۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

...

دست از آواز خواندن برداشته‌ است
بـطـيار
+ اعتراف مي‌كنم معني واژگان شما را نفهميده‌ام. گويي مخلوق اين سرزمين نيستم. رنجي كه از اين اشتباه ِ خدا مي‌كشم تحمل ناپذير شده. اجازه مي‌خواهم براي هميشه از اينجا، از اين فضاي مجازي ِ دوست‌داشتني، بگريزم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

«چنان پُرم من از تو چنان پُر كه بيشتر شبيه شوخي زيبايي هستم»*

و چنانم حامله‌ام
كه زاييدنم حتمي‌ست
به شكل نوزادي
كه براي بوسيدن و بوييدن و در آغوش كشيدن
به دنيا خواهد آمد

چنانم حامله‌ام
كه اين شعر
براي زاييده شدن
به ذهن تو محتاج است
به شناسنامه‌ي تو

چنانم حامله‌ام
كه انگشت اتهام ِ ساكنان ِ شهر ِ بانوي باكره
همه در انگشت تو
به شكل يك پرسش تكراري
به سويم نشانه رفتند
"عروسي كردي"

و خداي شعرم
ناتوان‌تر از دست‌هاي خالق توست
براي بوسيدن و بوييدن و در آغوش كشيدن

شايد بهترين جمله‌اي كه مي‌شد به كسي ياد داد همان جمله‌ي آن مرد جواني بود كه در نمايشگاه كتاب، ديروز، ميان جمعيت، در گوش همه زمزمه مي‌كرد: كتاب بخون.. كتاب رو خريدي بخون.
و مي‌خنديدم. سختم بود. اما مي‌خنديدم. وقتي مي‌پرسيد كتاب مي‌خوني؟ و هميشه جواب مي‌شنيد كه بعله. و دوباره مي‌پرسيد خب آخرين بار كه كتاب خوندي كي بود؟ و معمولا جواب مي‌شنيد خيلي وقت است و فعلا كتاب جديدي نخوانده. و سر و ته‌ش را درمي‌آورد و مي‌فهميد واقعا هيچ‌چيز نخوانده.
دلم نمي‌خواست غصه بخورد. دلم مي‌خواست خيال كند همه‌ي آدم‌هايي كه جمع شده‌اند و اين جمعيت را درست كرده‌اند، واقعا كتاب مي‌خوانند. واقعا آدم ِ مطالعه هستند. من دوستش دارم. بارها توي گوشش زمزمه كردم. نشنيد.
* خطاب به پروانه‌ها- رضا براهني

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

ضمير ِغايب ِ مكرّر

نامه‌ي قبلي را كه نوشته بودم "تو" را به مخاطب غايب صدا مي‌زدم. دلم از غريبه‌گي نامه گرفت. گفتم اين دو سطر را روبه‌رويت بنويسم ـو با خيالت يك استكان چاي بنوشم.
+ دوستي دارم كه يك وقت‌هايي انگشت مي‌برد لاي موهايش و با خنده و شيطنت مي‌گفت: موهام بلند شده مي‌ره توي چِشَم. يعني كه چقدر خوش‌تيپ‌م. عاشق اين اطوارهاي خاص خودش بودم.
حالا اين را گفتم كه بگويم: واحد زياد ورداشتم مي‌ره توي چِش ِ وقتم. اينه كه اينجا يه مدتي دير به دير به‌روز خواهد شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

مواجهه

اسم اين سكانس از فيلم موديلياني رو مي‌ذارم:
دست‌ها و چشم‌هاي سوخته

حيرت و سپاسي كه اين زن توي صورتش هست، يعني: توي يك رشته‌ي نازك از افكار مردِش خودش رو آروم، خوابيده ديده. بعد اين عظمت رو دريافت كرده. مي‌دونيد چي مي‌خوام بگم؟ يعني چي از اين بالاتر كه يكي غرق كرده خودش رو توي پرتره‌ي يك زن. چي از اين بالاتر كه تونسته براي يك لحظه اينهمه راه رو تا تنهايي و پريشوني زن بره و برسه به اون نقطه‌ي داغ. براي يه لحظه همه‌ي تنهايي‌ها رو هيچ كنه توي آغوش زن.