۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

آزادي مبارك داريم دوستان

1- فرياد مردم نجف‌آباد در سوگ آزاده‌ي دربند- جايي خوانده بودم «شعار». اما تعريف‌ش را گسترش مي‌دهم در قالب فرياد. اين صداي كبود شده از خفقان است. مردم كه در فرياد، شعار نمي‌دهند-

+ همديگر را آرام مي‌كنيم. ما در اين زمانه‌ي بي‌صاحب ديگر غير از هم، كسي را نداريم. «دشت سبز» را شقايق‌هاي پرپر چراغاني مي‌كنند. غمگين نباش!


۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

هاجر با من حرف بزن. من از بي‌صدايي اينجا مي‌ترسم.


دست‌هايم را مي‌گيرد. موبايل را خانه جا مي‌گذارم كه وقت زنگ زدن ِ نفيسه، مجبور نباشم جواب دهم. مي‌ترسم بالاخره پيدايم كند و تنهايي‌ام را صاحب شود. بابا ميدان شلوغ ِ كشوري را دور مي‌زند و مي‌رسد سر خيابان اكبرين و مي‌گويد «برسانمت؟» دست به سينه مي‌شوم و لرز كوچكي مي‌گيرد به اندامم و مي‌گويم كه 15 دقيقه وقت دارم اين چند متر تا دانشگاه را پياده بروم اما مي‌ترسم سردم بشود. بابا معطل نمي‌كند؛ مي‌گويم «مرسي بابا». چيزي نمي‌پرسد. مي‌داند چيزي نمي‌گويم. صبح ديرتر از همه بلند ‌شدم. چشمانم خيس بوده. اين چند روز نمي‌دانم كي گريه مي‌كنم و كي ساكتم. اعصاب همه را خورد كرده‌ام. صبح همه اسم مرا صدا مي‌كنند كه صبحانه آماده است! كه ساعت چند است! كه هنوز خوابم آيا؟ و چطور زير پتو مي‌توانم نفس بكشم!؟ دير رسيده‌ام. مي‌گويم: استاد! با كلاس مدني7 تداخل داشتم. مي‌دانستم بين بچه‌ها كسي مدني7 ندارد كه راپورت بدهد محض ضايع كردن من.

هاجر برايم دست تكان مي‌دهد. كنارش يك صندلي خالي‌ست. جزوه‌ام را باز مي‌كنم و به‌ش اشاره مي‌زنم بخواند. مي‌نويسم: هاجر اذيتت كنم؟ مي‌نويسد كه بله و مي‌خندد. مي‌نويسم من در طول روز براي چند دقيقه اعتقادم را به خدا از دست مي‌دهم. خدا با من لج افتاده. همه‌اش با من كَل مي‌اندازد. مي‌گويد تو كه ادعا مي‌كردي دنيا بدون من هيچ است پس همه را دور مي‌كنم كه تو را داشته باشم. مي‌دانم اين حالت موقتي‌ست. هاجر مي‌نويسد كه زندگي شايد اين است. مي‌نويسم مي‌فهمم.

مي‌رويم تريا. مهمانش مي‌كنم به نسكافه و دو تا كلوچه. «من عاشق كلوچه هستم» به‌ش مي‌گويم و فرصت انتخاب را ازش مي‌گيرم. به صاحب تريا مي‌گويم كه توي سيني بگذارد تا ببرم سمت ميز نيم دايره‌ي قرمز. مي‌گويد كه خودش برايمان مي‌آورد. بدون سيني دنبال من راه مي‌افتد و مي‌گذارد روي ميز.

هاجر مي‌گويد كه قهوه دوست داشت. مي‌گويم فصل قهوه خوردن من رسيده. يعني كه دفعه‌ي بعد قهوه. مي‌گويم هاجر مي‌داني! اين روزها خدا مثل اينكه بدجوري از دستم كفري‌ست! احيا يادت هست؟ بدجوري پشيمانم كه با خدا اينطوري معامله كردم.

مي‌گويد كنجكاوش نكنم. آخر! سر كلاس گفته بودم اگر راجع‌‌ به‌ش حرف بزنم مي‌ترسم قلبم را ترْك كند.

مي‌گويم با خدا معامله كرده بودم. شرط ضمن عقد هم داشتيم. ذمه‌ي من بود كه همه‌ي مصائب و سختي‌ها را تحمل خواهم كرد فقط تو كنار من باش. معامله خوب پيش مي‌رفت. هر دو راضي بوديم. خدا راضي‌تر بود. سختي‌ها به دوش من بود و خدا فقط عشق مرا به خودش مي‌ديد. من عزيزترين‌م را سر اين معامله با او قسمت كردم و گفتم از من بگير اما تو از كنارم نرو.

باور نمي‌كردم خدا بتواند دست به قسمت بزند. يعني انقدر مصالحه داشتيم كه فكر همچين كاري از طرفش برايم غير ممكن بود. خدا رحيم بود و رحمان. من تا آن زمان فقط شنيده بودم. مي‌خندم توي صورت هاجر. مي‌گويد «دست بردار». از بس نسكافه را هم زدم كف كرده است. مي‌خندم كه اگر مامان بود حتما مي‌گفت تا قاشق حل نشده بس كنم.

هاجر حرف مي‌زند. من گوش نمي‌دهم. فقط مستقيم توي چشم‌هايش نگاه مي‌كنم. يكجايي مي‌فهمم كه مي‌گويد «انگار حرف من زياد ربطي به معامله‌ات نداشت». بلد هستم چطور بحث را جمع و جور كنم كه لو نرود گوش نمي‌دادم. مي‌گويم بحث كردن با تو چقدر لذت بخش است.

مي‌رويم ساختمان جديد. تكيه مي‌دهد به نرده‌هاي وسط سالن. يك سراميك را وسط مي‌گذارم وهي اين پا و آن پا مي‌پرم روي دو سراميك كناري‌اش. مي‌گويد رهايش كنم تا خوب شوم. مي‌گويم زورم كه به خدا نمي‌رسد حداقل با حسرت‌ش زندگي مي‌كنم. مي‌گويد انقدر خدا را مقصر ندانم. مي‌گويم به دور و برم نگاه مي‌كنم. نفيسه را مي‌بينم. هم‌كلاسي‌هايي كه دغدغه‌هايشان برايم كوچك است و قابل حل شدن. اما من هاجر حالا به همه‌شان حسودي‌ام مي‌شود. توي زندگي‌ام هر كاري كه خواستم كرده‌ام. برايم سخت است كه بخواهم يك عمر را فراموش كنم. تو مي‌داني سال‌هايي كه گذشته‌اند يعني چه؟ من چيزي نمي‌خواهم كه بگويم قيمت‌ش را پرداخت كرده‌ام. مي‌داني غم قضيه كجاست؟ من چيزي از خدا نمي‌خواهم كه بگويد هيس! كوچولو! تو با من معامله كردي! فرياد بزند كه غلط كردي اول از من مي‌خواهي خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خودش را بدهم و بعد مي‌گويي بي تو هيچ چيز نمي‌خواهم. همه چيز را از من بگير فقط تو باش كه من رحيم‌ام و رحمان.

مي‌گويد ناهيد خودت را آزار نده. مي‌گويم من آرامم هاجر. يك آرامش مصنوعي‌. براي اينكه كسي را نگران نكنم. كاش من كوچولو بودم. كاش مثل همين آدم‌هاي اطرافم بزرگترين مسئله‌ام گرفتن ميان‌ترم بود و براي گرفتن نمونه سوالات سر و دست بشكنم و با شاگردهاي خوب كلاس دشمني كنم. روزم با متلك براي اين و آن خوش باشد. ادعايي در بزرگي‌ام ندارم‌ها! ولي به كوچكي مساول‌شان حسودي‌ام مي‌شود.

سر حرف را مي‌گردانم و مي‌پرسم نفيسه را نديده امروز؟ مي‌پرسد كه چرا با هم نيستيم؟ مي‌گويم حوصله‌اش را نداشتم. آدم كنجكاوي‌ست. سه‌شنبه گير داده بود كه چرا دو روز نيامدم دانشگاه. گفتم من آدم حرف نزدنم. با دلخوري گفت كه توي اين مدت فهميده كه ساكتم. برعكس خودش.

البته نفيسه اتفاق خوب زندگي‌ من است.

هاجر مي‌گويد اين نيز بگذرد. مي‌گويم همه‌ي ترسم اين است كه بگذرد. من به حال و هواي حالا دلم خوش است. از فكر رفتن همچين حسي گريه‌ام مي‌گيرد. برايم دعا كن كه هيچ وقت فراموش نكنم.

مي‌گويد آدم عجيبي هستم. يادم مي‌آيد كه يك نفر هم قبلا به من گفته بود. گفتم از خودم مي‌ترسيدم اگر كسي غير از تو اين را به من مي‌گفت. ديگر به ملاقات آن يك نفر نرفته بودم. اگر دوباره مي‌ديدمش از خودم مي‌ترسيدم. مي‌گويم هاجر ببوسمت؟

معطل نمي‌كنم و مي‌بوسمش. تازه مي‌پرسم حال و احوال مادرت چطور است. مي‌گويد:عاشق خل بازي‌هاي اين شكلي من است.

به‌ش مي‌گويم شانس آوردم كه موبايل همراهم نيست وگرنه بابا از نگراني‌هاي اين چند روزم زنگ مي‌زد كه اگر كلاسم تمام شده بيايد دنبالم. خداحافظي مي‌كنيم. تا كشوري پياده مي‌روم. حواسم هست پايم روي خط‌هاي پياده‌رو نرود. انگار مي‌بازم توي اين لي‌لي‌هاي بدون پرش و سنگ نيانداختن در خانه‌هاي نامرتب‌ش. ببينم؟ شما هم تا به حال از اين لي لي‌ها توي خيابان با خودتان راه انداخته‌ايد؟ از اين نوشته‌هاي اين شكلي بي سرو ته را كه مي‌دانم همين الان اينجا خوانده‌ايد:)


۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

تَرخَنده

انگشتان پاها تيز مي‌شود و مي‌گردد و دو ساق برهنه از شلوار جين سورمه‌اي كه لبه‌اش تا خورده پيدا مي‌شود. آسمان تا زانو‌ها هبوط كرده. صداي چند گنجشك كه بي‌قرار جيك‌جيك مي‌كنند از بي‌صدايي در گوش‌هايش مي‌پيچيد. آسمان روشنايي‌اش را مي‌تاباند به برهنگي‌هاي پيدا و پنهان پاها. احساس مي‌كنم سرها با چشماني كاملاً بسته رو به بالاست. مژه‌ها كشيده‌تر. چانه‌ بالاي بالا. گردني كه حنجره‌اش مثل ريشه‌هاي تنومند درخت اينبار از ريه‌ها جان گرفته. چند تار مو يواشكي از گيره‌‌ي نقره‌اي با گل‌هاي ريز صورتي بيرون افتاده. شانه‌ها پايين‌تر. دست‌ها تسليم‌تر. آواي هي‌هي‌ رارا ري‌ري‌ هاها س‌س‌س يك هق‌هق كوتاه و قايمكي. دوباره هماهنگ‌تر ري‌ري رارا هي‌هي هاها ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه رارارارارا. آسمان طاقت‌ش را از دست داده. ابرها دست‌وپاي‌شان را گم كرده‌اند و ناهماهنگ تاب مي‌خورند و كنار مي‌روند.

بانويي‌ست شبيه من.

با آستين‌هايي تا ساعد بالا زده. حركاتش آهسته‌تر از آني است كه احساس مي‌كردم. يك قدم جلو مي‌رود و رقصان برمي‌گردد. يك روشني نمناك از گونه‌ها پايين مي‌غلتد. ستاره‌ها با نخ نازك طلايي اطراف‌ش را پُر مي‌كند. ماه دور خودش مي‌رقصد. دختر چشمانش هنوز بسته‌اند. به ابر بالاي سرش لبخند مي‌زند. او را به نمناكي گونه‌اش تر مي‌كند. اگر همينطور آن ابر ببارد سيل همه‌چيز را خواهد برد.

من هم همين را مي‌خواهم.

آوازي از آسمان بلند مي‌شود. خالي از هرگونه خدايي. مي‌خواند لاآلاآ لاآلاآ لالايي لالا لالايي لي‌لايي لالايي لي‌لاآيي .. دست‌هايي نيست. يكسر رنج است. چه كسي طاقت مي‌آورد تا آخر اين رويا را ببيند. بيدار مي‌شوم.

دنيا از احساسم خواب رفته وسِر شده‌ است. سنگين نفس مي‌كشم، از رفتن روزهايي كه از سبكي، روي ابرها راه مي‌رفتم.


+ كاش مي‌شد دوباره برگشت عقب ِ عقب. برگشت حوالي هفت سالگي. راستش بيشتر به اين خاطر كه دلم واقعا براي هفت سالگي‌ام تنگ شده. عقب‌تر از هفت سالگي خنده‌هاي مستانه‌ي كودكي بود و بازي‌ها و شيطنت‌هايي كه به قدر بچه‌گي كردم. غمي نبود واقعا. اصلا نمي‌دانستم چيست. بيايم هفت سالگي. هيچ چيز عوض نمي‌شود؛ مي‌دانم. من آدم خود آن موقعيت‌ها را مي‌شناسم كه هرگز از ايني كه بوده‌ است تكان نخواهد خورد. فقط برگردم عقب و بدانم زندگي هميني‌ست كه هست. انقدر غصه نخورم. نترسم. بيشتر از اين ساكت باشم و شِكوه نكنم. آرام باشم.

لبخند مي‌زنم. نمي‌شود خب. چرا فكر كنم؟

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

حشره‌كش‌ دشمن‌پراكن‌تان دارد مي‌آيد سمت خودمان آقا!

وقتي استدلالات شما را مي‌بينم آقا، ترسم مي‌گيرد وقتي عباي‌تان را گرفته‌ايد روي انقـلـ!ب امـ!م خـ.ميني و مي‌گوييد مال من است. مطمئن هستم اگر امـ!م مي‌دانست يك روز اين جمله‌ي معروف‌ش كه «ببينيد !مريكا چه مي‌خواهد برعكس‌ش عمل كنيد» دست‌مايه كارهاي ابلهانه‌تان مي‌شود هرگز لب از لب باز نمي‌كرد نصيحت‌مان بكند. مي‌گفت « گاهي وقت‌ها عدو سبب خير است» گاهي صلاح، ناخواسته [ آن‌ها را دست‌كم نگيريم و بهتر بگوييم فتنه‌ي زرنگ‌تري‌ست]از دهان دشمن بيرون مي‌آيد.

خيلي‌ از اين‌ها هم كه شما دشمن خطاب مي‌كنيد سابقه‌ي وفاداري‌شان به انقلـ!ب و از جلو نظـ!م شما هم‌طراز و هم‌عرض خودتان است. فكرتان را بسيط كنيد آقا. انقدر با حشره‌كش توي دست‌هايتان به اسم دشمن سرمايه‌هاي ما را از وطن فراري ندهيد و انگ رقاص و مطرب و فيلان نزنيد. چه دارم مي‌گويم. شما كه گوش نمي‌دهيد آقا.

+ چقدر گفتن «دوستت دارم» و شنيدن «من هم خيلي دوستت دارم ناهيد» آرامم كرد. و آن بوسه‌ي روي پيشاني هميشگي‌ات. بي‌اجازه گريه‌ام مي‌گيرد. بغض رهايم نمي‌كند. هر واژه‌اي براي يافتن  نسبت‌مان آلوده‌اش مي‌كند.



۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

با نوشتن اسم‌مان پاي عريضه‌ي محمد نوري‌زاد در وبلاگ‌هاي‌مان، امضا كنيم «عكس امام را ما پاره كرده‌ايم».

«ما همه با هم هستيم»


من شخصاً مسئولیت پاره کردن عکس امام را به عهده می‌گیرم تا هرآنچه قرار است در این هفته و هفته آینده اتفاق بیفتد تکلیفش از همین حالا مشخص باشد .

اعتراف می‌کنم که: خطا کردم. احساساتی شدم. بچگی کردم و عکس امام را پاره کردم. دیدم شما طومار سپاه و بسیج و عزت امام را پاره کرده‌اید، من به عکس او بسنده کردم .

دیدم شما نقشه راه امام را که حرمت نهادن به مردم و کرامت یک یک آنان در آن بود و هست، پاره کرده و پاره می‌کنید، زورم به عکس امام رسید .

دیدم شما وصیت نامه امام را که در آن به خیر وخوبی و عزت و سربلندی برای ایران و ایرانی تاکید شده، پاره می‌کنید، سهم من همان عکس امام شد.

من با چشم برزخی خدا داده‌ام جمال مبارک امام را دیدم که به قیل و قال شما تبسم می‌کرد. و صدای دلنشین او را شنیدم که از یک بلندی برسرشما فریاد می‌زد و می‌فرمود: ای همه شما که برای پاره شدن عکس من گریبان می‌درید ، آن روز که فرزندان مرا به جرم اعتراض آرام به نتیجه انتخابات به گلوله بستند و خونشان برزمین ریختند، چرا کفن نپوشیدید و به اسم توهین به عقل و اسلام و راه خمینی، به شعارگویی‌های تند و پُرتنش نپرداختید ؟

اصلا من خودم، روح‌الله الموسوی‌الخمینی، به ناهيد گفتم: برو و عکس مرا پاره کن تا خدا و عقل و تاریخ و آینده به شوربختی جماعتی بنگرند که استعداد خلق یک دروغ ساده را نیز ندارند .

در کشوری که فرآورده های فکری و سیاسی و معرفتی و اجتماعی و فرهنگی امام توسط برجستگان حکومت به شوخی گرفته می‌شود، پاره شدن عکس او احترام به امام است.

+ منبع از سايت كلمه به نقل از وبلاگ گاه‌نوشت محمد نوري‌زاد
+ هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم يك روز قرآن سر نيزه كردن دوران مكاره‌ي عمروعاص و معاويه را زمان خودمان در كشور اسلامي خودمان ببينم. دريغ كه معاويه خودش هم خوب واقف بود تخمي كه كاشته شد از دروغ، در همه‌ي زمان‌ها شكوفه مي‌دهد.

+ رفته‌اند عين ديوانه‌ها توي خيابان‌ها و فرياد اناالحق مي‌زنند. حـ.ـوزه تعطيل مي‌كنند! وا امـ.ـاما سر مي‌دهند. واي! خدا! اينهمه بي‌كله يكجا نديده بودم! من دلم براي اين امـ.ـام عزيز و بهشتي مي‌سوزد. درد دارد اين صحنه‌ها را ديدن. درد دارد پيراهن عثـ.مان ديدن! درد دارد! آيا همين امـ.ـام شريف نفرمودند! بارها! من آن دوران نبودم! من امـ.ـام را در زمان حيات‌شان نديدم! اما بارها توي همين تلويزيون بي‌صاحاب نگفت همين امـ.ـام شريف كه همه‌ي فرقه‌ها! همه‌ي اقشار بايد دست به دست هم بدهند و به فكر اين مردم مستضعف و جوانان نورچشمي من باشند! در دوران بني‌صدر و آن جدايي فرقه‌ها! آي رهبـ.ر جمهـ.وري اسـ.لامي ايران! كه ادعاي ولايـ.ت مي‌كني! نشست تا ببيند چطور مردم همديگر را جر واجر مي‌كنند!؟ منتظري جمعه بشود بروي بگويي «عليـ.لم» و «قلبم جريحه‌دار شد»! من نشستم توي اين سخنراي‌هايتان گريه كردم. بارها نشستم و براي غريبي آرمان‌هاي انقـ.لاب گريه كردم. بنشينيم تئوري شما را در تعريف ولايت داشتن بر مردم بشنويم ببينيم آيا شامل مُهر تاييد شما بر سلامت و صحت انتخابات قبل از تاييد شوراي نگهبان مي‌شود؟ امـ.ـام يعني بني‌صـ.در 100 درصد نفي؛ ولي مردم گفتند بني‌صدر! امـ.ـام گفت من مي‌دانستم اين مي‌شود و  مردم زدند زير گريه! كي امـ.ـام از موضع ضعف با مردمش حرف زد! كي بين دو دسته اختلاف انداخت. ولايـ.ت يعني اين آقايي! اين سروري! اين مردم موضع‌شان نفي ولايـ.ت نيست! چون نقش امـ.ـام در بلواهاي سياسي زير زبانشان مزه كرده! و تفاوت را مي‌فهمند! مردم فهيم ما! مردم هميشه بالنده‌ي ما!

بس كنيد! با اعصاب و احساسات مردم بازي نكنيد. بگذاريد نفس بكشند! آن يكي كه نشسته جهان را اصلاح كند! شما حداقل دامن نزنيد به اين اختلاف‌ها! به سبزها براي روشن شدن موضع‌شان تريبون بدهيد! خداوكيلي بنشينيد و انقدر به تاج و تخت خودتان و موقعيت‌تان فكر نكنيد. يك سرفه‌ي بلند بكنيد! اسلام توي ريه‌هاي شما خاك خورده آقا!

+ اينجا را هم بخوانيد


۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

لبخنــــــ:)ـــــد

مي‌توانم اينجا عكس يك لبخند بگذارم؟ و براي مدتي تك‌تك‌تان را نگاه كنم؟ از من سوالي نپرسيد؟ كه خوبم؟ كه چه خبر؟ از چشم‌هايم هيچ چيز نخوانيد؟ از خودتان بگوييد؟ از چيزهاي بي‌ربط هم حتي خوشحال مي‌شوم‌ها. هيچ‌وقت نرويد سر اصل مطلب؟ انقدر تعارفم نكنيد كه چرا به ميوه‌هاي توي بشقاب‌ دست نزدم؟ و چايي‌ام يخ كرده؟ و باز هي پرسش نفرت انگيز چه خبر را تكرار نكنيد؟ مي‌توانيد آخرين نوشته‌اي كه خوانده‌ايد را برايم بخوانيد؟ و حتي آخرين دست نوشته‌اي كه به هر دليلي روي‌تان نشده به كسي نشان بدهيد؟ شعر را بگذاريد براي آخرين لحظه‌هاي با هم بودن؟ اس‌ام‌اس‌هاي آن هفته‌مان(1) را مرور كنيم و كلي بخنديم؟ وقتي ديدي باز خيره شدم به گوشه‌ي بشقاب يا لبه‌ي ميز و هر چيز تيز ِ ديگر نگاهم را دنبال نكنيد و سعي نكنيد مرا از حال خودم در بياوريد؟ بگذاريد حداقل بتوانم وقتي از شما خداحافظي مي‌كنم و جدا مي‌شوم و مي‌روم توي خلوتم؛ كمي دلم را سبك كنم؟ اندازه‌ي يكي- دو قطره.


1- از اس‌ام‌اس‌هاي محبت‌آميز وارده: " هوووو.. چرا تعبير مي‌كني :-* كمر باريك! رواني! لاكپشت! "

پ.ن: دوستان و هم‌كلاسي‌هايم كه بازي اين خانم را ديده‌اند مي‌گويند در شباهت و حركات صورت خيلي به هم نزديك‌ايم. گفتم به خاطر قول‌م در اين متن، به جاي من لبخند بزند تا بعد.

+ بعد از شش يا هفت سال بابا تصميم گرفت درخت خشك باغچه را از ريشه در بياورد. خب اينهمه مدت به خاطر من خشكيده و ترك‌خورده همانجا مانده بود. براي اينكه خوشگل‌ش كرده باشم ريسه‌اي از گياهي با گل‌هاي قرمز پيچيدم دور شاخه‌هاي هنوز تنومند اما خشكيده‌اش. گفت وقتي داشتند از خاك مي‌كشيدندش بيرون خيلي راحت جدا شده.

تا چند روز از حياط كه رد مي‌شدم نمي‌توانستم جاي خالي‌اش را ببينم.

+ از خواندن شعرهاي اين وبلاگ نگذريد.



۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

به خواب‌هايي كه هرگز ازشان بيدار نشدم

تاريكي از سقف يواش يواش خودش رو پهن كرد و شتك زد روي صورت‌ها و تن‌ها.

دراز كشيدم تا وزنش بريزه روم.

گمونم به آرامش رسيدم.

من دختر هفت ساله شده بودم

كه با رنگ دريا قاطي مي‌شد.


+ از روياهاي كودكي. يكي دو قدم بالاتر از هفت سالگي. گمانم از همان دفتر انشاء‌ها و لبخندهاي معلم كلاس چهارم دبستان شاعرانگي‌ام به روياها كشيد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ژورناليست‌ خوش‌رقص(!)




آقاي مرآتي گل و بلبل! مي‌شود براي بحث آزاد در دانشگاه اول، آن تريبون غصبي را كه به عنوان نماد «بحث آزاد در دانشگاه تهران» بُت كردي بگذاري داخل كمد صدا و سيماي احـ.ـمدي‌نژاد كه پيش آقاي ضـ.ـرغامي امانت مانده. مي‌شود مرد و مردانه نه مثل وقتي كه نشستي جلوي ابطحي ِ در بند پرسيدي «جريان آب خنك خوردن در زندان چيست» انقدر ژست آدم با ادب و با تمدن را نگيري؟ حتما در آينه چند باري با اين شيوه با خودت يقه‌گيري هم كرده‌اي و حساب نامتمدن بودن را گردن آدم ِ توي آينه گذاشتي. مي‌شود وقتي مي‌روي توي دانشگاه تهران و با دانشجو، مسئله‌ي «بحث آزاد در دانشگاه» را مطرح مي‌كني و او عصبي مي‌شود از دروغ‌هاي مضحكي  كه باورپذير به خورد مردم مي‌دهي - از بس كه دست بسته و ناتوان شده در نشان دادن اعتراض‌ش از طريق همين رسانه‌اي كه براي تو شده اسباب بازي- با احساسات پاك‌ وطن دوستانه‌اش مي‌بنددت به ناسزا؛ نگويي هر چه مي‌گويي باشد من هستم. من دست‌نشانده و گماشته و خودفروخته و چي وچي كه مثلا جلوي دوربين نشان بدهي كه چقدر سعه‌ي صدر داري!

خوش‌رقصي‌هاي تلويزيوني‌تان خيلي وقت است براي شما شده نان و آب. گواراي وجودتان باشد در موتورخانه‌ي جهنم. خوشحالم عده‌اي از خبرنگاران اگر نتوانستند صداي مردم‌شان باشند حداقل سكوت كردند. حالا ببينيد كي اينجا نوشتم كه اين آقاي مرآتي به عنوان بهترين خبرنگار اين فصل انتخاب خواهد شد.

+ امروز فرصت كردم راجع به گزارش پريشب 20:30 مطلب بنويسم.


۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

اندر حكايت ديدار دو عاشق و شيدا در «سبزه ميدان» يا «شيرخورشيد»

وقتي خواستم از اون روز بنويسم ياد ِ مزون لباس عروس افتادم. داشتيم لبخندهاي عجيب غريب مي‌زديم. يعني نمي‌شد وقتي به‌ش نيگاه مي‌كنيم شاد نشيم. دامن‌هاي بلند و پُفي بدجوري خوشگل و مامان بودن. گفتي بريم توي مغازه. گفتم نه. اگه بريم نه‌اينكه خوشگل‌يم، مي‌گن حتما يكي دو تاش رو امتحان كنيم. من هم كه آقامون اجازه نمي‌ده. از شوخي دخترانه‌مان پُقي زديم زير خنده.

ياد ِ لباس‌عروس‌سبزه‌ي اول ميدون افتادم كه هر روز مي‌رفتم دانشگاه از بس عاشق‌ش بودم ديد مي‌زدم. چيزي نگفتم. تو همه‌ش بلدي سر صحبت رو بكشوني به اين مسائل. رد شديم.

4راه‌شهرباني رو الان ديگه بلدي؟ مي‌ريم سمت پاساژ قدس. سر كوچه‌اش اغذيه شهرشب. آش نداشت. عوض‌ش گفتيم ساندويچ. هموني كه صُبي sms كردم كه مهمونم كني! بعد رفتي از Meno نيگا نيگا كردي و بي‌ديد زدني به من گفتي چي‌ مي‌خورم. گفتم هر چي تو بگي. گفتي زبون. نيگات كردم و گفتم تو يه لايكُني! بي‌رحم. يعني تو تصور كن! زبون‌ش رو مي‌ذاري لاي نون ساندويچي و گاز مي‌زني؟ بعد كوكتل گرفتي آخر؟ يا سوسيس؟ اَه. من شامي گرفتم. با دوغ. با سس سفيد من؛ سس قرمز تند تو.

بعد رفتيم نشستيم. گفتي بشينيم روي اون ميز نيم‌دايره‌ي كوچولو. اشاره كردم با اين كيف‌ها!؟ بعد گفتم اينجا از اون چراغ‌موشي‌ها داشت كه ميز بغلي رو نمي‌شد خوب ديد. فقط صورت‌ها زير نور رنگي‌ش معلوم بود. حالا چقدر روشن شده و چقدر بهتره. گفتي آخرش نرفتيم كاچيلا. گفتم كه خرج اضافيه. ولي توي دلم هوس نشستن پاي پنجره‌هاش رو كردم كه از سقف تا كف كشيده شده. بعد دلم مي‌خواست مرغ‌شيداي نامجو رو گوش كنيم و يه چيزايي رو روشن‌ت كنم. ولي گفتي بي‌كلام دوست داري. از فيلم‌ها حرف زديم كه مثلا روابط‌ها رو جستجو كنيم. يادته كدوم قسمت‌ش رو مي‌گفتي و من تا حدودي باهات مخالف بودم. بعد داشت ساعت به يك‌ونيم‌ ب.ظ مي‌رسيد. بلند شديم و تو دست كردي توي جيب‌ات. عذابم شد يهو. گفتم بذار من حساب كنم و گفتي رسم مهمون‌نوازي اينه و خوش نداري جلوي آقاهه يكي‌به‌دو كنيم كه كي پرداخت كنه.

رفتيم سمت اون امامزاده قديمي. با مغازه‌هاي فرو رفته توي ديوارهاي كوچه‌هاي تنگ كه دو نفر شونه‌به‌شونه‌ي هم مي‌شد قدم بزنن. با چراغ‌هاي قديمي‌. با حلب‌هاي روغن‌جامدي كه قطره قطره توي روزهاي باروني از سوراخ‌هاي سقف پر مي‌شه. ساعت داشت مي‌رسيد به 3ب.ظ كه رفتيم سمت ايستگاه خودمون. گفتي بريم از شهركتاب تهران كه يك ساله به اسم بابل جا زدن ديدن كنيم. من سمت كتاب‌ها و تو سمت فيلم‌ها و موزييك‌ها. من غرق شده توي عناوين و نويسنده‌هايي كه اينجا و اونجا شنيده بودم و تو داشتي مي‌پرسيدي كه ايني كه موسيقي فيلم‌ش رو داريد فيلم‌ش هم داريد و شنيدم كه توي جوابت گفت نه. بعد صدام زدي كه ديرت شده. دور شدي و من گفتم حتما تا حالا از درب رد شدي. شنيدم يكي گفت كجايي؟ فك كردم تويي و گفتم من اينجام. بيا اينجا. بعد كه سرم رو برگردوندم ديدم يه خانم ديگه‌ست كه خيال كرد سربه‌سرش گذاشتم. چيزي نگفتم. يه عنوان كتاب رو مي‌خواستم كه گفت فروشنده مربوطه‌ش رفته براي ناهار و من گفتم اينجا توي راه‌م هست و بعداً سر مي‌زنم. دستام يخ بودن و دستاي تو توي جيب‌هات شايد، كه من يادم نمي‌ياد تو دستات گرم بود يا سرد. گفته بودم كه خوش گذشت با تو و ماشين تِر تِر صدا ‌كرد و از كنارمون گذشت. گفتم كه خودشون نخواستن يه چيز بخريم. با اينهمه كتاب! اوني كه من مي‌خواستم رو نداشتن.

يادم‌ نمي‌ياد توي چشمات نگاه كردم يا نه. ولي وقتي با فاطمه خداحافظي مي‌كردم توي چشماش نيگاه مي‌كردم. نمي‌دونم چرا اينو مي‌گم. اصلا ربطي نداشت. كبري هم اينطوريه. يه لبخند نازي مي‌زنه و دست مي‌ده و خودش رو مي‌كشه سمت منو و روبوسي مي‌كنه. چه ربطي داشت باز هم. هر كي به روش خودش خوبه. يه جايي خوندم مي‌گه: «انسان اگر خودش نباشد فرشته و ديو بودنش فرقي نمي‌كند.» نه اينكه فرقي هم داشته باشه‌ها. اَه! هدا باز افتادم توي همون بحث مهمي كه وسط‌ش تلفن‌ت زنگ خورد كه: ولي چند نفر ‌به يك نفر و يك نفر به چند نفر. ولي چند نفر واقعا مي‌شه با يك نفر و يك نفر اوصولا با چند نفر. ولي..

هدا! نبايد راجع‌ به‌ش حرف زد. ولي بايد در همين حد بدوني كه:

انقدر گفتم بي‌خيال كه اين غمه واسه خودش هي داره بزرگ‌تر مي‌شه. هي داره همينطور بزرگ‌تر مي‌شه. انگار خوب نمي‌شم و بايد يه‌جوري باهاش كنار بيام. براش قهوه ببرم. بشينم پاش و زل بزنم توي چشماش. نفس‌هاي عميق بكشم و ببرم‌ش سمت جاده‌هاي سبز. بهش بگم اون درخت رو ببين و از بي‌تفاوتي‌ش نرنجم. بذار شونزدهم بشه. مي‌برمش امامزاده. دخيل مي‌بندم و نذر مي‌كنم كه خوب شه. حس مي‌كنم موقع خوب شدنش يكي دو شبي تب مي‌كنه. ديشب صورتم گُر گرفته بود و دست و پام يخ كرده بود. ولي فكر كنم چاره‌ش همينه كه باهاش كنار بيام. و راجع‌ به‌ش حرف نزنم. فقط بعضي وقتا مثل چراغ قرمز نشون‌ت بدم كه شرايطم چيه. با اين sms كه خوب نيستم.

+ آقا داداشم متن مربوطه‌اش را دو روز پيش خوانده. ديروز  گفت ديدي برام چقدر نظر گذاشتن. گفتم اگه خواننده‌هام خوششون بياد اسم وبلاگ‌م رو عوض مي‌كنم كه «آري! سوتي‌هاي آقاداداشم. به پايان نيانديشم».



۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

براي رفتن به دوردست

خواب ديدم توي يه خونه تنهام. اما مي‌دونستم تو هم يه لحظه قبل اونجا بودي. صداي پاتو مي‌شنيدم كه از پله‌ها پايين مي‌رفتي. خواستم از پنجره ببينمت. همينطور كه به طرف پنجره مي‌رفتم فهميدم كه اونجا اصلا اتاق من نيست؛ ولي انگار هميشه توي همون اتاق زندگي كرده بودم. از پشت شيشه زني رو ديدم كه از تَه كوچه جلو مي‌اومد؛ همون زني كه عكس بچه‌گي‌م رو به‌ش داده بودم. يك كم اون‌طرف‌تر خودم رو ديدم. مطمئن بودم كه خودمم. بعد‍[مكث بلند] يكدفعه از ترس به خودم لرزيدم. فهميدم ايني كه داره خواب مي‌بينه من نيستم. دوست داشتي با هم حرف بزنيم. گفتم شايد ديگه خواب ما رو نبينه. نمي‌دونستم بايد چي كار كنم. با هم راه رفتيم و دور شديم. بدون اينكه جرئت كنيم پشت سرمون رو نگاه كنيم. اونقدر مي‌رفتيم كه ديگه ديده نشيم. و با هر قدم بيشتر فرو مي‌رفتيم. توي اين فكر عذاب‌آور [مكث] كه «او ديگر خوابي نخواهد ديد».
+ اين مونولوگ رو مي‌شه تا وقتي خواب‌ت مي‌بره چندين بار با صداي بازيگر ِ فيلم شنيد.
پ.ن: سكانس پاياني «سيماي زني در دوردست»




۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

كي مي‌گه زن‌ها فرشته‌ن


خوشم مياد از مردايي كه هر چي محكم بزني توي سينه‌شون عين خيال‌شون نيست.. حتي اگه روي شكمشون غلط بنويسي قثتنتنيه (قسطنطنيه) و همه‌ي نقطه‌هاش رو با انگشت اشاره محكم بكوبوني توي شكمش و وقتي خيلي دردشون مياد دستات رو محكم مي‌گيرن و نيروشون رو نشون مي‌دن. خوشم مياد وقتي مي‌گن پاشو برام آب بيار يك بري به‌شون نيگاه نيگاه كني كه خودت برو آب بيار به من چه. بعد برن از توي يخچال يه ليوان هم براي تو بيارن. خوشم مياد وقتي حرفام تيز و تند مي‌شن و نشونه مي‌رن به قلب‌شون بگه باشه! حالا كه اينطور مي‌خواي من مي‌رم و هنوز نرفته برگردن و درو باز كنن و بگن ناهيد خره!. خوشم مياد وقتي مشغول يه كار جدي هستي موهاتو بكشن يا مچ ‌پاتو بگيرن و بكشن روي فرش و از هزار جور ناهمواري رد بكنن و جيغ‌ت رو ببرن آسمون. خوشم مياد يواشكي از جيب‌شون پول ورداري بذاري توي جيب اون لباسي كه به خاطر چروكش نمي‌پوشه و بعدش بفهمه كار كي بوده از ترس قايم بشي توي اتاق و كلي داد و بيداد كنه و بعدش سر غذا يه ليوان آب بريزه روي لباس‌ت دلش خنك شه. خوشم مياد كه گوشي‌ش رو مي‌ده ورانداز كنم و بگم اين 3090 كيه اينهمه بهت زنگ مي‌زنه و بگه به تو چه و آدم بميره از فضولي. خوشم مياد وقتي  صبح‌ها زودتر پا مي‌شه شاخك يه سوسك زنده رو بلند مي‌كنه و مياره جلوي چِشِت و مي‌گه پاشو تا نداخته‌ام روت. خوشم مياد يه وقتايي از بس‌كه عصبي مي‌شه رگاي گردنش مي‌زنه بيرون وقتي دستت رو مي‌ذاري روي شونه‌شون و اشكاي داغ رو روي صورتت مي‌بينن تمومش مي‌كنن و سرد مي‌شن. خوشم مياد وقتي بهشون مي‌گي اَه اين لباسه رو تنت چقدر چركه! زودي درش بياره و ديگه هرگز نپوشه. هر وقتي عطر مي‌خره يكي هم براي تو بخره و الكي بگه كه با قيمت بيشتر خريده و يادش رفته باشه برچسب‌ش رو بگيره. خوشم مياد وقتي مشغول نوشتن چيزاي غم‌انگيزم و در رو باز مي‌كنه مياد تو مي‌گه ناهيد وقتي صورتت غم مي‌گيره انگار تمام دنيا سياه‌ست. خوشم مياد وقتي از روي تنبلي بهش مي‌گم لحاف رو تاه كن بگه به من چه و بگم اِه! من زورم نمي‌رسه تاش كن وگرنه نه من، نه تو. بعد سه‌سوت جمع‌ش كنه. خوشم مياد وقتي توي چشماش نيگاه مي‌كنم ومي‌گم بري سربازي هيچ دلم برات تنگ نمي‌شه. زودتر برو نفس راحت بكشم. شيطون بخنده و بگه مثه سگ دروغ مي‌گي. بعد محكم بزنم توي شيكمش! با همين انگشت اشاره. يا وقتي درو قفل كردي بگه ناهيد در رو باز كن مي‌خوام سشوار بكشم و بعد ِ كلي اطوار باز كني و ببيني اي بابا اين كه كچل كرده.  بعد كلاه سربازي‌ش رو بندازه روي سرت و بگه يك ماه سربازي‌ش عقب افتاده و يه جور شادي نيگاش كنم و دوباره بگه ديدي گفتم مثل سگ دروغ مي‌گي.

داداش ِ من يكي از اون مرداست كه لنگه نداره.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

«سوال» يا «سوالات خوب چي هستن» يا «چه جوري مي‌شه سوال طرح كرد يه عده‌اي رد شن» يا «در تعريف سوالات خوش‌مزه‌ي مامان آورده‌اند كه.. » يا « چه‌جوري مي‌شه مخاطب جمع كرد تو يه‌ذره عنوان تا لج‌ش درنياد كه چه ربطي داره به پُست»

مي‌دوني؟ تا حالا كسي از من سوال به اين قشنگي نپرسيده بود. «الان ته ِ ته ِ دلت چي‌ مي‌خواي؟». جواب جالبي ندادم ولي اين «ته ِ تهِ دلت چي‌ مي‌خواي» خيلي خوب بود. يا بعضي اشخاص بولد زندگي‌ت وقتي ميون اعصاب خوردي‌هاي اين فصل‌ ِ منزوي كه حتي برگ‌ها هم مي‌رن توي لاك خودشون و مي‌خوان بيافتن روي زمين و كسي بلندشون نكنه؛ يهويي و سوپرايز ميون حرف‌هاي زمخت، مخاطبت مي‌كنه به جواب اين سوال كه «ناهيد، خودت چطوري» اونوقت شايد جواب قشنگي مثل خود ِ سوال نشه داد ولي اينكه اين سوال به تنهايي يه عالم بار داره براي خودش و حالتو جا مياره يه چيز ديگه‌ست. اونوقت بايد راجع  به اون مخاطب صبور بود و منتظر شد زمستون‌ش هم بگذرونه. بعد بهارش مياد. بعدش اون برگ منزوي‌ه بود!! دوباره از رگ درخت‌ها راه خودش رو مي‌گيره ميره سر ِ جاي خودش وايميسته(مي‌ايسته). اون آدمه هم مي‌ره سرجاي هميشگي‌ش.

بعضي سوال‌ها هم هستن كه مثل سرما تا مغز استخون‌ت رو نسوزونه ول كن ماجرا نيست. الان مرض ِ مرگ ِ اون سوالامه. شانس بياره زمستون‌ش زياد سرد نشه يه وقت خشك شه. حالا نمي‌دونم! شايد به اين غلظت نيست! مي‌دوني؟ ما نويسنده‌ها وقتي مي‌ريم توي مود ِ نوستالژي، اغراق‌مون مي‌گيره.]بي‌خيال[

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

خداحافظ

بوي شالي‌هاي حوالي شما را گرفته‌ام بانو. هنوز هم مفتون ِ دامن ِ سبز ِ دشت و باغ‌هاييد. هنوز هم وقتي از كنارشان مي‌گذريد سكوت مي‌كنيد و در خانه‌هاي محقرشان ميهمان مي‌شويد به يك شام ِ شاهانه‌ي تنهايي. هنوز با ماكيان، سنجاقك‌ها، حلزون‌ها و آن جيرجيرك‌هاي پُرحرف اوقات مي‌گذرانيد و مي‌خنديد. هنوز سكوت‌تان را فقط با آب‌ها مي‌شكنيد. هنوز هم با ماهي‌ ِ خوش رقص ِ حوض‌تان هم‌كلام مي‌شويد. هنوز هم اعتقاد داريد با خيره شدن به دريا، چشم‌هايتان آبي مي‌شود/ چشم‌هايتان آبي شده بانو.

هنوز هم سكوت ِ بلند ِ ميان كلمه‌هايتان، عطر ِ عطش ِ ديوارهاي آجري باران خورده را مي‌دهد. هنوز همچون تپش دريا و قلب درون سينه‌ام، آرامش مي‌پرورانيد و خودتان نه.

هنوز هم نگاه چشم‌ها بيمارتان مي‌كند. هنوز خاموش‌تر از هميشه از برابرشان مي‌گذريد.

با اين‌همه فاصله، بوي شالي‌هاي حوالي شما را گرفته‌ام؛ بس‌كه هنوز دلتنگ‌تان مي‌شوم بانو.

 Hes mikonam baraye hame chiz kheili dir shode ast. hes mikonam digar az in shekasteTar nemishavam. Khodahafez durHa.. khodahafez hamishe hargezHa. Khodahafez .. khodahafez..

............................

خنگ بودن موهبتي‌ست كه من ندارم متاسفانه. خنگ بودن خوش نشستن وسط يك آرامش ازلي‌ و ابدي‌ست. خنگ بودن يعني برداري فلسفه‌ي وجودي يك وبلاگ با همه‌ي عناصر بداهه و سازمان‌يافته‌اش را بنويسي به پاي يك نوشته‌ي خالي از آن عناصر. زرنگ بودن يعني من به روي‌ات نياورم. بنشينم و نگاهت كنم چه شكلي همينطور پيش مي‌روي.

+ اين پست فقط خداحافظي محترمانه با يك نفربود.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

حباب

بوي سكوت گرفته‌ام. در ارتفاع اينجا كه مي‌توان فرياد زد؛ نفس كشيد (هاه!) و با پيش‌پا افتاده‌ترين سوال " آن ابر شبيه چيست؟ " سر صحبت را با خود باز كرد. سرما كار خودش را كرده‌ است.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه


زيركانه توي شلوغي با صداي بلند آواز مي‌خواند: مگه مي‌شه دوستت نداشته باشم. مگه مي‌شه فراموشت كنم. چند قطعه شعر تازه‌اش را برايم مي‌خواند. تصويرسازي‌ها زيبا بود. در هم خوب كامل مي‌شد. كلمه‌هاي عشق و تنهايي و نشستن در هر قطعه تكرار مي‌شد. از سكوت من خيلي كلمه توي دهانش مي‌چرخد. راستش از شكستن سكوت بعد از تاريك شدن سريع آسمان استقبال مي‌كنم. از عرض خيابان طوري رد مي‌شود كه مواظبتم كند. بازويم را مي‌چسبد و با خنده مي‌گويم كه نگران نباشد و من حواسم هست و اينطوري سختم مي‌شود توي خيابان. اما مثل هميشه گوش‌ش بدهكار نيست. يكبار نجاتم داده و هميشه همان را مي‌گويد. در همين حين مي‌گويد كه نامزدش زنگ زده و گفته كه دوستش دارد او سريع قطع كرده و مادرش حالا خيلي مواظب است كه ملاقاتي با هم نداشته باشند. اخم مي‌كنم و اسمش را با عصبانيت صدا مي‌زنم. دوباره از شلوغي استفاده مي‌كند و شعرش را با صداي بلند مي‌خواند. ريز مي‌خندد و از شيطنت‌ش خوش‌خوشانم مي‌شود. اتومبيلي كه در ترافيك مانده چراغ نور بالا مي‌اندازد.

سوار تاكسي نواب مي‌شود. يادش مي‌رود مثل هميشه دست بدهد و به اميد ديدار بگويد و مرا به خدا بسپارد. دو بال بلند درآورده كه حسابي سربه‌هوا و فريبايش كرده.

سوار ماشين ايستگاه خودم مي‌شوم و فكر مي‌كنم چطور نامزدش شماره‌ي جديدش را پيدا كرده. بعد از چقدر مكالمه، نامزدش شده كه بگويد دوستش دارد. مگر نگفته كه فكر خواستگار جديد است. آنهمه گريه‌هاي نواب تا چهارسوق. حرف‌ها و دلداري‌هاي ريز ريز من. اجازه دادن به در آغوش گرفتن‌ها به گاه حسرت و دريغ. خنده‌ام مي‌گيرد. از شيطنت و بازي‌هاي آدم‌ها با هم. نمي‌توانم خنده‌ام را جمع كنم. به تصاوير جدي توي ذهنم فكر مي‌كنم. به تصوير لبخند قشنگي كه سلف را برايم ماندني كرده بود. مادامي كه لب‌ها از ماجراي دعواي بانمك با بوي‌فرندش تكان مي‌خورد و بعد يك آه مثل سيگار از همان لب‌ها يكهو هوا را چقدر سنگين و دم‌كرده‌ در سينه فرو مي‌برد.

..................

+ كلمه‌ي «هارپ» يا «HAARP» را گوگل كنيد. نتيجه جستجوها اعجاب‌آور است.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

به‌وار وارِش/ كه تَـَـش دارمه/

پاييز فصل نم‌نم‌هاي يواش و بي‌خبر ِ بارونه. نشستن و تماشا كردن اين سبز بي‌نهايت، كه چطور كشيده كشيده پُررنگ مي‌شن. گوش كردن به آوازهايي به زبان محلي كرمانشاه و تركي ِ و مشهدي ِ پُر از غم‌هاي شيرينه. آوازهايي كه هيچ از معني‌ش سر در نمي‌آرم. فقط مي‌فهمم كه توش يه جنسي مثل ِ انتظار ِ/ دوست داشتن ِ/ گرم گرفتن با رنگ‌هاي پيراهن‌هاي محلي ِ/ رقصيدن ِ آروم پاي درخت‌هاي سربه‌زير ِ . جاهايي ايستادن و زل زدن بي‌شائبه به ابرهايي كه توي هم تاب مي‌خورن. موها رو از مشت كليپس‌ رها كردن و تابيدن توي دست و پاي ابرهاي لج‌درآره، كه چقدر رها توي چشمام زل مي‌زنن و مي‌گذرند و عاشق نمي‌شن. پاييز فصل ديوونه شدنه. فصل توي انزواي غم‌آلودش غوطه خوردنه. فصل گريه‌هاي الكي ِ/ سكوت ِ / غرق توي كلمه‌هاي دوست ِ / رفتن و برگشتن‌هاي يواشكي دم در خونه‌ي عزيزترين‌ها و محبوب‌هاست/ انگشت زدن به دري كه دستش موقع باز كردن بهش مي‌خوره. طي كردن خيابونايي كه باد به‌ش مي‌پيچيه و غيرتي‌م مي‌كنه. تماشاي چشم كوچه‌هايي كه وقتي قدم برمي‌داره خوش به حال‌شونه و محو تماشاي سربه‌زيري‌‌شه. از عصر برگشتن و از تو برنگشتنه. حضور مكرر مطبوع‌ترين عطرهاي غايب و دلتنگ ِ. چشم‌ بستن و گذشتن از همه‌ي چيزايي كه دوست داري‌شون و از ته دل مي‌خواي هميشه داشته باشي ولي به اصل آزادي پرنده اعتقاد داشتن و رها كردن‌شونه/ در اوج، تماشا كردن‌شونه/ توي افق‌هاي دور دست‌به‌سينه شدن و زل زدن و شريك لذت‌شون شدنه. اينجا ها كردن توي دست‌هاي سردم ِ و بلند شدن و خزيدن زير لحاف‌ ِ به دل نگرفتنه. فصل باروون‌هاي يواشكي و نم‌نم ِ پاييز! مي‌دونستي؟
عنوان پُست به زبان شمالي: ببار بارون/ كه آتيش‌م

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

به برپايي اين همه احساس بر جا.



در تلاطم امواج خسته‌ي دريا در اين كبود آسمان
تنها شعري از تو
كه به انكار مي‌پردازد
فصل مرا پر از شكوفه و باران مي‌كند

ناهيد عاغاثيان

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

در صبح‌هاي بي‌هم‌آغوش


همه‌جا پر از دار و درخت. من فقط يك سيب قرمز را مي‌بينم كه قل مي‌خورد و مي‌آيد پايين. راهش را مي‌گيرد و از دره‌اي عميق مي‌افتد. يك داناي كل آرام توي گوشم زمزمه مي‌كند "سيب قل خورد و افتاد و سه روز گذشت" دو نفر با هم مي‌خندند. دست در گردن هم، حسرت برانگيز، شيرين‌ترين كلمات را در گوش هم زمزمه مي‌كنند. گمانم همان دختر و پسري باشند كه در نماي قبلي ديدم.. پسر با كارد به سمت دختري كه توي رخت‌خوابش آرام گرفته مي‌پرد. دختر از حمله‌ي وحشيانه‌ي پسر هولكي بيدار مي‌شود. به سمت سرويس حمام مي‌دود. مي‌فهمد درب كاملا قفل نمي‌شود و با كمترين فشاري از لولا درمي‌آيد. پس جيغ مي‌زند. بلند جيغ مي‌زند. تعجب و بهت ِ صدايش به گوشم شكل يك دعواي كوتاه معمولي‌ست. دختر جيغ و گريه‌ را توامان دارد. نمي‌تواند افكارش را براي علت حضورش در آنجا جمع كند فقط از مُردن با چاقو خيلي مي‌ترسد. پسر كاردش خوني‌ست و كمي از شيشه‌ي مات درب حمام را هم آغشته كرده. ظاهرا توانسته دختر را زخمي كند. درب اصلي با هجوم باز مي‌شود. دختر فرياد مي‌زند كه پسر نيمه‌شب به سمت‌ش آمده و او را به اتاقش كشانده. پسر توسط مامورين بازداشت مي‌شود.

بعدتر دختر لميده در انبوه كاه، پشت گاري به مزرعه‌هاي اطراف نگاه مي‌كند. انگار سكوت بعد از هق هق ِ يك گريه‌ي طولاني را مي‌گذراند.

خيلي سريع نما عوض مي‌شود. صداي يك بازپرس در اتاق بازجويي به دختر مي‌گويد كه قبلا عاشق پسر بوده است. و به جاي اسم پسر نامي را مي‌آورد كه حالا خاطرم نيست ولي خيلي آشناست.. طوري كه از شنيدنش حالت سكرآوري به‌م دست مي‌دهد و مي‌روم توي رويا. مي‌گويد دختر چندبار سعي كرده خانواده‌اش را راضي كند تا با پسر ازدواج كند اما نشده. بعدها پسر به دختر گفته كه تنهاست و مي‌خواهد تنهايي‌اش را حفظ كند. دختر از همان ساعت تصميم مي‌گيرد فراموشش كند. و اوضاع روي روال همين مي‌گردد. تا روزي كه در هتل يا دپارتمان متوجه پسر مي‌شود و با يك چهره به چهره شدن، بسياري كلام‌ها توي سرشان جابه‌جا مي‌شود.

دختر با تمام استيصال كلمه‌هايش را اقرار گونه و بي‌گناه در سكوت اتاق مي‌شكند و با آرامشي لذت‌بار به گوشه‌اي در ناكجا خيره مي‌شود و مي‌گويد در تاريكي ِ شب، خواب و حقيقت به سراغش آمده و نمي‌دانسته چه مي‌كند. از سوئيت خودش بيرون مي‌آيد و با درب باز ِ اتاق پسر مواجه مي‌شود و يهو خودش را روي تخت مي‌بيند. تنش مثل يخ سرد بوده و اصلا حال خودش را نمي‌فهميده. لباس ضخيم و كلفتش را از تن در مي‌آورد و كنارش دراز مي‌كشد. تلاش مي‌كند دست‌هايش را روي گردنش بگذارد. پسر غرق خواب بوده و دستش را دوباره برمي‌گرداند زير بالش. دختر فاصله را تنگ‌تر  مي‌كند.

پسر در نماي ديگر در جاده‌اي با رديف درخت‌هاي بلند و پُرپُشت با دختر قدم مي‌زند. پسر مي‌گويد كه تيله‌ي چشمان دختر پر از وحشي ِ هوس‌هاي مردي است كه تير خورده. دختر بلند بلند مي‌خندد. پسر سمت خانه‌ي شلوغ و پر رفت و آمدي را نشان مي‌دهد كه وسط رودخانه‌ي بزرگ حاشيه جاده است.

قصه از همينجا كه من در آن خانه بودم گم مي‌شود.

 دختر لباس ضخيم و كلفت مرا پوشيده بوده. ولي هيچ‌جا شكل من نبوده.. حتي وقتي جيغ مي‌زده و گريان بوده. فقط در نگاه كردن شبيه من بوده. يخ كردنش شبيه من بوده. در خنديدن شبيه من بوده. جاهايي در فكر كردن شبيه من بوده. اما صورتش كه حالا در خاطرم نيست شبيه من نبود. نماها اصلا برايم آشنا نيست. اما آن خانه‌ي پر رفت و آمد مطمئن هستم همان خانه‌است كه در بسياري روياهام آرام من بوده.. بي‌صاحب و مقدس است؛ ولي آرامش‌بخش خيلي‌هاست و من ميان اينهمه‌ها هميشه كنجي مي‌نشستم و براي خودم به گوشه‌اي خيره مي‌شدم؛ فراتر از اين روياهاي معمولي. يك چيزي فوق راز و نياز. يك چيزي كه حزن و اندوهش به يك اندازه ترش و شيرين‌ حال آدم را جا مي‌آورد. اما از جزئياتش هيچ‌چيز به خاطر نمي‌آورم. و آن پسر كه تماشاي نگاه‌ش برايم تازگي‌ داشته و آن آواها كه مسيرش را تا لانه‌ي گوشم خوب بلد بوده و با زمزمه‌ي سفيدرنگ ِ كلام موزون‌ش شناورم مي‌كرده در خلسه‌ي خوشي كه هيچ وقت در زندگي معمولي تجربه نكرده‌ام..

غلت مي‌زنم و كف دست يخ كرده‌ي راستم را روي گردن همبسترم مي‌گذارم. دستم را پس مي‌زند.

پ.ن: مطمئنن نمي‌گذارم داستان در پايان‌ش اين‌شكلي بماند. بايد اين داستان را مي‌گذاشتم تا وبلاگ از شلختگي اين روزها در بيايد.

______________
+ مي‌داني! من اعتقادم را به رابطه‌هاي نيم‌بند كه به تلنگري از هم مي‌پاشد از دست داده‌ام. همين كه من جمعه شورش را درآوردم كه شعر بُخُن! كه فقر جمله داري! بعد وقتي گفتي داري پفك مي‌خوري در حالي كه دقت تو را به حرف‌هايم لازم داشتم و يهو مي‌گويم كه نمي‌بخشمت و مي‌دانم ديالوگ بعدي‌ات را كه: به درك. توي سرفه‌هاي بي‌امانم و اين ماسك لعنتي كه قيافه‌ام را مثل شيميايي‌ها و بچه‌هاي سرطاني كرده و معذب بودنم در ميان اينهمه چشم، گفتم كه تو به اين خوبي حتما بدي‌هاي من اين شكلي‌ات كرده و روزت خوش. بعد با خودم فكر كردم يعني بعد از من نفس راحتي مي‌كشد. يعني ديگر هيچ‌وقت بهش نمي‌گويم سلــــــــــــام ]صداي سنتور شاليزار موبايلم بلند مي‌شود[ صدايش از توي گوشي راهش را مي‌گيرد و مثل كسي كه اطمينان دارد در اين خانه هميشه جا دارد، بلند و صميمانه مي گويد سلــــــــــام. بُهت‌م مي‌گيرد كه چطور مي‌شود آخر؟! چطور بي‌معطلي بعد تايپ اين كلمه‌ي دلنشين "سلام" بي فوت ثانيه‌اي حتي(!) زنگ مي‌زند كه حالم را بپرسد. حالا كه اينها را تايپ مي‌كنم با خودم مي‌گويم نكند خيال كنيد 2 تا قصه گذاشتم توي اين پست و واقعي نيست. حالا كه اجازه داده اينها را اينجا بنويسم خب دوست داريد هر طور كه مي‌خواهيد فكر كنيد. اين پارگراف كاملا اختصاصي‌ست براي اينكه اعتراف كنم: ملتفت شدم رابطه‌مان هيچم نيم‌بند نيست  :)


۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

زندگي
رقصيدن با كفش‌هاي پاشنه‌بلند مادر است
در دامني سفيد
با غمگين‌ترين آواز
با شادترين موسيقي

«ناهيد عاغاثيان»
...........................................

2 ساعت‌ از صبح‌هاي زودم- به همين عجله در آوردن اين جمله - پُر از تمرين‌هاي دو نفره. پُر از اجازه ندادن به " نه. فقط يك امروز نه " پُر از آموختن. پُر از سختي‌ها را پذيرفتن و تحمل.

در همين احوال‌ها و پيشامدها خوب شد بعد از يك سال كامپيوتر هم خواست برود پيش عباس آقا يك صفايي به وجنات برنامه‌هايش بدهد. چند روزي را آنجا بماند تا حافظه‌اش را 1G افزايش دهد؛ تا آخر همه‌ي داستان‌هاي نيمه‌تمام‌م را بعد از اينهمه كلنجار رفتن به نقاط خوب برسانم. غرق چانه‌ي گرم قصه‌هاي پُر حرفي بشوم كه شخصيت با همه‌ي ابعاد، خودش را به من نشان مي‌دهد. بعد بگويم چطور قصه را خواهم نوشت. تنهايي برگردم اول قصه.

گاهي از روي تفرد در يك حس انساني مثلا به دوستان هنري‌ام اس‌ام‌اس‌هاي مشابه بفرستم و بگويم تكرار سينمايي«گورستان كرم‌هاي شب‌تاب» را ببيند. يكي‌شان بگويد همين الان از ديدنش فارغ شدم. يكي بوسيدني از حس و حال‌ش به فارسي سليس بنويسد گريه كرده است و با همه‌ي وجود صحنه‌هاي دلخراش فيلم را درك كرده. در جوابش بنويسم: خيلي لعنتي بود.. از اين جهت كه نمي‌شد گفت همه‌ش قصه‌اس.

نزديكي‌هاي خواب ديدنم در اتاقي كه خوب تاريك‌ش كرده‌ام ديالوگ‌هاي " پَري‌خانم " سريال شمس‌العماره را مرور كنم كه چطور نويسنده، اين شخصيت شلوغ و بانمك را با تمام بلاهت‌ش در آورده. گاهي براي خودم سكوت كنم. بعضي اسم‌ها را روي بالش بنويسم و توي گوش‌شان زمزمه كنم سفيد. پارت‌ حساس اشعاري را بنويسم كه توي دريا مثل غروب خورشيد از ميان ابرهاي سياه باراني افتاد توي چشم‌هاي روشن‌م تا يك شكل هپي اند سد روبه‌روي «تو»ها باشم. بعد دست ببرم به Memo و بنويسم كه حالا چه حسي دارم يا آدم‌ها چطوري‌اند. آخرين بار همه‌چيز پُر از كهولت و خستگي بود.

-: آدمي گاهي ناخواسته اسير حوادثي مي‌شود كه مجبور است از پنت‌هوس خودش پايين بيايد و مدتي ننويسد.





۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

دكتر در مورد معاهده‌ي ژنو بعد از جنگ جهاني دوم در سال 1949 مي‌گفتند. داشتند مي‌گفتند حرف‌ و بحث‌هاي سياستمداران دول روي قيمت‌ نفت و روابط دولت‌ها و تحريم‌ها و رشد اقتصاد و مهمترينش جنگ‌ها و صلح‌ها تاثير مي‌گذارد.

گفتم استاد گاهي تاثير هم نمي‌گذارد. دكتر از بالاي عينك‌ش نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: خب. از روي ملال ادامه مي‌دهم: مثلا وقتي يك آقايي مي‌رود براي سخنراني و براي ارواح طيبه‌ي روي صندلي‌ها سخنراني مي‌كند .. خب هيچ تاثيري ندارد استاد.

دكتر به صندلي تكيه مي‌دهد و مي‌گويد: من متوجه عرض شما نشدم.

استاد را ديدم كه به مسائله دقت مي‌كند و تمام كلاس در سكوت عميق فرو رفته‌اند(حتي آن عده‌ي اندك علما كه هميشه بين‌شان اختلاف خارج بحث‌ ِ كلاس افتاده) با علاقه مي‌گويم مثلا اين رئيس‌جمهور ما رفته سخنراني كرده و چهار تا كشور پپه مثل اوغانستان و پاكستان مانده‌اند و رسانه‌هاي ايران اعلام مي‌كنند چارپنش‌تا خالي بوده اونم ماله اسرائيله كه دسه امريكا رو هم گرفته با خودش برده. چار تا هم به شيوه‌ي اونا كه خيلي هم ترسو هستن رفتن بيرون كه به تريج قباي امريكا برنخوره. از باقي مسائل كه بگذريم استاد، يعني بي‌احترامي به نماينده‌ي ملت! يعني كشك، اينهمه اهانت. بعدش مي‌بينيم اسرائيل داره نمازگزاران بيت‌المقدس رو توي محاصره‌اي كه هر روز تنگ‌تر مي‌شه قرار مي‌ده.

آنتن به دست‌هاي آقاي ميم الف آمده‌اند كه خاتمي فلان و بهمان! كه آشوب اين و آن! بي‌توجه گفتم: استاد من بحث سياسي راه نيانداختم. من فقط راجع به موضوع شما يك مثال كاربردي آوردم كه سرمان توي آزمايشگاه ِ بحث گرم شود. استاد لبخند شيريني كه كمتر توي كلاس مي‌ديدم به من زد و گفت: يك آقاي روحاني قبلا رئيس جمهور بوده كه در ممالك خارجه خيلي خوب تكريم مي‌شده و.. آن وقت من به آن آقايي كه بحث خاتمي را كشيده بود وسط بدون نگاهي بهش و رو به استاد گفتم : اين بحثي كه آقا راه انداخته‌اند يكي از پرت‌ترين مسائلي بود كه مي‌شد مطرح كرد. من اينجا اعلام موضع نكردم استاد! البته اگر وقت شما و كلاس گرفته نمي‌شد بحث مي‌كردم.

به عبارتي اين جلسه، جاهلان ِ طرفدار(بيشتر از اين صفت به‌شان نمي‌آمد جداً) ميم الف را به قول دوستي فيتيله‌پيچ كرديم. و من فكر نمي‌كردم به اين آساني و بدون اعمال خشونت (قضيه سطل رنگ) جنبش را بارور كرد.

توي تريا با بعضي از بچه‌هاي هم عقيده و به نوعي جنبش سبز بحث مي‌كرديم كه اگر قضيه بالا بگيرد و كار به اخراج بكشد چه‌كنيم. گفتم اين مسئله خون نمي‌خواهد.. جان به خطر انداختن هم.. هر كس به تحقق مي‌انديشد بايد زنده بماند .. اين جنبش با مرده‌هاي روي دست خاموش مي‌شود. اينهمه شهيد و تقديس و بت را آخر چه كردند؟ گذاشتند جايي كه دست خودشان هم به‌شان نمي‌رسد. وقتي به نقطه‌ي بحراني مي‌رسيم بايد مدارا كنيم با جاهل. تقيه ممنوع! ما پنهان‌كاري نداريم. ولي جاي خودش بحث مي‌كنيم.

شايد بعد از اين چهار سال نفريني بشود جهش بلندي كرد.

من بعد از كلاس بيشتر از نا آگاهي اين بچه‌ها متاسف بودم. اينطور كه بعد از اين اتفاق خوشايند "كلاس حقوق بين‌الملل" اصلا حس پيروزي نداشتم. چرا كه غلبه بر اُبُهت و ارزش بحث  با كساني كه به جزئي‌ترين مسائل بها مي‌دهند و بزرگترين مسائل را ناديده مي‌گيرند و دچار جهالت‌ند پيروزي  محسوب نمي‌شود.

اصلا حس خوبي نداشتم.. هيچ حس خوبي نداشتم.

_________
- : دارم روي يك داستان كوتاه كار مي‌كنم.اگر زمان مجال دهد همين هفته در وبلاگ منتظرش باشيد.


۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه



الو! «    »

جيگر! «     »

خاله!  «    »

عسل! «اَبَه»

خاله كجا بودي؟ «پااااك»

خاله هواپيمات كو؟ «اَپه؟!»

كفش‌ت كو خاله؟ «پَپـِـه؟»

خاله "مادرجون" واسه‌ات CD چي آورده؟ «عمو پواِ»

خاله باي‌باي. «نه! نه!»

خاله گوشي رو بده به دايي‌جون! «دايي‌جي!»

خاله ماما كو؟ «اينا»

گوشي رو بده به مامان خاله! «نه!»

________
خاله "مادرجون" برگشتني به من گفت كه چقدر بزرگ شده بودي. به‌م گفت كه آقا شده بودي خاله. كه وقتي با تلفن حرف مي‌زني يه ادا و اطوارهاي نازي داري خاله. كه تندي مي‌ري تويه اتاق و بابا برات تيكه ميندازه كه داره با نامزدش حرف مي‌زنه. گفته كه يه دوست‌دختر داري اسمش حديثِ. گفت كه چقد دوسش داري خاله. گفت كه مثل بابايي عاشق سيب‌زميني سرخ كرده شدي خاله. كه به بهانه‌ي بابا مي‌ري از ماماني سيب‌زميني مي‌گيري و تنهايي مي‌خوري! خاله فداي زرنگي‌هات بشه خاله!

گفت كه وقتي اومده بودي ايستگاه قطار ذوق كرده بودي خاله. گفت كه از بغل دايي‌جون پايين نمي‌اومدي خاله. كه پفك‌هات رو با خاله تقسيم مي‌كردي خاله. كه اخم كردن ياد گرفتي خاله. كه زودي بعدش توي چشم‌هاي همه نگاه مي‌كني و بلند بلند مي‌خندي خاله. كه خنده‌ات به يه دنيا مي‌ارزه خاله.

گفت كه چقدر مهمون‌نواز بودي خاله! كه براي مادرجون سفره مي‌چيدي خاله. كه بلدي حالا سه تا ماچ آخوندي بذاري روي صورت همه خاله. كه صد تا ماچ يعني "يك- دو – سه – پنجاه- هفتاد- هفتاد و پنج- هشتاد و سه- نود- صـــــد" كه همه ماله كسيه كه اشتباهي ناراحتش كردي. كه منت‌كشي رو بلدي خاله. كه خنده روي صورت كاشتن بلدي خاله. كه محبت كردن رو بلدي.

شرمنده خاله جون! كه زمان و مكان شرايط رو طوري كرد تا توي سن خيلي‌خيلي‌كم "دلتنگي" رو هم ياد بگيري خاله. كه وقتي مادرجون مي‌گه "خداحافظ" گريه كني تو بغل ماماني خاله. كه لج كني. كه مي‌خواي بغل مادرجون بموني خاله. كه «نه». كه اشك همه رو در بياري خاله. خاله اين لباس سبزه چقدر به‌ت مياد خاله! خيلي ماه شدي خاله. الهي فدات بشم خاله.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

پاره‌ها

+ وقتي فرزان – يا همان فرزانه‌ي شما – مي‌گفت عاشق اينم كه با ماشين خودم برم توي جاده‌اي كه وسط شالي‌زارها و روستاهاي اطرافه و با صداي بلند هرچي موزيك لايو رو گوش بدم مي‌گفتم عجب آرزوي بي‌مزه‌اي. تا همين چند روز پيش كه وقتي ماشين بابا رو روشن كردم نوار قديميه رو گذاشتم توي ضبط و هم نوا با شجريان خوندم «مرغ سحر ناله سر كن!» با همون گروه كُري كه با "مامان عسله خاله" راه مي‌انداختيم و با اون تشويق و هوراهاي مردم با خودم گفتم چه آرزوي خوبي داشت فرزان! حتما سر فرصت با هم از اين كارا مي‌كنيم. با 120 تا سرعت.
+ من بالاخره كلاس حقوق بين‌الملل رو يا سياسي‌ش مي‌كنم يا يه سطل رنگ سبز خالي مي‌كنم روي دكتر وزيري! حالا!
+ «تنو» كه الان تغيير نام داده به «جودي» - خدا از من به جدا به نگذره به اساسي!- برايم پيامك عتيقه‌ي فورواردي بعد قرني فرستاد به اين مضمون: «هيچ‌گاه از خدا نخواه تمام دنيا را به تو بدهد، از او بخواه كسي را به تو بدهد كه تو را به تمام دنيا ندهد»
ما هم در صدد پاتك برآمديم و جواب sms كرديم: «كسي نيست! بيا تو دمه در بده. خوش خياليه توي اين دنيا كه سگ صاحابش رو گاز مي‌گيره! خودت رو لوس نكن زود بيا خونه! با اغذيه‌ها!»
+ بعد از 10 روز كه خانواده از سفر قشم و بندر آمده‌اند و دستم را گذاشتند توي پوست گردوي دانشگاه و كلاس‌ آموزشي‌! چشم‌شان باز افتاد به اين عروسك. مامان گفت«تو هنوز اينو پس ندادي؟ زشته!» سر و دست‌هاش را جاندار تكان دادم و با تغيير صدا گفتم‌ « گفت برگردونمش منم گفتم دلم نمي خواد! نمي‌دم. گفت مامانم رو برات ميارم گفتم بيار ولي نمي‌دم‌ش. گفت يكي برات مي‌خرم گفتم اون دومي ماله خودت» (هدا همه‌رو جدي گفتم بلكه تا منو پيدا كني دق‌مرگ شي صاب مال شم)
+ اين متن را كه خواندم از غم پست قبل تا حد زيادي كاست. توي اين عالم تنها بودن خيلي درد داشت. اينكه تنها آدم روي زمين باشي كه اين شكلي‌ست را مي‌گويم! گمانم حس آن دوست قديمي را از زبان نگارنده خوب درك كردم.

براي هميشه هرگز! براي هميشه هيچ‌وقت

ديشب كه زنگ زده بودم قرار روز چهارشنبه در پاركينگ صفر را به‌ش بگويم.. بگويم كه فقط محض اطلاع خبرش مي‌كنم و مي‌دانم كه حجم كلاس‌هايش نمي‌گذارد كه بيايد.. ولي شايد بتواند از آن جيم شدن‌هاي دوران دبيرستان دربياورد و براي ديدن بچه‌هاي قديمي دوران داستان نويسي‌مان بيايد و نه من! نه عذرخواهي كه بدهكارش بودم! نه شرمندگي‌ايي كه بايد در صدايم بيايد! و نه اينكه اصلا هيچ اتفاقي افتاده باشد! گفت كه نمي‌آيد و ادامه‌ي حرفش كمي‌ مكث كرد و گفت خواهش مي‌كنم ديگر به من زنگ نزن و من بي‌تامل گفتم حتماً و زود قطع كردم.. كاش هيچ‌وقت دوباره بهش زنگ نمي‌زدم كه هبوط و چندتا كتاب از اين دست را برايم پس بفرستد تا ديگر مزاحمش نشوم.. كاش مثلاً به يكي از دوستان مشترك مي‌سپردم كه امانت كتابخانه‌ي خانوادگي‌مان را بياورد.. كاش به تندي بعد از كلمه‌ي "حتماً" قطع مي‌كردم.
كاش اينهمه تند و پشت سر هم از جمله‌هاي خبري غم‌هايم نمي‌گفت كه باهاش تقسيم كرده بودم. چيزهايي كه يادآور بدترين ساعت‌هاي هنوزم هم بود.. كاش اشكم در نمي‌آمد كه صدايش محكم‌تر بشود كه مي‌دانم كه وقتي خيلي مي‌خندي اصلا نمي‌خندي! وقتي توي جمعي اصلا نيستي! براي همه‌ي حس خودت و ديگران بي‌رحمي! بي‌خيالي! يادت مي‌آيد آن سالي كه نشسته بوديم رو به قبله .. جايي كه صحن طلا با قبله در يك رديف قرار مي‌گيرند قسم خورديم كه هميشه خواهر هم باشيم.. تو بدي ناهيد! خيلي بد! اگر من كس ديگري بودم حتما انقدر زود از من دل نمي‌بريدي! كاش مثل هميشه كه با هم قهر مي‌كرديم تو زنگ نمي‌زدي ناهيد!
- : خواهش مي‌كنم ديگه ادامه نده
نه! من به ادامه فكر نمي‌كنم. خيلي وقته برام تموم شدي.
- : منظورم جمله‌هات بود. وگرنه من هم ديگه به ادامه تحمل كردن رنج‌هايي كه من مسبب‌ش هستم راضي نيستم.
تو مي‌دوني كه همه‌ي راحت من تو بودي! هميشه بودي و لامصب هنوز هم هستي! لعنتي ِ هميشه همه‌چي تمام!
- : خواهش مي كنم بعد از كلمه‌ي خداحافظ كه مي‌شنوي از من ديگه هيچ‌چي نگو!
قطع كرديم. بعد از 27 دقيقه حرف‌هاي يك طرفه‌ي او و پارازيت‌هاي من كه "لطفاً ادامه نده". از اتاق كه بيرون آمدم به آسمان نگاه كردم و گفتم : امشب قرص تنهايي من كامل شد.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

بازماندن از شنيدن

باور نمي‌كردم. بعد از آن باري كه خواب ديده بودمت اينقدر به من نزديك شده باشي. اينقدر كه وقتي با تي‌شرت صورتي و موهاي آشفته روي شانه‌ام خبرت مي‌كنم كه از اتاق بيرون بيايي كه صحبتي بكنيم.. كه حرفي بزنيم كه هرگز نزديم كه چه شد نزديم؟ كه چرا نزديم؟ كه چه چيزهايي از هم دريغ كرديم؟ گفتي "بگو" و بگويم كه "غم از دل برود چون تو بيايي" و به صورتت لبخند بزنم. همه‌ي واقعي ِ اندامت با لباس راه راه صورتي ملايم‌ت را از من دريغ نكني. توي راهروي خانه نگاهم كني و دلم بخواهد در آغوشم بگيري. كسي صدايم مي‌زند انگار- هميشه كسي صدايم مي‌زند سر به زنگاه و همه چيز عقب مي‌افتد -  و من كه برمي‌گردم، ببينم، لباس‌هايت را ريخته‌اي توي يك ساك دستي و مي‌گويي مي‌خواهم بروم. شانه‌هايت را مي‌گيرم و مستاصل نگاهت مي‌كنم. باز با آن لحن زيبا نامم را صدا مي‌كني. گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي.. هنوز دو كلمه نگفته بودي كه كسي سر به زنگاه صدايم مي‌زند تا من از ادامه‌ي حرف تو باز بمانم .

دست و پايم زير پتو يخ مي‌كند.. پلك‌هايم بسته‌اند تا مگر دوباره تو را خواب ببينند. باد از روزنه‌ي پنجره‌ي اتاقم زيركانه راه خودش را براي لرزاندنم باز مي‌كند.

مدت‌هاست نمي‌توانم گريه كنم!

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

- : هيچ انسان تنهايي تنها نيست.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

بايد بنويسم نمي‌شود(!)

چند وقت پيش نطق شـ.يرازي بعلاوه پوزش بابت اختلالات دو روزه‌ي سايت توي وبلاگش بدجوري بلاگفاسيتي را آشفته‌ام كرد. قبلا مي‌دانستم كه از طريق IP مي‌شود رد ناشر را پيدا كرد.. حتي شماره تلفني كه از آن كانكت مي‌شود.. چه موبايل و چه تلفن ثابت. با كمترين امكانات و مقداري اطلاعات IT.. اگر يك كمي سر و گوشش بجنبد مي‌شود راحت فيـ.لترش كرد. مي‌شود حتي يقه‌اش را گرفت و همه‌ي خاطرات چند ساله را پاك كرد تا وجود بلاگر اساسي بسوزد. حداقلش اينجا امان دارد. اگر فيـ.لتر بشويم كسي حق ندارد وبلاگ را حذف كند. خدا را شكر اينجا اين امكان وجود دارد كه در صورت فيـ.لتر شدن با همه‌ي پست‌ها و نظرات برويم آدرس ديگر. اينطوري از آسيب اثاث‌كشي هم در امان هستيم.

اينكه كسي اينهمه كار را بتواند و به رخ بكشد كه ما بهمان مي‌كنيم و بيسار! و عليل بودن خودشان را؛ مامور و معذور بودن خودشان را به شكل ترحم برانگيزي نشان بدهند؛ خيلي درد دارد! آن هم زير لواي قانون!

قضيه بيش از اين‌ها غم‌انگيز و اسف‌بار بود برايم. يادم نمي‌رود چه شب‌هايي تا صبح با سردرد و بغض خوابيدم.. شب‌هايي كه اُبهت آدم‌هاي سياسي ذهنم شكست. يك نفر ابراهيم شد و بت‌ها را شكست. آن شب سرم كعبه‌اي بود پر از مردماني كه هراسان بودند بر اينهمه سالي كه گذشت و با جاهلي گذشت.. آن شب كه تصوير ندا (اين دختر عجب نامي دارد كه نداست!) را مي‌ديدم كه چطور جلوي چشم‌ام پرپر شد. من گريه كردم آن شب.. و هنوز بغض‌آلودم.

آن شب‌هايي كه دخترك فراري را از بيسـ.ت‌وسي پخش مي‌كردند و يهو نمي‌دانم چطور شد كه سر از خانه‌اي درآورد كه بعدا از زبان خبرنگار  شد خانواده.. چه شد كه مادري اينهمه از بچه و افكارش دور باشد. در قفل كند! برايش ختم بگيرد! دختر اصلا زنگ نزند حتي! حرف‌هاي حالاي دختر! در امنيت اين مادر(!) اين اكيپ خبري(!) مي‌شود سند؟ فرزند شهيد باشد و اينهمه از ارزش‌هاي پدر جدا.. خدا من اينهمه اطلاعات از زبان خودشان را در ذهني نگه داشته‌ام كه به انفجار رسيده و مستاصل است. به قول خودشان ليست 70 نفره را بكنند 30 تا كه صحيح است(!) بين اينهمه خانواده داغ‌دار بروند دنبال كذبيات! بروند دنبال وبلاگ‌هايي كه اصالتاً شَر هستند! اين را تعميم بدهند به همه‌ي وبلاگ‌ها و خبرگذاري‌ها.. غير از خبرگذاري‌هايي كه مورد تاييد خودشان است.. افرادي گم و گور شدن‌شان بشود نتيجه آشوب طلبي‌شان! عده‌اي كه از طريق انتخاب رهبري روي كار آمده‌اند بشوند خطا كار! اينكه مثل ماست و قلدرمآب بگويند :« يك خبطي كردند اين گوگولي‌هاي ما! خودمان گوش‌مالي‌شان مي‌دهيم!» بعد يك معذرت‌خواهي بگذارند تنگ گزارش! (خدايا)

.

.

اين شد كه آمدم بلاگ‌اسپات خانه اجاره كردم. قبلا هم اينجا مي‌نوشتم كه بر حسب ضرورت حذف كردم. از اين به بعد اينجا خواهم نوشت. گرچه در و پيكرش اصلا به آدم نمي‌چسبد و يك جورايي زمخت است.. ولي بهتر از بلاگ‌فا با آن همه محدوديت است.

- : اينجا پنت‌هوس من است. من در ارتفاع اينجا مي‌نويسم.