دو هفتهاي ميشود كه از سفر بازگشتهام.. سفر به سواحل نيلگون خليج فارس و قشم.. تازه انجا بود كه فهميدم اين نيلگون چرا نيلگون است.. عليرغم آت و آشغالي كه هيچكس از خودش، كمكاري در ريختن زباله نشان نميداد، آنجا همچنان آبي بود.. نه مثل سواحل خزر ما كه بهار و تابستان دريا كدر و بدرنگ ميشود و آسمان، آبي بودن خودش را به رخ ميكشد.
حسين بزرگتر شده حالا. شيرنتر و بانمكتر. تكهي اصلي جان همهي خانواده. عاشق هواپيما شده و دلش قنج ميرود از بازي باهاش. بازي با كامپيوتر را خوب بلد است. من هم آنجا هي قربان صداقهاش ميرفتم و شگفت زده نگاهش ميكردم كه چطور كليد Esc را ميزند و از بازي خارج مي شود؛ يا space را براي انهدام دشمنان ِ بازي فشار ميدهد با آن دستان كوچولوي بوسيدني..پارك برايش حالا شده «پاك سُ سُره» شيطانيهايش به من رفته كه وقت سكوتش حتماً دارد يك جايي دستهگلي به آب ميدهد. شباهتمان زياد است.. وقت ِ لبخند ِ شيطانكش، عين من نگاه مي كند به صورت آدم.
هواي خيلي خوب آنجا مهرماه است. هواي خيلي خوب آنها سرطان ماست. هواي دم كرده وشرجي.. آفتاب سوزان.. ميچسبد از گرماي آنجا به پاساژها پناه ببريم و خريد و خريد و خريد و قيمتهاي واقعا خوب.. و همينطور تنوع زياد در عرضهي هر نوع توليداتي البته به غير از اسياب كامپيوتري.. من كه خيلي زياد كيف كردم از بازار گردي.. و اين اولين شوق من نسبت به بازار بعد از مدتها بود.. كه خسته نميشدم .. كه غر نميزدم كه برويم خانه و اينها...
اين روزها سرم فوقالعاده شلوغ شده..اين حالت را دوست ندارم.. بيشتر دلم ميخواهد بيايم بخوانم و بنويسم.. اما يك دوره سكوت اجباري هميشه چند پله به سمت پيشرفت بوده در نوشتن براي من. اين فصل پاييز كه بگذرد وقت وسيعتر است.. و انقدر زود، شب نميشود.
ميشود تندي آمد و پي همه چيز را گرفت اينجا و تند تند تعريف و تفسير كرد.. مثل حالا كه هيچ چيز گفتني از سفري به اين خوشمزهگي ننوشت.