۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

نقشه زندگي


بگذاريد نقشه بكشم. نقشه بكشم پرنده بشوم و ديگر فقط آواز نخوانم. اينجا همان آواز بتيار باشد و من باشم پرنده‌اي كه بالهايش بالغ شده. گاهي دل بزند به آسمان آبي زندگي‌اش.
يادم هست آن روزهايي كه خيلي خسته بودم و دلم مي‌خواست معمولي باشم هيچ وقت وسط هيچ حرفي نگفتم از اينكه من درختم و در دلم آرزوي پرنده شدن دارم. فكر كردم بالي كه ندارم و ديگر باور نكردم بشوم پرنده. شدم درخت. درختي كه سبز هست. بارور هست. گيس‌ش را مي‌گشايد در حضور باد. شانه‌هايش هنوز طاقت گنجشك‌ها را دارد. اما .. اما در دلش آرزوي پرنده شدن دارد. كه نمي‌شود.
يك روز از خستگي آمدي كنارم نشستي و من داشتم به داستان جديدم فكر مي‌كردم. سر صحبت باز شد به اينكه در درونت چي هستي و يادم هست من اين سوال را پرسيده بودم. نترسيدم و پيش از تو گفتم آرزوي پرنده شدن دارم اما درختم
تو آمدي تا نوك آوازخوانم و گفتي تو پرنده‌اي كه خانم!
لبخندم شد. گفتم تو اينطور فكر مي‌كني؟ خودت چطور؟ تو هم يك جور پرنده‌اي؟
گفتي فكر مي‌كنم پرنده‌ باشم
خيال كردم چه تمام اين مدت كه با تو بودم حس پرنده بودن داشتم. درست‌تر بگويم «ما دو پرنده بوديم».حتي اگر آزرده بوديم از هم و اگر دور بوديم و حتي اگر همديگر را تنگ در آغوش مي‌گرفتيم. حتما بعدش لبخندت شد. من در روياي خودم بودم. ديگر حس نكردم كه درختم. و وقتي پرنده شديم حس كردم درخت بودن رنج‌ است

پ‌ن: مي‌داني؛ وقتي امشب گفتي پشيماني از كار جديدي كه فراغت قبل را برات نمي‌آورد و گفتم اميدوار باش كه فراغت خودش را نشانت بدهد در اين شلوغي و  بهم‌ريخته‌گي روزهات. آرزو كردم واقعا اميدوار باشي و فرصت بدهي به روزهات. پرنده‌اي‌م ما.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

با تو

زندگي را كرده‌ام يك «هيس» ِ بزرگ، گوش‌هاي تيز و چشم‌هاي بسته‌ي مسرور از يك حس سرشار از شادي و كشف. حتي صداي خميازه‌ي درختان تابستان را زير آفتاب و باران شمال مي شنوم. مثلا مي‌دانم باران كي مي‌بارد. تو كي مي‌رسي خانه. الان به چي فكر مي‌كني.
زندگي را كرده‌ام لئونارد كوهن. گذاشته‌ام پيتزا گوشت و قارچ حتي. زمان آن رسيده معني همه‌ي صداهاي ناآشنا و مبهم را بفهمم.