۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

مهر یکهزاروسیصدونود

آخر ساعت کاری‌مه. یه پنجره بزرگ سمت چپ من نشسته. باد پاییزی ملسی وزیدنش گرفته و همه‌ی برگه‌های پاسخنامه رو پخش می‌کنه دور و بر پرینتر. حواسم نبود. مثل همیشه. - حواسم کجاست؟- نگاه موبایلم می‌کنم. یه اسمس اومده. نوشتی امروز ناهار بریم بیرون. نه تو ناهارخوری و نه من. -ناهار خوران گرگان اومد توی سرم- پیشنهاد سمبوسه دادم با سس گوجه فراوان. قبلش هرچی گفتم مامان ناهار درست کرده گفتی «نچ» :-/
خب من ناهار مامان‌پز همیشه دلم خواسته. خب مامان ناهار درست کرده - بازم بذاریم بریم بیرون- رویا اینه که آدم بزنه زیر عادت‌های روزانه. منم خوش‌مه.
امروز تولد داریم. یه کیک گُنده سفارش دادم. روش اسمت رو با عزیزم خطاب کردم. شیرینی فروش گفت چند سالشه. انتظار داشت شمع سال تولد هم بگیرم. یاه یاه یاه یاه
گفتم فقط بنویس عزیزم تولدت مبارک
:D
امروز داشتم تاریخ خرید کارتریج جدید رو روی بسته‌اش ثبت می‌کردم. نوشتم مهر1390. مممممم این مهر 90 خیلی مهربونه - و هی فکر کردم- مهر رو نگا! وقتی داری با خودکار می‌نویسی‌ش میم‌ش می‌شه گلبرگ‌های گل و «هـ»ای مهر می‌شه برگ‌های سبز گل . تا «ر» تموم بشه همینطور می‌ره و می‌ره تا می‌شه ساقه. خیلی هم خوشگل.
مهر با سومش می‌شه تولد من. با هشتم‌ش می‌شه تاریخ ازدواج و با بیست و پنجم‌ش می‌شه تولد تو.
چقــــــــــد مبارکه. خیلی مبارکه. هم بر من و هم بر تو.

بعدنوشت: ناهار مامان‌پز خوردیم. زرشک پلوبا مرغ که زرشک‌ش فنا شد توسط اینجانب. بعدنش که شب شد و بعد شام ، کیک تولد رو بُریدیم. تقسیم اتفاقی کردیم به تعداد. کاملا اتفاقی «عزیزم‌»ش افتاد واسه من و تو. خوش‌‌م شد. هی با چنگال ازش کم می‌کردیم و دل‌‌مون نمی‌اومد خورده بشه. ولی بالاخره کارش رو ساختیم :D

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

;;)


ضرب اين انگشت‌ها ماله منه. من توي قلبش نبودم، ولي بدجوري انگشت‌هاش ماله منه.

گوش كنيد: اينجا

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

white


موهايت را از روي صورتت كنار زدم وبلاگ خانم. حالا دو تا چشم سياه داري و لباسي سراپا سفيد. 

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

همه‌چي دو نفره

ديشب آسمان ِ شهرم، باران سختي گرفت. ديشب رعد و برق‌هاي ترسناكي هم زد حتي. با اين حال ديشب با فاصله 19 كيلومتري از تو، عميق در هواي هم فرو رفتيم. به ياد درخت‌هاي خيابان‌هاي پريشان ِ ساري كه خويشاوندشان شديم در بي‌هوايي ِ روزهاي ارديبهشت و باران‌هايي كه گريز مي‌زد به معناي عاشقانه‌‌اي كه در دل ِ جوانه‌كي سبز داشت پر و بال مي‌گرفت و ريشه قوي مي‌كرد.

اينجايي كه هستم حالا، روز ِ پس از شبي باراني با رعد و برق‌هاي ترسناك است.. پر از نورهاي رنگي‌، كه از ريسه‌هاي درهم و برهم، مثل چراغ، آويزان ِ بالاي سرم شده‌اند. منتظر لباس سفيدي هستم كه پاييز برايم مي‌دوزد. سفيدي كه به هزار رنگ افسانه‌اي درآميخته -هيچ بازي ِ طيف رنگ‌ها را ديده‌ايد. در هم كه قاطي مي‌شوند مي‌شوند «سفيد» -

داري هي توي گوشم مي‌گويي: «ناهيد! سفيد.. سفيد »
لبخندم مي‌شود و اريب نگاهت مي‌كنم و دونفره مي‌خنديم.

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

يادم باشد آدم‌ها را قضاوت نكنم

آن شب مهماني خانه‌ي دايي مرحومم بوده. همه‌اش يادم مي‌رفته امروز دهم است يا نهم.. نكند يازدهم باشد. توي بهم‌ريخته‌گي‌هاي هزار هزار اتفاق خوشايند در زندگي‌ام حواس‌پرتي‌ هم بود.
جالب اين است كه همان يك پست را-به لطف گودر- از وبلاگش خوانده بودم، در طول اين 6 يا هفت ماه؛ و مي‌شد پيگيرش نشد. اما ته دلم مي‌خواست بروم سر ِ وعده‌اش پاي ِ تلويزيون ِ حكومتي و تماشا كنم ماجرا چيست. نشد. مهماني نگذاشت.
رفتم پست جديدش را بخوانم. خوب كاري كرده بود فايل‌ برنامه را در دسترس گذاشته بود.
تايم اول را آقايي كه مسئول سايت ام‌اس سنتر بود گذشت و كم‌كم داشتم نااميد مي‌شدم كه آمد توي قاب ِ دوربين.
مي‌داني وبلاگ‌خانم عزيزم! همه‌اش توي سرم اپيزود ِ بغضي مي‌آيد كه در مواجهه با سوال مجري ِ خودشيفته دچارش شد. بغضي كه خوب شد زود توانست قورت بدهد.
نمي‌توانم تصوري ازش بكنم و دچار چرايي ماجرا شوم. فقط اينكه دختري كه توي وبلاگش اينهمه سرسخت و لجباز مي‌نوشت و توي چت نيش و كنايه و ملامت و نداشتن هيچ پاسخي براي پرسش‌هام -ُ  اينهمه بغض!!
ماجرايي دارم كه مي‌خواهم بداني وبلاگ خانم! يك نفر در نظرم سقوط كرد.
قضاوت كردن آدم‌ها سخت است. اصلن چرا بايد قضاوت كرد؟ مگر ما كي هستيم؟ چقدر نسبت به زندگي و موقعيت هم اشراف داريم و چي مي‌دانيم از اينكه آدم‌ها در بحران شرايط زندگي‌شان چطور رفتار خواهند كرد.
 اين چند سالي كه گذشت فهميدم لغزش آدمي از واحه‌اي شروع مي‌شود كه گاه به گاه در ايمانش - به هر چيزي كه افتخار است- مغرور مي‌شود.

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

نقشه زندگي


بگذاريد نقشه بكشم. نقشه بكشم پرنده بشوم و ديگر فقط آواز نخوانم. اينجا همان آواز بتيار باشد و من باشم پرنده‌اي كه بالهايش بالغ شده. گاهي دل بزند به آسمان آبي زندگي‌اش.
يادم هست آن روزهايي كه خيلي خسته بودم و دلم مي‌خواست معمولي باشم هيچ وقت وسط هيچ حرفي نگفتم از اينكه من درختم و در دلم آرزوي پرنده شدن دارم. فكر كردم بالي كه ندارم و ديگر باور نكردم بشوم پرنده. شدم درخت. درختي كه سبز هست. بارور هست. گيس‌ش را مي‌گشايد در حضور باد. شانه‌هايش هنوز طاقت گنجشك‌ها را دارد. اما .. اما در دلش آرزوي پرنده شدن دارد. كه نمي‌شود.
يك روز از خستگي آمدي كنارم نشستي و من داشتم به داستان جديدم فكر مي‌كردم. سر صحبت باز شد به اينكه در درونت چي هستي و يادم هست من اين سوال را پرسيده بودم. نترسيدم و پيش از تو گفتم آرزوي پرنده شدن دارم اما درختم
تو آمدي تا نوك آوازخوانم و گفتي تو پرنده‌اي كه خانم!
لبخندم شد. گفتم تو اينطور فكر مي‌كني؟ خودت چطور؟ تو هم يك جور پرنده‌اي؟
گفتي فكر مي‌كنم پرنده‌ باشم
خيال كردم چه تمام اين مدت كه با تو بودم حس پرنده بودن داشتم. درست‌تر بگويم «ما دو پرنده بوديم».حتي اگر آزرده بوديم از هم و اگر دور بوديم و حتي اگر همديگر را تنگ در آغوش مي‌گرفتيم. حتما بعدش لبخندت شد. من در روياي خودم بودم. ديگر حس نكردم كه درختم. و وقتي پرنده شديم حس كردم درخت بودن رنج‌ است

پ‌ن: مي‌داني؛ وقتي امشب گفتي پشيماني از كار جديدي كه فراغت قبل را برات نمي‌آورد و گفتم اميدوار باش كه فراغت خودش را نشانت بدهد در اين شلوغي و  بهم‌ريخته‌گي روزهات. آرزو كردم واقعا اميدوار باشي و فرصت بدهي به روزهات. پرنده‌اي‌م ما.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

با تو

زندگي را كرده‌ام يك «هيس» ِ بزرگ، گوش‌هاي تيز و چشم‌هاي بسته‌ي مسرور از يك حس سرشار از شادي و كشف. حتي صداي خميازه‌ي درختان تابستان را زير آفتاب و باران شمال مي شنوم. مثلا مي‌دانم باران كي مي‌بارد. تو كي مي‌رسي خانه. الان به چي فكر مي‌كني.
زندگي را كرده‌ام لئونارد كوهن. گذاشته‌ام پيتزا گوشت و قارچ حتي. زمان آن رسيده معني همه‌ي صداهاي ناآشنا و مبهم را بفهمم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

ماجراي يه اسمس ناقلا



در حالي كه دارم جت كوكنات ميخورم و همزمان به اين فك ميكنم كه دارم مي‌رم توي خط اضافه‌وزن و به اون جمله‌ي صفا فك مي‌كنم كه «هيچم چاق نشدي» به خودم اميدواري مي‌دم و اينبار رو نديد مي‌گيرم و اين متن رو كه در پي مياد، مي‌نويسم:
يه روز صب كه ناهيد از خواب بيدار شد.. نه- بر خلاف تصور شما كه فكر مي‌كنيد ادامه‌ي جمله، عين مسخ كافكا مي‌شه - نُچ- سوسك نشدم؛ بلكه با يه اسمس روبه‌رو شده بودم با اين مضمون كه «salam.khobi?»
خب خب خب.. طبعاً يه اسمس اشتبايي بود. به همين صراحت. چون نه من نوشتم «يو» و نه ارسال‌كننده ادامه داد. و بعدازظهرش همين كه داشتم آيين دادرسي مدني مي‌خوندم به اين فك كردم كه چقد كار دارم. و از روي پر كاري ِ گيج‌كننده‌ي مخصوص اين فصل، بازم تصميم گرفتم كارآيي بكنم كه به نيم‌ساعت نكشيده، از فك كردن و هدر دادن وقتم، دچار عذاب وجدان بشم. به ناچار يه اسمس حاوي يه سوال راجع به اطلاعات شماره ارسال كردم به نفيس.
از اونجا كه ناهيد يه حواس‌پرتي‌هاي مقطعي از دسته‌ي جرايم قابل گذشت دچاره؛ اينه كه بازم اشتبايي اين اسمس رو فرستادم واسه صفا. و صفا يادم آورد كه بهتره متمركز بشم روي درسم. و از اونجايي كه اصن تمركز كجا بود –كه عسله خاله در منزل، يك ماه اقامت داره و اصولاً درس يعني هيچي – نشستم خبر آزمون كانون وكلا رو خوندم.. چه خوبه كه آدم گاهي خبرآي ِ آيينه‌ي دق رو بخونه.. سببآ ودليلآ بعد از قبولي بايد مصاحبه هم بديم و خدايا..
تا فردا بعداز ظهر كه وقتي چشام رو باز كردم طرح يه داستان اومد وسط. يعني هر چي روم رو كردم اونور كه نععععع الان وقت درسو مخشه.. گف الا و بالله بايد بيام توي سرت هي وول بخورم و هي بهم پر و بال بدي تا بالاخره بنويسي‌ش. كلا طرح به مثابه خود ناهيد بر له و عليه نويسنده‌اي كه ميخواد يه مدت ننويسه كه زندگي‌ش رو سر و سامون بده و كلا اينكه زندگي داريم بابا!
حالا اين يه مدت دور موندن از انجمن‌هاي ادبي و كم‌پيدا و كم‌كم ناپيدا شدن باعث شده بود فاصله قابل قبولي بگيرم با اين احوالاتم. ولي.. يا اما.. ماجرا از اونجايي شروع شد كه ما رفتيم نمايشگا كتاب و عليرضا روشن رو ديديم و كلا تهران به مثابه برآورده كردن كليه حاجات و متعلقات زندگي روزانه‌ي ما دو تا شد. يعني من و صفا.
ماجرا اينطوري شد كه ما بدجوري توي ديد نبوديم. ولي بدجوري ديده مي‌شديم. خب! ممم يعني وقتي از تهران برگشتيم به ديار سبز سرزمين سبزمان – سلام مرحوم شكيبايي- اثرات و تشعشعات اين انرژي‌هاي مثبت همينطوري داره برامون مي‌باره. خب من سهم خودم رو ميگم و از اشتراكات و سهم صفا چيزي نمي‌گم. خبر اينكه داستانم همراه با 24 تا داستان‌نويس خوش‌ذوق شمالي توي يه مجموعه داستان منتشر شده كه ناشرش هم شلفين هست. و با قيمت 3000 تومان در كتاب‌فروشي شايد پيداش كردين. گرچه من طرح روي جلدش رو نپسنديدم ولي اين عيب‌آ يعني چي؟ زشته!
مهم اينه كه آرزوي ديرين من به تحقق پيوست.. يعني انتشار يه مجموعه داستان از بچه‌هاي شمال. حالا در انتظار 11 خرداديم كه بريم جايزه‌هاي خودمون رو توي «جشنواره‌ي چاپ كتاب جمعي» بگيريم.
جا داره به سهم خودم از آقاي اعتمادزاده و كارگاه نقدهم‌نگر بابت تلاش و مساعدت بزرگوارنه‌شون تشكر كنم و آرزو كنم حركت ِ متعالي‌شون، مستمر و پايدار بمونه و هيچ مانعي نتونه جلوي هدف بزرگ‌شون رو بگيره.
:)
سلام. خوبم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه



در مراجعات مكرر به درونم. كسي با لباس سفيد، نااميد از در تيره با نورهاي روشن، بيرون مي‌آيد.
مي‌گويد:
متاسفم

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

.


مثل «مارك آل از ريد» مي‌مونه. شب‌هايي كه تمام روزش رو قسم خوردم بشينم پايه يكي از طرح‌هام.
انقد نمي‌نويسم و انقد نمي‌نويسم كه صحبت‌هاي معمولي ِ روزانه‌ام مي‌شه شعر. اونوخته كه ديگه هيشكي ازم سر در نمياره. اين وختا بيشتر از خودم مي‌ترسم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

Ctrl+Z


چندمين بار است كليد Ctrl و A را مي‌زنم و بي‌مكث دكمه‌ي Del و تندي مي‌رسم سر سطر. سفيد. سفيد سفيد.
روزهاي خوبي نبوده‌اند. غير از قايم شدن از خود ِ مستاصلم. چه فايده دارد بنويسم كه چه شده و چه نشده. مهم اين است دارم پشت سر هم اشتباه مي‌كنم. امشب آقا زودتر خوابيده و من دارم اينجا براي تو چيز مي‌نويسم.
مثل اينكه اين متن قرار است يك چيزي بشود. توي اين ديليت فقط يك پارگراف حذف شد.
مممم. دارم سعي مي‌كنم به چيزهايي عادت كنم كه هيچ‌وقت نخواسته‌ام گيرش بيافتم. چيزي كه نامش تسليم است. دارد يادم مي‌افتد آن بار كه تصادف كردم و كيف مهندسي‌ام مانع صدمه‌ به من شد و آن دست‌هاي تسليم آقاي راننده‌ي جواني كه حتما خواب بوده و مني كه دلم مي‌خواست چاشني ِ له شدن را با تسليم شدن تجربه كنم؛ چرا فكر كردم كه بايد مي‌مردم. من فقط يك اتفاق را از سر گذرانده بودم. سر هر اتفاقي كه آدم نبايد زرتي بيافتد بميرد كه! هر چقدر هم دردناك باشد.
من خوشحالم. حالم خوب است. فردا خط ننويس.
خب. امروز نشستم به جمع كردن هفت‌سين. آينه را گذاشتم توي كمد. مي‌دانم سال ديگر، بايد تمام وسايل را زير و رو كنم تا پيدايش كنم:). اين از اولين لبخند. پس خوشحالم. يك وقت‌هايي بايد اينطوري آدم خودش را گير بياندازد.
هنوز هم بلدم قايم شوم. بعله. ولي هنوز ياد نگرفتم كه ديگر پيدا نشوم.
هنوز هم دلم عجيب مي‌گيرد. بعله.
هنوز هم! نع! ديگر دلم يك دل سير، حرف دل شنيدن نمي‌خواهد.
هي! يك كم بخند. هوم؟ بخند! بگذار خط‌هاي صاف و يك دست ِ خطوطي كه من نوشته‌ام‌ بلغزد. كمي بخند وبلاگ من. امشب با تو قهوه‌ي ِ كلمه نوشيدن چسبيد. راستي خبر نداري! بهار شده. بهار. وبلاگ‌خانم! فك كردي اين لباس سبزي كه تنت كرده‌ام براي چي بود. همين! پيشواز بهار بود ديگر. بخند:)

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

بهاريه‌ي 1390

يك هزار و سيصد و نود. امسال پر از اتفاقات دوست‌داشتني بود. پر از اتفاقات عجيب و غريب و آشنا شدن با چندين دوست و پايان دادن به بسياري رابطه‌هاي كهنه؛ كه عليرغم دلپذير بودنشان ديگر اكسپاير شده‌اند. ياد گرفته‌ام اين اصلن غمگين نيست. زندگي جاي صفا و صميميت‌هاي بي‌چشم‌داشت است. يادم باشد بلند بلند و بي‌‌اختيار بخندم. مثل عكس توي فيس‌بوكم. به جرز ديوار و به سوتي‌هاي دخترعمه و به خوش‌زباني‌هاي عسل‌‌ئه خاله. خوشبختانه هنوز به اين نتيجه نرسيده‌ام كه كينه‌توز باشم و وقتم را براي كينه‌ورزي بگذارم. همه‌چيز را به قدرت طبيعت ِ گــَهي زين به پشت و گــَهي پشت به زين بسپارم. اين از مهرباني‌ام نيست. اين از بي حوصله‌گي ِ زياد در برابر آدم‌هاي كسالت‌آور زندگي‌ست. كه نمي‌شود وقت برايشان صرف كرد.
اين مثلا بهاريه‌اس:))
راستي اين هفت سين امسال ماست. آن آينه را بيشتر به‌ش التفات بفرماييد كه كار دست خودم هست:)

Item Thumbnail
امسال سال خوبي‌ست.
به قول صفا بعضي چيزها كاشتني‌ست. مي‌شود مواظبش بود و گذاشت خوب پا بگيرد(صفا معمولا فلسفي حرف نمي‌زند:))
تمام اسفند، طبيعت، چيزي را در من كاشت كه اسم‌ش شادي‌ست. مي‌خواهم مواظب‌ش باشم. برايش وقت بگذارم. آب‌ش بدهم.. نور بتابانم به‌ش.
دوست دارم آخر اين بهاريه به چند نفر از دوستان وبلاگي اختصاصاً عيد را تبريك بگويم و از صميم قلب آرزو كنم كه اين سال پيوندي باشد براي اتفاق‌هاي شاد و تمام نشدني.
به دوست عزيزم اميد لك‌مظاهري .. حسين شكربيگي شاعر كلمه‌هاي آشفته و خدا.. به خانوم ثابتي ِ پُست‌هاي صميمي..
سال نو مبارك خواننده‌هاي اتفاقي.. صد سال به اين سال‌ها:)

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

ديگر نامه‌هايت به من نمي‌رسد.


سرم را مي‌برم توي آب. چشمانم را آرام باز ميكنم. تو هستي. نفس نمي‌كشم. توي آب مي‌بوسمت. سرم بالا مي‌آيد به نيروي عجيب دست‌هايي كه هر شب زير گردنم مي‌خوابد. مي‌كِشد، آن خطي كه از سينه به انحناي چانه مي‌رسد. و همانجا توقف مي‌كند. كبود دست‌هايي هستم كه به خشن بودن مي‌بالد،، به زبري. مي‌خوابم در خشونت او كه به چشم همه خوب است. فرار مي‌كنم. يعني دل خواسته، هر بار فرار كنم. من ..من.. مال سرزمين‌هاي دورم.
قسمتي از داستان نيمه‌كاره‌

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

...

حس يه آدمي رو دارم كه يه عمر با عجله هي رفته و رفته و قدم زده و يه جاهايي هم حتي تند‌تر رفته بلكه برسه به جايي كه گفته اين پشته رو رد كنم آخرشه.. اين گردنه رو رد كنم ديگه ديگه.. امممم خب اين  آخريه‌اس..
بعد الان داره طبق عادت هميشگي فقط راه مي‌ره.


تماشاي عرض جاده خسته‌كننده‌اس وقتي هيچ‌وخ نمي‌رسي.
من آدم به روي خود نياور  ِ اين لحظه‌ها هستم.



۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

اندوه لال

شب‌ها می‌نشینم جلوی آینه، موهای خاکستری‌ام را می‌شمارم و شعر می‌بافم:


ترسیدم از خوابی که می‌بلعید بالم را
دیوانه‌بازی‌های خوبِ پارسالم را


ترسیدم از تن‌تکه‌های آشنایی که
فریاد می‌زد با صدای مرده فالم را


یک شاعر تنهای تبعیدی که می‌رقصید
با بیت‌های خسته‌اش اندوه لالم را


من بال بالِ مردنم را می‌زدم وقتی
صاحب قفس با عشق می‌پرسید حالم را


بیست و …
کمی هم بیشتر...
ماه است
یا خورشید؟
گم کرده‌ام تاریخ آغاز زوالم را


شنبه، دوشنبه، چهارشنبه، جمعه، فرقش چیست؟
وقتی زمان پس می‌زند روز وصالم را


پاییز هم دست از سر ما بر نمی‌دارد
ای کاش تنهایی شبی می‌کَند قالم را


از من کسی برگشت دیشب، بی‌خداحافظ
از من کسی برگشت دیشب
بی‌خداحافظ
از من کسی
برگشت
دیشب
بی‌خداحافظ


برگشت تا ممکن کند مرگِ محالم را

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

...

تغييرات جديد رو بذاريد به حساب قرتي‌بازي.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

Parisienne Moonlight Lyrics by Anathema

I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me

And now I'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

واي واي! چه عسلي داريم ما


امروز تولد عسله. الان ديگه انقد آقا شده واسه خودش، كه نمي‌شه بهش گفت عسل.. خودش كه مي‌خواد اسمش رو بگه مي‌گه: "حسين آقا" بعد من انقد عاشق اين بچه‌ام كه خودش فَميده. ديشب كه زنگ زد ازش پرسيدم "چيكار مي‌كردي خاله" ميگه «ماشين بُزُگه خَآب شد» بهش ميگم «خاله حالا كي برات ماشين بُزُگه بخره؟» مي‌گه ماشين بُزُگه نه، اَتار بُزُگه بخر (منظورش قطاره).. مي‌گم «كي بخره» مي‌گه «تو» - ببين چه يادشه قولم رو بعد از  اينهمه مدت كه از رفتنش مي‌گذره- بعد دي‌شب فهميدم كه بالاخره ياد گرفته كه وقتي ميخواد با خاله قرار بذاره، نگه «ديشب ميام».. بگه «فردا صبح ميام».. يعني خاله واسه‌ي اين بچه بميـــــــره (اينجا يه جمعيتي مي‌گن ايشالا.. مي‌خوام بگم حواسم هستآ)

+ بعد خاله مرسي براي اون شعر قشنگه كه خوندي.. همون كه ميخوني: خرگوش ماماني. بعد من نشستم يه روز وسط امتحانام فايل صدات رو كه قاطي اون شعر «من يه پرتقال خوبم» بود!! جدا كردم و گذاشتم زنگ بيدارباش موبايل. بعد واسه اينكه خواب نمونم مي‌ذاشتم تو بخوني. اينطوري شد كه هيچ‌وخ خواب نموندم خاله. سايه‌ات مستدام. بوس و باقي ماجرا