجه رسيديم كه قضيه از چه قرار بوده، كلي به هوش عسلهخاله ماشاالله گفتيم.
عاشقه خالهشه. بغل مامانش داره توتو ميخوره و با لبخند كه نگاش ميكنم ميگه " ماماني!،،[با انگشت اشارهي كوچولوش نشونم ميده و جيگري ميگه] خاله! " واي فقط خدا ميدونه چقدر اين حرفا رو ناز ميگه. خاله فداش بشه. صداش كه ميكنم عسل يا جيگر ميگه " هان " اينو به خالهش رفته. بابابزرگش انقدر رو خالهش كار كرد كه بگه «بله» نه «هان!» بعد وقتي توتو (يعني تخممرغ) ميخوره اصن يه وضعي ميخوره آدم ميخواد قورتش بده اين بچه رو. ميگه حتما با دست خودم تيكهتيكهاش كنم. ميگم: خاله! از جون خالهت چي ميخواي؟ ميخواي بكُشيش خاله؟ ميخواي جونش رو بگيري؟ ميگه آيه. خاله فداش بشه. جيگّر خالهست.
بابابزرگش كه ميشينه به راديو گوش دادن توي اتاق خودش، ميره تمام پيچ و تنظيمات راديو رو ميريزه به هم. از اون راديوهاي غوله كه تو عمرم جايي غير از خونهي بابام نديدم. بعد صداش رو بلند ميكنه و راديو فرياد ميكشه و عسل هم با راديو و بابابزرگ سمت عسل ميپره و جيگر رو ميفرسته هوا.(توي مايههاي عمليات والفجر8) اصلا يه چي ميگم يه چي ميشنوين! اين همسايههامون هر روز ميان ملاقات اين جيگر خاله كه اين بچه چي داره كه خونهي آروم شما رو زلزله كرده. بعد طبعن ما هم مامور ميشيم از جانب مامانبزرگ ِ بچه كه اسپند دود كنيم و اينا و ابر درست كنيم دور سر عسل و اينا.. عين فرشتهها:)
عاشق داييجونشه! اصن كي ميتونه عاشقه آقا داداش ما نباشه. رفته سربازي و يك روز درميون خونهست و همهش توي خوابه. عسل عكس داييجونش رو ميگيره ميره پيش باباييش و ميگه "داييجي"
جاي شما خالي؛ انشاءالله خدا قسمت آرزومندان كنه يه سفر مشرف شيد؛ رفتيم دريا. داييش بوق ميزنه كه مثلا ماشين جلويي يه تكوني به هيكل مباركش بده؛ عسل توي بغل من نشسته و ميگه «اه.. برو.. اَمَق » بعد خدا دايي و خالهاي مثل من و آقا داداشم نصيب نكنه. يه چي تو مايههاي عمو فرخ توي طنز شبانهي رامبد جوان. نشستيم روش كار كرديم تا بريم خونه. حالا هركي باهاش دعوا ميكنه ميگه: « برو بابا اه » البته احمق رو وقتي ميگه كه صداي بوق بشنوه. اين، از تربيت باباييشه كه يه بار توي ترافيك بوق زده و بچه از هرجاي بيربط و باربطي صداي بوق ميشنوه ميگه : «اه.. برو.. اَمَق ».
خلاصه منم بعضي وقتا از كابوسهاي شبانه كه از نتايج نخوندن درسهاي عقب موندهست بيدار ميشم و نصفه شبي ميشينم عين چي ميخونم ديگه. با دهندره و چشماي مست خواب.
اينكه يه مدتي كم پيدام اينه كه اينجورياست. نگران نباشن دوستان. حالم خوبه. شرمندهي محبتهاشونم.
+ خيلي دلم ميخواست راجع به محرم بنويسم. راجع به تولد قمريم توي نهم عاشورا كه تازه امسال از تاريخش خبردار شدم. از بازي سياسي اين روزها و .. ولي انقدر توي وبلاگها خوب كار ميشه روي اين مسئلهي آخري كه آدم هيچ حس بدي بهش دست نميده از اجبار ِ وقتي كه نميذاره تخصيص بخوره به نوشتن. حقيقتاً ما بيشماريم :)
+ عنوان متن از يه بنده خدايي كش رفته شده. گودريهاش بيان تو نظر بگن كه كي يه وقت توي نماز ياد محراب ابرو افتاده بود اصلا يه وضعي:)
اشتراک در:
پستها (Atom)