يكي از ديوانهبازيهاي مكشوفهي جديدم اين است كه دعواي بيخود راه مياندازم و صبح زود - در حد آفتاب نزده - زنگ ميزنم به دوست گراميام كه اي در مهر غلتان و اي آبشار روشني! ديشب حالم خوب نبود كه توپيدم بهت. بعد او كه اصلا خودش را ميزند به فراموشي ميگويد زياد مهم نبوده و ميدانسته كه صبح حالم خوب مي شود.
ماجرا وحشتناكتر از آن است كه بشود فكر كرد.. وحشتناك از حيث اينكه زيادي خندهدار است.
دوست: منو ميبخشي ناهيد؟
من: فقط براي اينكه ببخشمت ميگي؟
دوست: آره. براي رهايي از عذاب وجدانم
من: خب برو خوش باش! ميبخشمت.
دوست: مرسي
من: كاش فقط به خاطر من و دل من بخشش ميخواستي نه خدات. ولي من بخشيدمت كه با خدات سرِ يه وجب بهشت دعوا راه نندازي .. توي در و همسايه خوبيت نداره.
دوست: باشه! مسخرهام كن.
من: ديگه باهات نميشه ادامه داد.
بعد در حد سيل آمدن گريه ميكنم و بهش ميگويم لعنتي- آدمي بايد فحش بلد باشد! اين را به تازگي دريافتهام- برو ديگه! چرا وآستادي؟
بعد ميگويد خداحافظ و منتظر خداحافظي من است و من لالماني ميگيرم. و منتظرم كه برود.
خندهدارتر اينكه اسمس ميزنم و اسمش را فقط مينويسم و او مينويسد «جان» يك چنين دوستهايي براي لوس كردن آدمي كافيست. سعي ميكنم ازش كمكم فاصله بگيرم.
+ اين را دو ماه پيش نوشتم. الان اندازهي هزار سال فاصله داريم.
ميدوني امروز از اون كوچهي تازه مكشوف رفتم. خوش بودم
بعد رسيدم تا صف تاكسي. ميدوني اتفاقي شد كه يه خانم بچه به بغل به پستم بخوره. ميدوني فك كردم اگه بگه: «خانوم شما بفرماين» من حتما ميگفتم امكان نداره اول شما. جداً منتظر اين بودم. ولي خانومه بي كه چيزي بگه رفت سوار شد. انقدي بهم برخورد كه صداش كردم «ببخشيد خانوم»
بعد دستهي كيفم رو با هر دو تا دست گرفتم و پاهام رو موقع جلوتر رفتن توي صف، چند سانت، بالاتر از حد معمول بردم و برگشتم. يه آقاهه اندازهي يه 10 تا آدم دورتر از من، نگاه عميقي كه به نظر نيم دقيقهاي ازش ميگذشت، توي صورتش داشت. همچين انگار تابلو نقاشي جالبي ديده باشه. بيهوا نيگاش ميكردم. خوشم اومد كه حواسش به من بود كه دارم توي دلم غر ميزنم. بعد خودم رو توي صف قايم كردم. تا حالا هيشكي انقد با لذت زل نزده بود به پشت سريم ;)
:دي
+ پاييز فصل ديوونگيـه! همــــــــــــــــــــــــــچنان:)
مثل فانوسي همانطور روشن كه نشسته به انتظار ِ دمدمآي صبح و نفتش رو به پايان و كمكم پتپتش به راه ميافتد مثل همهي آدمها.
مثل برگهاي زرد. افتاده از دست «درخت خانوم» گير كرده به جاروي رفتهگر و جمع و له شده در گوشهي تاريك خيابان و صداي نزديك چرخهاي دستي بزرگ مملو از آشغال بو گندو..
مثل ظهرهاي كدر پارك شادي ِ روبهروي دانشكدهي فني، كه هر روز حوالي ساعت 5/2 از وسط آن پارك، ميدان كوچك گلهايش را دور ميزنم تا از ورودياش خارج شوم و بوي قهوهي ميزهاي سكوت كه صدايي به جز فنجان نميدهد و هيسهايي كه سينشان كشيده ميشود.
مثل باكس پر از هيچ كه هر روز با علاقهي زيادي بازش ميكنم تا مگر خبري برسد: آن موضوع هميشگي حل شد.
مثل تعريف و تمجيدهاي همكارم كه به گوش زنبرادرش رسانده و از قضا همكار جوديست. خبرها رسيده كه چقدر فيلانم و بهمان و عقم بگيرد از خبرهاي واصله. جودي ميگويد كه نگو چيزي به همكارت. تصور يك شب ِتمام محور صحبتهاي جمعي شدن حالم را به هم ميزند. اوغ
مثل دروغي كه لاي جيغي پنهان شده و گوشت و چربياش لاي نان بربري مزه كرده به دهان همه. مثل باوري كه ندارم از آمدن اينهمه خوشي ِ يكجا. مثل كارگرداني ِ آگاهانهي يك اتفاق ناگوار براي خود. مثل رفتن يهوي يكي كه اصلاً مهم نيست و بغض گير كرده توي گلو و اگر بشنود باور نميكند تا صبح نشسته باشم به گريه طوري كه چشمهايم پف كرده باشد و صبح لو بدهد مرا. مثل بيحس شدن از دردي كه مدتها از به استخوان رسيدنش گذشته.. هاه
مثل افتادن آن گل سه پر قرمز خانهاي در اميركبير توي كف دست راستم در اولين باران پاييز. مثل سكوت صدسالهي هميشه كه در من خانه كرده. مثل هزار هزار هزار رنج آدمانهي لعنتي با بوي نم سيگار رضا كه با ادكلن نتوانسته خفهاش كند.
امروز فهميدم استاد آيين دادرسي مدني ما آقاي اوصياء آن كت و شلوار حاشيه طوسي را از كجا خريده.. يعني به طور اتفاقي ديدم كه روي تن يكي از مانكنهاي خيابان مدرس ماست.. راستش قبلاً هم ديده بودم اين مانكن را.. توي همين لباس.. ولي اصلن جذاب نبوده برايم.. خوب كه نگاه ميكنم ميبينم حالا هم برايم جذاب نيست.. بعد استاد را تصور كردم كه مثل هميشه روي صندلي ننشسته بوده.. انگار هي خيال كند كه صندلي متناسب كت و شلوارش نيست.. هي با آن قد رعنا بلند ميشده كه: «امروز همهاش من حرف ميزنم! توي كلاس بحث نيست! بذاريد يه سوال مطرح كنم و نظر شما رو بخوام» بعد من رويم نميشده كه نگاهش كنم. حس ميكردم كلاس پهلو ميزند به مراسم عروسي.. اين لباس پلوخوري بدجوري تمركزم را به هم ريخته.. ريبهري لبخندم ميگيرد و سر برميگردانم.
بعد دارم حالا با تاكسي رد مي شوم دوباره. يادم ميافتد و باز لبخندم مي گيرد. با خودم مي گويم يعني استاد قرار است تمام طول ترم با همين كت و شلوار سر كلاس تدريس کند؟!
بعد من دلم خواست يك شب سيندرلايي داشته باشم.. با اين تفاوت كه مرد باشم و قدم رعنا باشد و همچين يك كمي چاقتر از حالايي كه هستم و با همين كت و شلوار.. تا ساعت 12 كه زنگ بخورد.. برگردم به دخترانگي خودم.. البته كه چيزي را هم از دست نميدهم.. يکشبه از ديوبودگي ماماني(شِرِک را در نظر بياوريد)، ميرسم به پريبودگي ِ سابق.
نشستهام در خودم.. بدجوري كيفم كوك است. دارم زندگي را ياد ميگيرم.. لطفاً كسي نپرسد «حالا ديگر؟!» آخر من اين زندگي را هي تجديد مي شوم و با وقفه اين واحد را دوباره برميدارم.
اين نوشته ميرود در دستهي خل خليمه.. ولي زندگيست.
دو هفتهاي ميشود كه از سفر بازگشتهام.. سفر به سواحل نيلگون خليج فارس و قشم.. تازه انجا بود كه فهميدم اين نيلگون چرا نيلگون است.. عليرغم آت و آشغالي كه هيچكس از خودش، كمكاري در ريختن زباله نشان نميداد، آنجا همچنان آبي بود.. نه مثل سواحل خزر ما كه بهار و تابستان دريا كدر و بدرنگ ميشود و آسمان، آبي بودن خودش را به رخ ميكشد.
حسين بزرگتر شده حالا. شيرنتر و بانمكتر. تكهي اصلي جان همهي خانواده. عاشق هواپيما شده و دلش قنج ميرود از بازي باهاش. بازي با كامپيوتر را خوب بلد است. من هم آنجا هي قربان صداقهاش ميرفتم و شگفت زده نگاهش ميكردم كه چطور كليد Esc را ميزند و از بازي خارج مي شود؛ يا space را براي انهدام دشمنان ِ بازي فشار ميدهد با آن دستان كوچولوي بوسيدني..پارك برايش حالا شده «پاك سُ سُره» شيطانيهايش به من رفته كه وقت سكوتش حتماً دارد يك جايي دستهگلي به آب ميدهد. شباهتمان زياد است.. وقت ِ لبخند ِ شيطانكش، عين من نگاه مي كند به صورت آدم.
هواي خيلي خوب آنجا مهرماه است. هواي خيلي خوب آنها سرطان ماست. هواي دم كرده وشرجي.. آفتاب سوزان.. ميچسبد از گرماي آنجا به پاساژها پناه ببريم و خريد و خريد و خريد و قيمتهاي واقعا خوب.. و همينطور تنوع زياد در عرضهي هر نوع توليداتي البته به غير از اسياب كامپيوتري.. من كه خيلي زياد كيف كردم از بازار گردي.. و اين اولين شوق من نسبت به بازار بعد از مدتها بود.. كه خسته نميشدم .. كه غر نميزدم كه برويم خانه و اينها...
اين روزها سرم فوقالعاده شلوغ شده..اين حالت را دوست ندارم.. بيشتر دلم ميخواهد بيايم بخوانم و بنويسم.. اما يك دوره سكوت اجباري هميشه چند پله به سمت پيشرفت بوده در نوشتن براي من. اين فصل پاييز كه بگذرد وقت وسيعتر است.. و انقدر زود، شب نميشود.
ميشود تندي آمد و پي همه چيز را گرفت اينجا و تند تند تعريف و تفسير كرد.. مثل حالا كه هيچ چيز گفتني از سفري به اين خوشمزهگي ننوشت.
هفتهاي يك بار روز ملاقات است و آرامش من كه با نردههاي فلزي سفيد، در هم بافته شده، آشفته ميشد. روز ملاقات، كساني كه ميخواهند نجاتم بدهند و هوس ميكنن دوستم بدارند و مرا بهانه ميكنند كه قدر خودشان را بدانند و به خود ارج بگذارند و خود را بشناسند، يك مرتبه دوستيشان قلنبه مي شود و سر وقت من ميآيند. واي كه چه كورند و چه اعصاب خرابي دارند؛حتي از نزاكت هيچ بويي نبردهاند. با ناخنگيرشان نردههاي سفيد و براق تخت مرا ميخراشند و با خودكارها و ماژيكهاي آبيشان، آدمكهاي لندهور قبيحي روي آن مي كشند. وكيلم ميآيد و چنان سر و صدايي راه مياندازد كه در و پيكر اتاق ميخواهد از جا كنده شود. بعد كلاه نايلونش را به ضرب بر سر ستونك پاييني سمت چپ تخت من ميكوبد. در مدت ملاقاتش كه تجاوزي به حريم من است- و چناكه ميدانيد و كلاً ماشاءالله زبان به دهان نميگيرند- تعادل روحي مرا به هم ميزند و حالم را ميگيرد.
+ تا حالا مفهوم «به آساني» را «به دردناكي» حس كردهايد؟ تا حالا به آساني و دردناكي را با هم و همزمان درك كردهايد. من امروز با يك چنين مفهومي دقيقاً در همين ساعت كه مينويسم آشنا شدم.
+ يك نفر مينويسد گريه.. مفهوم و رنگ و گوشت ندارد.. يكي مينويسد مثل گونترگراس.. با جان آدمي آميخته ميشود.
اعتراف ميكنم! اينو بذارين قبل از چاپ هر گونه داستاني براتون بگم. كه خيلي جاها از داستانآيي كه نوشتم! مخصوصاً اون جاهايي كه مرگي اتفاق افتاده يا يكي يه طوري رفته كه برنگرده؛ داستان غيرواقعي بود. شده دروغپردازي! شده تحملپذيريزه كردن بارهستي! اعتراف ميكنم خيلي جاهاش تحمل ِ زندگي توي داستانهام رو نداشتم! شخصيتها فنا شدن كه زندگي جريانش رو مثل باريكهي آب روي زمين پيدا كنه! در عين حال به واقع هيچوقت جريان نگرفته و همونجا متوقف شده.
ميخوام بگم ژانگولربازي هم نتونسته اون جريان رو ايجاد كنه. اينه كه همهش دست و پا زدن و - اگه بلد باشي- لذته.
چرا؟
رو اين حساب خيلي وقتا دچار دوگانگي مسخرهاي ميشم. مثل اينكه : زندگي معمولي رو آرام و پر از دغدغههاي شيرين ميبينم. اما يه ور ديگهاش رو ستايش ميكنم.
من ميگم: اگه حوصلهي شوخيهاي زندگي رو نداري عين آدم برو راهي كه شرقنشينها هزاربار امتحان كردن و جواب داده رو انتخاب كن! معمولي زندگي كن!
ولي اگه شوخيهاي زندگي رو ميپذيري و برات ميشه يه بازي و بهش معتادي و به اين رسيدي كه توش هميشه دو دو تا جوابش چهار تا نيس و فلاني به گور باباش خنديد كه فيلان جملهي فاخر رو اصن كنار گذاشت كه به تو بگه- برو مثل خودت زندگي كن! و با لذت بشناسش و با خوبي و بديش عاشقش باش!
من لئونارد رو تقديس ميكنم و ويرجينيا و ريچارد!*
و به مريل استريب و گلفروش و اون مرد نويسنده كه پي عشق پر سر و صداي اول چلچليش بود ميگم بازم زندگي بهتون كلك زد! دستكم مي تونيد بگيد تلاشتون رو كرديد ونشد!
و اون زن كه بين اون دو تا فنا شد! "جولين مور" به اون كه هيچي نميشه گفت.
من انتخاب كردم. بدون اينكه از نيمهي راهي برگردم.
با احترام تقديم به همهي تضادهاي گفتاري و عمليام.. همه ي تئوريهايي كه نشد به كسي بفهمانمش. ترسيدهام. كوشيدهام كسي را ديوانه نكنم. اميد كه موفق شده باشم.
* زدم به كربلاي فيلم «ساعتها»..
* از تو خواسته بودم اميد كسي نباشم.. خواسته بودم خوشي كسي نباشم.. خواسته بودم بيسر وصدا و ناديدني باشم. عين خودت از كنار بقيهي زندگيها بگذرم. كسي خبرش نباشد كه هستم. اين روزها كه حواسم نبود خيلي وقت است كه لبخند هم حتي نزدهام. خواسته بودم حواس كسي به من نباشد
* معين هنوز زنده است. خبر خوش به تو و خودم. مثل آن وقتها هنوز ميگويد «نخند! تولهسگ» و بيشتر ميخنداندم. و هي با آن تهصداي گرفته تهديدم ميكند. يواشكي آمد سري به من زد و زودي رفت سر زندگياش. (هنوز نفهميدم چي ميكشه اين. به محض دريافت حتما اينجا مكتوب ميكنم) :))
دارم دست از سر خودم برميدارم. ميبيني چه بيپروا شدهام. يهو شيطنت بزرگم را گذاشتم جلوي چشمت. تا چند روز باور نكردي از من بربيايد همچين شيطنت و آتيش سوزاندن و قساوت. ميگويم كثافتم؟ لبخند ميزني! ميگويي كه "نه. بستگي دارد تو چطور به اين قضيه فكر كني" تو فكر ميكردي من اينهمه بيپروا شده باشم؟ نه. قسم ميخورم وقتي داشتم يكي يكي آس رو ميكردم تو چقدر حيرتزده نگاهم ميكردي. دوباره افتادم توي تلهي سه سال پيش ِ افسردگي و پشتپا زدن به همهي آدمهاي زندهي زندگيام. دارم سعي ميكنم در برابرش مقاومت نشان بدهم.
دست دور گردنم را محكم كشيدم تا تكاني به تو داده باشم كه يله دادي به من.. كه حواست بيايد پيش من. چانهات را كشيدم سمت خودم. گوشت را چسباندي به لبهايم. گفتم تو كه راست ميگويي.. ولي من ايمان نميآورم.
دستت را خواستي از دور گردنم برداري. دوباره كشيدمش پايين. حوصله نداشتي. من اما لذت ميبردم كه گيرت آوردم. ميداني كه هزار تا دليل دارم كه باورت نكنم. گفتي فقط من هستم و تو. ميگويم خاك بر سرت بكنند! خاك بر سر بيشعورت.. به تخم نداشتهات. برو بمير اصلن!
ميگويي به اندازهي موهاي سرت زن دور و برم داشتم خُله! تمام شدند. گفتم بيعرضهگيات را ماستمالي نكن! من اگر جاي تو بودم يك دختر بكر تو اين شهر نميتوانستي پيدا كني.
خنديدي. قهقهه زدي. گفتي دارم ديوانگي ميكنم. سر بردي توي يقهي من و در حد خيس كردن خودت خنديدي. محكم زدم توي شكمت كه بس كن. ميدانستي اينطوري فقط ميشود دچار ترديدم كني كه آيا واقعا ديوانهام. خنديدي.. خنديدي.. هي خنديدي.. نميتوانستم روي كاناپه نگهات دارم. سُر خوردي. سرت را بين زانوانم گرفتم و موهايت را ميكشيدم. زده بودي به سيم آخر. تصميم گرفته بودي حتما خودم بهت پيشنهاد كنم برويم يك تيمارستان و بستريام كني. كه گفتم. دهانت عين سوراخي كه يكهو سيمان خورده باشد بسته شد. تاب موي بيرون آمده از كليپس را يواش بين انگشتهايت پيچيدي و سرت را نزديكتر آوردي. گفتي براي تو فرقي نميكند. گفتم يعني خيانت براي تو ترديدي ايجاد نميكند. حيرتت را نميتوانستي قايم كني. گفتي برايت فرقي نميكند.. و نگاهت را از من برنميداشتي. حس خوبي داشتم. هيچ وقت اينهمه نتوانسته بودم خود خوشخيالت را توي فكر ببينم.
گفتي يواشكي حرف بزن. يواش و آهسته حرف بزن. پرسيدي كه دوستت دارم و عاشقت شدهام. يك جور مطمئني از من سوال كردي، انگار ردخور نداشت كه بگويم "آره" دستت را بردم ميان سينهام و گفتم "نه". سوالاتت تمامي نداشت. از اين استيصالي كه اگر به رويت ميآوردم انكار ميكردي، لذت ميبردم. توي آغوشت بودم و باز گفتي "مواظب خودت باش" ميدانستم هرگز هرگز هرگز نميشود فراموشت كنم. نگفتم "خداحافظ." تو مطمئن نبودي كه واقعا گفتهام براي هميشه برو. رفتي. حسي ميگفت دو روز نگذشته باز اينجايي. نميخواستم فكر كنم. نميخواستم.
بي هوا نشسته بودم توي ماشين و منتظر هيچكس بودم. نگاه سايهها و برگهاي درختان بلند چنار ميكردم. سلانه سلانه راه ميرفتي و نااميد. ديدمت داري زنگ خانهام را ميزني. ميخواستم جيغ بكشم از خوشحالي. انگشتت براي يك زنگ كوتاه ماند و نگاه ِ قامت در كردي و دست گذاشتي روي دستگيرهي درب و راهي كه ميرفتي را ادامه دادي.
توی ماشین پژوی نقره ایش بودیم. میم - خواهرم - جلو نشسته بود کنار الف - نامزد سابق - من و الف هم عقب نشسته بودیم. به چشمهایش از توی آینه نگاه کردم. دیدم دارد می خندد. گفت من از تو حامله ام... خشکم زد. مگر مرد هم حامله می شود؟ این تخمک سه قسمت داشته. یکی در تو که ظاهرا مرده. یکی در من که زنده مانده. و یک قسمت سوم که گم شده. فکر می کنم پس آنهمه بیماری و درد به خاطر آن بچه ای بود که در من مرده؟ باورم نمی شود و دلم بهم می خورد. به شکمش نگاه می کنم که کمی بالا آمده. میگویم حالا کی فارغ می شوی؟ می گوید سه ماه دیگر. فکر می کنم شش ماهه است حالا. می گوید دختر است و کمر پهنی دارد به همین خاطر باید کمتر غذا بخورم. توی سونوگرافی معلوم شده. چشم ها و ابروهاش هم به تو رفته. یکهو دلم می ریزد از تصور بچه ای که از آن من است. دختر دارم من. دلم برای کودکم می لرزد. فکر می کنم حالا باید چه کار کنم؟ برگردم دوباره با او؟ نمی شود که بر نگردم. بچه دارم از او. اما مشکلاتمان چه؟ به خاطر بچه باید کنار بگذارم؟ بچه ای که نخواسته ام؟ و هنوز ندیده ام؟ بچه ای که در او دارد رشد می کند؟ بهتر نیست قبل از دیدن من مادر دیگری داشته باشد تا اینکه مرا مادر بداند و بعد جدا شویم؟ اما از بچه ام چطور بگذرم؟ از خون من است و چشمهای مرا دارد. الف که کنارم نشسته و دستش را دور کمرم انداخته پهلویم را فشار می دهد. نمی فهمم می خواهد هشدارم دهد که احساساتی نشوم و تصمیم سرسری نگیرم یا دارد حمایتم می کند که باید برگردم. دلم اما گرم است که تصمیم هرچه باشد حمایتم می کند. میگوید می خواهم اسمش را بگذارم بهانی. فکر می کنم چه اسم عجیبی. من را یاد بهایی می اندازد. شاید منظورش بمانی است. از خواب بیدار می شوم. تهوع دارم و سرم به اندازه ی تمام اتاق بزرگ شده و سنگینی می کند.
پ.ن صبحش که بیدار شدم تمام روز را فکر کردم که چه معنی داشت این خواب. چیزی دستگیرم نشد چندان، جز اینکه یادم آمد شنیده بودم که خواب حاملگی معنای غم بزرگ است و زاییدن در خواب به معنای فارغ شدن از غم. توی خواب شش ماهه حامله بود و درست شش ماه از اتمام رابطه ی ما می گذرد.
من را توی خانه بهاره صدا می زنند. و بهانی ترکیبی از نام بهاره و هانیه است. به - هانی هم می شود خواندش.
قسمت سوم تخمک - غم - شاید سهم شخص سومی است که این میان جز دردسر و غم و بلاتکلیفی و فشار تا به حال قسمتی نداشته. همانی که توی خواب هم حمایتش را دریغ نکرد. فکر می کنم تصور گم شدن آن قسمت سوم نادیده گرفتن فشار و غمی ایست که او دارد تحمل می کند. نادیده گرفتنش از طرف منی که اصلا از وجودش به ظاهر خبر نداشتم و اویی که جز به غمی که باردارش بود نمی اندیشید.
دلم را به سه ماه بعد فارغ شدنش خوش می کنم این میان. من کی غم خواستم برای او؟ نه، توی خواب هم من نخواسته بودم. من اصلا نمی دانستم، پیش آمده بود. پیشامد. پیشامد را اگر پیش بینی کنی می شود پیش گیری اما وقتی آمد دیگر آمده، باز نمی گردد.
ساعت 10 قرار داشتيم. كتابخانهي عمومي.. كنار همان ساختمان ژاپني ارشاد. رفته بود آمفي تئاتر تا من بيايم. نشد زودتر راه بيافتم. من همهي قرارهايي كه خودم ميگذارم را با تاخير ميرسم. حكمتش؟ لا مكشوف.
يكي از خصلتهاي من هم اين شده كه وقتي دارم ميروم سر قرار، اصلن جواب تلفن نميدهم. خب ميدانم چه ميخواهد بگويد: كه بابا قرارمان فيلان بوده و الان ساعت فيلان است. روي اين حساب وقتي تهديدش را پيامك زد كه جواب تلفن را بدهم "لا" به روي خود آوردن و "لا" تهديد فيالامر اثري بالشخص الخودم.
تنها اسمس كردم كه "فحشهايت را جمع كن! من توي ترافيك ماندم". و ديگر سايلنت. – به ديگر سُخُن: و ديگر هيچ- خب فكر ميكنيد چه شد. يك عدد هداي متسوپوتاميايي را با مانتوي روشن با آغوش باز در آستانهي كتابخانه ديدم. روبوسي و فيلان و باقي ماجرا.
بعد! اينهمه تازه فرع ماجرا بود. طبق معمول رفتم سر سيستم تا كتابم را انتخاب كنم. ديدم يك آقايي برگشته به ناموس من! يعني اينهمه وقاحت؟ برگشته گفته كه "فرم" پر كنيد اگر عضو كتابخانهي ماييد. نگاهشان كردم و هدا گفت كه نيست. اصلا مال اينجا نيست. يعني من عاشق اينطور سر كار گذاشتن مردم هستم. البته كنجكاوي و فضولي من باعث شد بگويم ولي من عضو هستم. يك "پرسشنامه"ي 2 برگي با چهارگزينهي "خيلي خوب" و "خوب" و تا آخرش "بد" از آب درآمد. راجع به كميّت و كيفيت كتابخانه و اين قرتيبازيها كه حداقل براي آن كتابخانهي فيلان شده واقعا قرتي بازي به حساب ميآمد (حالا دارم اينجا يك كمي غر ميزنم و غلو ميكنم). هدا بيشتر از من كنجكاو بود. گفت كه نگاه كن! نوشته "جنسيت" و مشتاق كه بنويس:"خنثي"- يعني چي ميكشي هدا- بعد من كتابهايم را گرفتم و رو به آن آقا كردم و گفتم كه بايد الان پر كنم؟ و گفت كه بعله. زياد وقتتان را نميگيرد. خلاصه روي رد كردن نداشتم و گذري ميخواندم و علامت ميزدم و حواسم بود البته كه چي به چيست. تهته ماجرايش نوشت كه اگر نظري داريد بنويسيد؟
به خدا اگر مينوشت 2 نمره حتما از زير زمين هم كه بود نظر جور ميكردم. ولي نداشت و نوشتم: بينظري دارم.
بعد جالب است كه قبلش نگاهم ميكرد كه چطور پر ميكنم و با سرعت. و باز اصرار در "نظرتان را بنويسيد" كمي من را مبهوت كرد. به خدا اصلا قصد فيلان كردن اعتماد به نفس آن چشمهاي مطمئن را نداشتم كه "حتما لحاظ ميشود" اگر بنويسم. حتما يك حركتي و فيلاني..بعد دوباره با صبوري گفتم كه نظري ندارم و توي دلم جيغ كشيدم. بعد آقا ظاهرا خيال كرد تعارف دارم باهاش. در صورتي كه من بيشتر حوصلهي اين قرتي بازيها را نداشتم. گفتم كه شما جامعهشناسيد؟ فرمودند نه. به خدا اينجا هم من قصد خير ِ "از زير زمين جور كردن" را ميداشتم اگر ميگفت بلي. و ديدم چه چيزها؟! و گفتم اين مملكت هيچي نميشود! نظر من هم كه اصلا مهم نيست. بعد توي چهار جفت چشم مسئولين كتابخانه كه معلوم نيست چطور همزمان پشت ميزهايشان حاضر بودند، اين هدا ديد كه «الف نون» برق ميزد. من فقط شنيدم"اوه" اووووه" "اُاُاُاُ""إإإ" خلاصه چه دردسرتان بدهم. زدم بيرون و ته آن نوشته بود بينظري.
+اسمس وارده جهت ثبت در وبلاگ:
بارها وداع! بارها عاشق هم بودن.. و بارها!
نه! ما آدم جدايي نيستيم.*
وقتي يك همچين انرژي خوبي مثل وقتي جلوي دريا ايستادهاي و غرق در يك عشق مبهم با نيرويي كه نميداني از كجاست در برت ميگيرد.. وقتي در آن لحظهي صفر ِ برخورد اين دوگانگي كه الان خودت را در سردترين بخش رابطههايت ميبيني و ميبيني كه نيست؛ من فقط توانستم بگويم كه چه تو را دوست ميدارم و هزار بار تو دوست مني و ميماني دختر.
* و بدين سان يك نفر به صف عاشقانم افزوده گشت:)) و البته شاعر شد=)))
روزها و شبهاست در انكار خودم هستم. سخت مشغولم. از اين اتاق به آن اتاق. دنبال عكسها و اوراق خانوادگي. مثلا آن شب كه از ادامهي خيابان گلها بالا ميرفتم و مردي همپاي من قدم ميزد كه دنبال پيدا كردن اولين كلمه براي باز كردن سر حرف بود. يادم نميآيد چه گفته بودم كه بعد از آن شب، توي هر خاطرهاي كه به ياد ميآورم آن مرد پيست شده بود. از هر طرف كه ميروم سر از انكار خودم درميآورم. پيش از هر چيز دارم قويا آن مرد را تاييد ميكنم.
داستان اينطوري شروع ميشود: من يك شب داشتم روي اتفاقات داستان كوتاهم حاشيهنويسي ميكردم كه تلفن زنگ خورد. مادرم بود: يادم آورد كه آيا شام درست كردهام؟ و چيزي خوردم؟ و گفته بودم كه يادم نميآيد. ولي اصلا گرسنه نيستم مامان. و يكبار ديگر اسم مامان را آوردم. مامان گفت "اگر بابات به زبان آورده ديگر دختري به اسم تو ندارد كه دلش با زبانش يكي نيست. اين مستقل شدنت اصلن برايش قابل هضم نيست. مگر خانهي ما چه فرقي ميكرد. دختر! تنهايي توي غربت اين شهر چه ميكني؟" حوصله نداشتم و قطع كرد. گوشي را روي تلفن گذاشتم و با انگشت اشاره شمارهي مامان را گرفتم و آرامتر گفتم: مامان. ماماني. ميدوني چي شده؟ نميدوني مامان.
دلم برايش تنگ نشده بود. اين را آن موقع زياد براي خودم ميگفتم تا كمتر گريه كنم. باران ميباريد آن شب؟ نه درست يادم نميآيد. شايد از آن روزهاي خلخليام بوده و باز درجهي كولر را طوري تنظيم كردهام كه از سرما پتوپيچ قصه بنويسم. داستان در يك شب باراني و سرد اتفاق ميافتاد. من بايد تمركز ميكردم. تلفن زنگ خورده بود. از پريز كشيدم. موبايل زنگ خورد. مجبور شدم روي سايلنت بگذارم. اسمس رسيد. فينگليش نوشته بود: Hanuz bidari? Khosh migzare? Bidari?
چراغ را خاموش كردم و با نور ساختمان رو بهرو به فضاي اتاق خيره شدم. دراز كشيدم. تلفن چند بار ديگر زنگ خورد و مُرد. صبح ديدم پاي صندلي خوابم برده. داستان تمام شده. خوابآلوده سطور آخر را خواندم. خنديدم. داستان در انتها به زني ختم ميشد كه مرده. با شوهري كه قبلترش مرده. خودش توي تصادف مرده. قبلش بچههايش او را از يك فراموشي مرگبار نجات داده بودند. زن وقتي حال و حواسش سر جايش ميآيد ميافتد به ياد آوري شوهري كه تازه بعد از چند سال فهميده مرده و چقدر در حقش بدي كرده و بعد ياد عاشقانههايش ميافتد و به طرز وحشتناكي كارش شده گريه. آدم به خصوصي بوده در زندگياش و خودش را وقف كارش ميكرده. نه اندازهي شوهرش. شوهرش آدم 8 صبح تا 2 بعدازظهري بوده و وقف خانواده. بعد قبل از اينكه با يكي ديگر ازدواج كند، توي جادهي هراز از خط خارج ميشود و تمام و ضربان قصه.
نه اينطوري شروع نميشود. يادم ميايد وقتي از گرما به كافه پناه برده بوديم من «خطاب به پروانهها»ي براهني را باز كردم و خواندم: "مرا به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست" بعد انگار قاطي خاطرات دور شده بودم كه نميشد غم توي صورتم را پنهان كنم. پرسيد: "يعني ديگه نميخواي منو ببيني". توي صورتش نگاه كردم. آن موها و چشمها و آن لبخند مضحك چقدر ناآشنا بود.
نه اين آن مرد قبلي نبود. گمش نكردم.
داستان از جايي شروع شد كه بعد از آن شب كه خيابان گلها را بالا ميرفتم آن مرد چند دفتر از آخرين نوشتههايش را به من داده بود تا نظرم را بدهم. قبلش يك شب توي خيابان گلها ديده بودمش و نفهميدم چرا انقدر دستپاچه شده. دعوت كرد با هم تا انتهاي كوچه قدم بزنيم. حرفي نميزد. ولي انگار داشت منفجر ميشد از هجوم كلمهها توي سرش. بعد از آن شب خداحافظي كرده بوديم؟ من ايستاده بودم و رفتنش را تماشا ميكردم. برگشت؟ دستم هنوز از يادآوري گرماي دستش قوت ميگيرد براي نوشتن. پس برگشت.
حالا كه خوب دقت ميكنم ميبينم يك جايي نشستهام و آرنجم را تكيه دادم به ميز و مانتوي آبي گشادي تنم كردم و يك رژ صورتي زدهام و خيره شدهام توي صورت مردي كه انگار از هزار سال پيش حرف ميزد. از عاشقانههايش. من چقدر پيرم اينجا. حتما 60 را رد كردهام. وقتي مخاطب اين سوالش قرار گرفتم كه: بعد از آن همه سال حالا چي داري و چطور زندگي ميكني.
گفتم هزار تا شوهر كردهام. يكي دو تا بيشتر بچه ندارم. عاشق بودهام. همهي اين سالها. بعد خندهي شيريني كرده بودم. گفت "خبرت را دارم. هنوز قصه مينويسي و زندگيشان ميكني".
دست خودم نبود! سعي كردم همان لبخند شيرين را روي صورتم حفظ كنم. گفتم: آره نصفش مال آدمآي واقعي و نصف بيشترش مال آدمهاي خيالي توي خيابون گلها.
+ نه اينجا تموم نشد. شب رو به ياد آرامش خيابان گلهاي اون سال قدم زديم.
- سرت هنوز درد مياد؟
+ نه اين خون هميشه روي صورتم هست. براي هميشه. اگه بگم چرا اون شب برنگشتي خوانندههام ميگن سر كارشون گذاشتم. بذار بگم بر گشتي.
- من كه برگشتم.
+ اين دنيا كه حساب نيست
- تو هنوز دست از سر اين خل بازيهات ور نداشتي. به خاطر همين عاشقت نشدم
+ تو هيچ وقت عاشق من نبودي. الان خودت گفتي.
- باز اين بازي با لغاتش گير كرد. آدم شو!
+ كاش واقعي بودم با تو. قصهام رو تموم كن. نقطه بذار
ديروز كه باران باريد آخرين برگ «بار ديگر، شهري كه دوستش ميداشتم» از نادر ابراهيمي را خواندم. توي حياط زير درخت انجير لبهي باغچه نشسته بودم. دفتر را بستم و برگشتم به چمخاله در مرداب انزلي. ديدم از گوشهي دنجي دارم كلبهايي كه نويسنده در داستانش آورده و نگارندهي نامههايي براي هليا را تماشا ميكنم. لرزيدم. احساس كردم آنجا دارد در سكوت خودش، از دلتنگي هليا، آتش ميگيرد. بعد انگار ميز شدم.. صندلي شدم.. در كالبد آنها روحم آرام نميگرفت تا مثل قطرهي كوچكي از ديوار ليوان بلندي، سُر خوردم پاي ليوان و آرام گرفتم. بعد "نگارندهي نامهها" با انگشت، آهسته مرا كه قطرهي پژمردهاي پاي ليوان بودم، كشيد روي پوست ميز و نگاه ميكرد كه گرمي ميز چطور كمكم بخارم ميكند. اما هنوز رطوبت انگشتش بودم. قطره اشكي از گونهاش لغزيد و تندي با انگشت پاكش كرد و من با شورياش قاطي شدم. انگشتش روي گونهاش نماند. من هم نماندم. خانه در ميان بازوان باران هنوز دلتنگ بود و حس كردم مرداب چه لذت ميبرد از اين همه زندگي كه در كلبهي كوچك داستان نويسنده جريان دارد.
اگر بگويم تمام آن دعواها.. قهرها.. به قول تو كلكل كردنها سر ِ اين بود كه تو يك جملهي صادقانه از حرفهاي مگو بزني؛ حرفهايي كه هميشه گفتي ميدانم و چه لزومي دارد به گفتن.. آيا ميگذاري به حساب ديوانگي و خلخليهايم؟ يا از چشم دوستت ندارمهايم ميبيني؟
آري. من تمام اين مدت به ديوار راست ميگفتم.. به صندلي ايستاده در غرور غروب.. به ميز كه كلماتم را با ناخن خودكار درد ميكشد.. به پردهي بيتاب از پنجرهي باز.. و از همه مهمتر به خودم. به خودي كه در آستانهي همهچيز ايستاده.. بشمارم؟ آستانهي تو.. آستاني خودش.. آستانهي امامزاده "يحيي".. آستانهي در اتاقك قبرستان.. آستانهي درد.. آستانهي بيشعري.. بيكلمهگي.. بيحرفي.. بيمرگي.. اما به تو كمترين حرفي نزدم و تو هم نپرسيدي.
بعد از شش ماه توي يك هفته دو بار تو را ديدن! انصاف داشته باش! حق من بود بشنوم.. تمام حرفهاي تو را با آههاي پرغرور و عجيب. حق من بود بشنوم چرا گريه نكردي. كه از دست دادن براي تو يعني فقدان. و فقدان باري دارد. گريه.. وقتي پدر ِ خدابيامرزت در آغوشت گرفت و گريه كرد يعني چه عيبي دارد تو هم محكم بغلش ميكردي و ميزدي زير گريه. وقتي گفت صبوري كن و تو گفتي بهش كه من خوبم بابا. و بعد هيچ. بعد از دو سال و نيم سكوتي كه براي خودت ساختي و كنج عزلتي كه دور از من و هر چه آشنا.. تلفني كه هيچوقت خدا جواب نميدهي.. آري من تمام چهارشنبه در كنار تو غمگين بودم. وقتي دستهايم را ميگرفتي و ميگفتي بيخيال ميخواستم واقعن خفهات كنم كه اينهمه سنگي. دوستت داشتم. داشتم اما حق نداشتم به تو بگويم. حق ندارم. هنوز هم حق ندارم. بايد بداني كه اينهمه نبودن مرا هم سخت كرده در برابر تو. من ناخواسته همبازي تو شدم در نگفتن.
چه خوب شد آمدي. چه خوب شد كه آن لبها برايم گفت.. بعد از آن روز پر از پياده روي از ميدان ساعت تا ميدان امام. هي رفتن و برگشتن و و قارن را پايين رفتن و كافهاي دنج كه توي شهر خرابشدهي ساري پيدا نكرديم..
شايد بهترين جملهاي كه ميشد به كسي ياد داد همان جملهي آن مرد جواني بود كه در نمايشگاه كتاب، ديروز، ميان جمعيت، در گوش همه زمزمه ميكرد: كتاب بخون.. كتاب رو خريدي بخون.
و ميخنديدم. سختم بود. اما ميخنديدم. وقتي ميپرسيد كتاب ميخوني؟ و هميشه جواب ميشنيد كه بعله. و دوباره ميپرسيد خب آخرين بار كه كتاب خوندي كي بود؟ و معمولا جواب ميشنيد خيلي وقت است و فعلا كتاب جديدي نخوانده. و سر و تهش را درميآورد و ميفهميد واقعا هيچچيز نخوانده.
دلم نميخواست غصه بخورد. دلم ميخواست خيال كند همهي آدمهايي كه جمع شدهاند و اين جمعيت را درست كردهاند، واقعا كتاب ميخوانند. واقعا آدم ِ مطالعه هستند. من دوستش دارم. بارها توي گوشش زمزمه كردم. نشنيد.
نامهي قبلي را كه نوشته بودم "تو" را به مخاطب غايب صدا ميزدم. دلم از غريبهگي نامه گرفت. گفتم اين دو سطر را روبهرويت بنويسم ـو با خيالت يك استكان چاي بنوشم.
+ دوستي دارم كه يك وقتهايي انگشت ميبرد لاي موهايش و با خنده و شيطنت ميگفت: موهام بلند شده ميره توي چِشَم. يعني كه چقدر خوشتيپم. عاشق اين اطوارهاي خاص خودش بودم.
حالا اين را گفتم كه بگويم: واحد زياد ورداشتم ميره توي چِش ِ وقتم. اينه كه اينجا يه مدتي دير به دير بهروز خواهد شد.
حيرت و سپاسي كه اين زن توي صورتش هست، يعني: توي يك رشتهي نازك از افكار مردِش خودش رو آروم، خوابيده ديده. بعد اين عظمت رو دريافت كرده. ميدونيد چي ميخوام بگم؟ يعني چي از اين بالاتر كه يكي غرق كرده خودش رو توي پرترهي يك زن. چي از اين بالاتر كه تونسته براي يك لحظه اينهمه راه رو تا تنهايي و پريشوني زن بره و برسه به اون نقطهي داغ. براي يه لحظه همهي تنهاييها رو هيچ كنه توي آغوش زن.
اسمس من: وگر تو زخم زني به كه ديگري مرهم/ وگر تو زهر دهي به كه ديگري ترياك :))
اسمس جودي: اين يعني ديگه آشتي؟
اسمس من: من كه قهر نبودم. فقط دلم تنهايي ميخواس و يه عالم سكوت.
اسمس جودي: به قيمت دل شكشتگي من.
اسمس من: جالبهها! تو توي اسمس هم تپق ميزني:)) منم ميرم دنبال دواي شكستگي روحم خب.
امروز روز پرستاره. جودي هم امسال به سوپروايزري نائل اومده. كلاسش رفته بالا و منم محض شوخي همهش ميگم چه فايده اين سوپر بودن وقتي هيچ اغذيهاي نداره.
دو روز با هم حرف نميزديم. حالا دل جفتمون تركيده بود از غصه كه چرا كوتاه نميايم. اي گندت بزنن. موضوع اينه كه جودي پرستاره خيلي خوبيه. نه كه خواهره منهها! نه. از اين نظر كه توي كارش موفقه هم، باز نه.. از اين نظر كه همهش مواظبه منه. چي كم و كسر دارم و چي ميخوام و از اين مدلها كه قبل از اينكه دهن وا كني ميفهمه چته. ولي پرستاريش گاهي دردناكه. يعني با آمپول ميخواد زودي همه چي رو حل كنه. بعد اين از اون مدلهاي به هيشكي ربطي نداره من چمه بود كه من ساكت شدم و اون هر چي ميگفت چيزي نميگفتم. بعد داغ ميكنه خب.
دلم براش تنگ شده بود. دلم براي غر زدنهاش.. ماجراهاي پرستار خوشگله و اينا.. براي يك ميليون و هفتصد و هشتاد و فيلان بار گفتنه: حالمو به هم زدي! صد دفعه نگفتم از اين مريضهاتون برام تعريف نكن!
حالا موردهاي روانشناسيشون باشه يه چي. اينكه فلاني رو سگ گاز گرفته و فلاني از فلانجا افتاده پايين فكش در رفته و اون يكي رو موتور زده و نفله شده و آيسييو خالي پيدا نشده براش.. برام دنيا رو مريضخونه ديدنه.
+ خوب شد. پشت اسمسبازي، دو قطره اشك براي اون روز ريختم و نديد. غمم مثل رقيب ميمونه براش. ميفهمه كه به اين يكي هيچ راهي نميتونه باز كنه. من غمم رو بيشتر دوست دارم. اينو هزار بار به روم آورده.
نكتهي پيش از ريدينگ: بديهيست لينكهاي اين يادداشت پيشنهادهاييست براي خوانده شدن از طرف نگارنده. و تنها ربطش، فضا دادن ِ ذهن ِ خواننده به شيوهي كاملاً مدرن است:)
اين متن لازم ندارد بگويم از دانشگاه برميگشتم. ولي مينويسم. لازم نيست بنويسيم باريدن ِ نمنمك آسمان از نيمههاي كوچهي دانشگاه شروع شد و اينكه خوب شد به بابا زنگ نزدم دم ظهري بيايد دنبالم تا برويم خانه. لازم ندارد اضافه كنم تن ِ عطشناك ِ زمين چه دلبرانه باران را در آغوش ميگيرد. عجب وصالي. بوي نم خاك گرم. اما مينويسم. من چيزهايي را كه دوست دارم مينويسم.
قبل از باران داشتم فكر ميكردم چقدر درسهايم تلنبار شده و مدني را چطور با آن استاد زاغارت پاس خواهم كرد. و اينكه وقتي شروع كنم به درسخواندن، نوشتن براي مدتي در معرض خطر ِ تاثير كلمات قلنبهي اصطلاحات حقوقي قرار ميگيرد و چقدر زمخت ميشود نثرم. و به استاد آييندادرسي كه تاكيد ميكرد تلاش كنيم حقوقي حرف بزنيم. و چقدر بدم ميآيد اين وقتها از خود ِ دانشجويم. از خود ِ متاثرم. از خودي كه بعد از فارغالتحصيلي وقتي براي اينگونه ماندن ندارد. بايد خودش را جدي بگيرد. وقتهايي كه مورد سوال قرار ميگيرم و مجبورم جدي باشم، ديگر ناهيد نيستم. وقتي كه استناد ميكنم به فيلان مادهي خشك فيلان قانون، بيشتر نگران رفتن ناهيد ميشوم. وقتي احساساتم را ناديده ميگيرم...
به وصيتنامهي قبل از خوابم فكر ميكنم. گفتم لايكهاي بيدريغ را ميگذارم براي نوشتههاي هنوز ننوشته و نخواندهي دوستانم. هدا را كه دوست دارم چه؟ آهان! آن آرزوي دورهي فوقليسانس را برايش ميگذارم. هم خوشمزهست هم شاديآور؛ براي روزهايي كه مجبورم كمتر باشم. و تو.. نامههاي نانوشته را هر روز به آدرس تو پست ميكنم. و حس سبكي ظهر، ابري ميشود كه دلبرانه بر سر شيداي من و شكوفههاي درختهاي نارنج باريد. بهار نارنج.
حالا متن اصلي قرار است نوشته شود: يك قطره افتاد روي پلكم.. بعدي و بعدي. داشت پا ميگرفت، اما حواسش به من بود كه ريتمش تند نشود. باران را ميگويم.
فكر دروس عقبماندهي دانشگاهي تا اواسط كوچه بعد از اولين قطره از سرم پريد. دانه دانه روي مژهها.. هي ميگفت: دينگ دينگ.. مثل ضرب گرفتن انگشت روي گيتار. كه حواست بيايد پيش من. من هم وا دادم و گفتم: ها؟
زمين عطشناك شكل من بود. شبيه نازي ِ نمايشنامهي تازهي هدايي كجايي. اينجا كلمه ندارد. همهاش عطر است. يكبار جاي من اجازه داري نفس بكشي خواننده!
خسته بودم. به شدت از اين افكار خسته بودم. گوشم را سپردم به اين هواي ملس بهاري. نميدانستم دلم چه ميخواهد. گفتم اجازه داري تا كشوري پياده بروي.
پاهايم جان گرفته بود. افكارم انگار سرشان را گذاشتند و جايي بين راه خيره به اطراف، خوشخوشان، خوابشان گرفت. تا ميدان كارگر زير تكتك درختان به هر بهار ِ نارنج رسيدنش را تبريك گفتم. نه، ديگر آن من ِ خسته نبودم. سبزهميدان را دور زدم. فكر ميكردم اتوبوس را كه ببينم حتما دلم ميخواهد بروم خانه. نميدانستم كجا ميروم. اتوبوس نبود. بهتر شد را توي دلم گفتم و تا ايستگاه بعدي پياده ميروم را هم. مخابرات تا فرهنگ را رفتم. از خيابان اصلي بيزارم. فرهنگ را ميپيچم سمت هنرستان. خيابان بازار را ميروم جلو. بازار هميشه كسلكننده بوده. حتي آن روز هم. از چارسوق ميروم سمت سينما استقلال. از جلوي كتابفروشي چيستا ميگذرم. طبق هميشه زل ميزنم به پنجرهي مسافرخانه. قدمهايم كوتاه ميشود. اين مسير كش ميآيد انگار. حرفهاي نامهاي ِ ذهنم اينجا به سكوت ميايستد و از پنجرهي چشمهام زل ميزند به پردههاي پنجرهي مسافرخانه. چه خوب كه اينجا را تازهگيها صفا دادهاند. نگاه ميكنم به مغازهي فروش بليت. روي پارچه نوشته ساعت 8 صبح به مقصد... ميخندم. آنوقت من از بابلسر بليت گرفته بودم. حالا ميشود از اينجا بليت 8 صبح گرفت. از كوچهي شيشم بهمن ميروم داخل. سينماي مسكوت مانده و فضايي كه 30 سال است خاك ميخورد. فضايي كه ميتوانست كانون فعاليت هنري باشد. اصلاً مرغداري باشد. اما اينجوري عين احمقها به آدم زل نزند و نگاهش از آدم نپرسد چرا بيخودي 30 سال است كه اينجا افتاده.
از بانكپارسيان با آن نماكاري ِ خارجكياش كه نميدانم ادعاي ايراني بودنش از كول كدام شانهاش بالا رفته. اصلا عصباني نبودم. عادت ميدانيد چيست؟ كنار ايستگاه اتوباس ميايستم. اتوبوس ميآيد. سوار نميشوم. يك پيكان قراضه چراغ ميزند. كنار دو دختر بغلدستي كه از جزوههايشان با اشتهاي تعريف از فيلان سالاد خوش رنگ و مزه حرف ميزنند مينشينم. من دارد از اين پيكان خوشم ميآيد. لازم نيست جا باز كنم روي صندلي. هزار نفر، بعد از تلاش و ممارست، اين گودي را ايجاد كردند تا من خوشخوشان بخزم توي صندلي و زل بزنم به آدمها و تكتك تبليغات را با جديت بخوانم.
از خودم ميپرسم: راضي شدهاي؟
ميگويد: چه خوب كه همچين مسافرخانهاي توي شهر داريد.
ميفهمم چه ميگويد. خاطرهاي استتار كرده در اين كلامش. دستم را دور گردنش ميگذارم. سرم را ميچسبانم به سرش. لبخند ميزنم. از گودي پيكان قراضه بيشتر لذت ميبرم.
يعني يه روزآيي مياد توي زندگي، آدم از بس حال و حواسش دستشه.. هر چي براي خودش كتاب بخره.. هر چي ببرتش بيرون.. با دوستاش قرار بذاره.. بره دم پنجرهي كتابخونه.. بره به خودش چيزآي جديد نشون بده.. يه ساعتهايي رو بذاره واسه سوكت كه مثلا اتاق فكر و با خودش شُور بذاره.. اصن صُبآي زود پاشه بره توي حياط و جيغ ويغ گنجيشكها رو بشنوه و يادش بياد چه دير كردن سر كلاس ميچسبه.. چايي رو پُررنگ بخوره.. هورت بكشه جيگرش بسوزه.. توي دفترچهاش شعري رو بنويسه كه آخرآي خوابش يكي براش نوشته و لبخند خودش رو روي لباش فهميده و خوشي تنگ بغلش كنه.. ولي اصن بهش لذت عميق نده.
يعني بعد كه ميگذره از اون اتفاق، دوباره بره توي لاك خودش و انگار نه انگار كه اينهمه خودش رو تحويل گرفته. يه وقتايي اعصاب خودمم خورد ميشه جدي.
مثل اون وقتايي كه آدم يه نيني داشته باشه. بعد بچه بزنه زير گريه. اونوقت اولين چيزي كه به ذهنت ميرسه چيه؟ « اوه! شايد گُشنهشه» بعد يك كمي شير ميخوره و بعد خيره نگاتون ميكنه كه چرا نميفهمي؟ ـو دوباره ميزنه زير گريه. بعد پوشك بچه رو نيگاه ميندازي. اي بابا اينم كه كثيف نشده. بعد خيال ميكني بچه مريضه. دست ميذاري رو پيشونيش. انقدم گاهي خُل ميشي كه واقعا بچه تب داره. زنگ ميزني به شوهره يا باعث و بانيش كه اين بچه رو پيشت گذاشتن! (پروسهي گريه ادامه داره و بچه كبود شده از گريه) بعد دماسنج ميذاري زير بغل بچه و ميبيني متعادله. بعد واقعا نگران ميشي. اي خدا! چي كار كنم. بعد همون موقع است كه ميگي بچهداري چقده سخته. يهو توي يه استيصال تمام، بچه رو ميگيري توي آغوشت. بچه هنوز گريه ميكنه. كف دستت رو ميذاري پس ِ كلهي بچه.. آروم ميبيني گهوارهاي داري تكون ميخوري. بعد داري نواجش ميدي: عسلي! جيگري خاله.. مهتابي خاله.. آفتابي خاله.. بعد بچه پيشونيش رو چسبونده زير چونهات و داره گوش ميده چي ميگي. آروم ميشه. انقدر كه توي بغلت عرق ميكنه ولي جيكش درنمياد.
ميخوام بگم يه روزگاري بود كه فقط با دو بيت حافظ ميشد آروم گرفت و درس خوند: فغان كه آن مه نامهربان مهر گسل و الخ اصن انقدر دير رسيدي به داد خودت، مجبوري عين جريمهي ديكته هي هر جا حالت گرفت، گوشهي هر چي بنويسيش.
يعني يه چيزآي دروني هست كه بحث روز آدم با خودش. بعد فك ميكني: بابا! من كه با خودم كنار اومدم. ميدونم كه چهجوري ميشه دست به سرش كرد. مسئله با از سر واكردن يا هرچي حالا.. درست نميشه. هر قدر هم هولناك باشه بايد باهاش روبهرو شد. ميگه باور نميكنه؟ ميگه تو بزرگ شدي؟ ميگه از پسش برنمياي؟ ميگه تو تنها كسي هستي كه اينجوري هستي؟ اساسي ميگه برو بابا بچه؟
خب نزن توي گوشش. ببين دردش چيه. لاعلاجه؟ خوب نميشه؟ انقدريه؟ برو باهاش مسئله رو درميون بذار. تحملش رو ببر بالا. بگو كه چقدر خودت رو دوست داري. بگو كه اين مسئله با توي جمع اين مسئله رو خفه كردن حل نميشه. بگو آخرش يه جايي با هم تنها ميشيم. بگو توي تاريكي خِفت همو ميگيريم! نه تو آروم ميگيري نه من. بعد كمكم كمكش كن. باهاش رفيق شو. اينطوري هم نيگاه كن كه گاهي مسائل و مشكلات واسه بزرگ كردن آدمه. براي من ميدوني مثل چيه؟ مثل اولين بار مواجه شدن با دوش آبه. من تنهايي حموم رفتن رو بلد نبودم. در كه بسته شد دوش آب رو كه باز كردم از ترس جيغ كشيدم. فك كن! چند بار مامان ميتونه بياد كمكت كنه؟ بدون دوش هم كه نميتوني سر كني؟ پس مجبوري چشاتو ببندي بري زير دوش. نفست بند بياد.. هول ورت داره. آخرش ميبيني با ترست رفيق شدي. يه وقتي برسه كه بخندي به اين ترس.
يه وقت بذار مسئلهت رو بغلش كن. اينوقتا آدمآي دور و برت رو عاجز نكن كه چرا نميتونن كمكت كنن. اين غمه بزرگيه واسه كسايي كه دوستت دارن.
تمام مدت كه زير نگاه تحسينآميزش بود، داشت سعي ميكرد چشماش داغ نشه. كه لبهاش كج و معوج شن. لحظهاي كه شيريني رو تعارف كرد تا به اين واسطه دستهاش رو بگيره، سريع شيريني رو قاپيد و برد طرف دندونهاش و گاز اول رو زد. تازه اونوقت بود كه فهميد چه گندي به اينهمه خودداريش زده. لبهاش داشت كج و معوج ميشد. به بهانهي پاك كردن خورده شيريني، روي لبهاش رو با پشت دست از گوشهاي كه ميلرزيد تا انتهاش محكم مالوند. چشماش داغ شد. روسري رو پايين كشيد تا به بهانهي مرتب كردن موهاي سرش، يك كمي خلوت كنه. موهاش مرتب نميشد. اينو اون گفت. روسري رو بالا كشيد. همه چي لو رفته بود. اينو پرسشي از خودش سؤال كرد.
بارون مياومد. از كافه بيرون زد. گفته بود كه فردا ميره شهرستان. سوار تاكسي شد. هواي سرد به صورتش ميخورد. با هر باد سينوسهاش درد ميگرفت. دستكشهاش رو دستش كرد. لبهي شالگردن رو تا بيني بالا كشيد. روسريش رو محكمتر بست و هد رو تا روي پيشوني پايين كشيد. آخر ايستگاه باز بايد پياده ميرفت. به جايي كه ميرسيد فكر ميكرد. به گرما. به خودش گفت ديوونه. چرا توي اين شرايط بايد به گرماي جايي كه ميرسيد فكر ميكرد. قهوهي گرم رو كه از گلوش بالا اومد رو قورت داد. سرش گيج ميرفت. به خودش فحشهاي ركيك داد. فحشهايي كه هيچوقت به زبون نميآورد.. فقط توي سرش بود. يكي داشت با عجله سمتش مياومد. هيكلش مثل يه آشنا بود. كاپشن كه گندهاش كرده بود رو شناخت. سرِ گوشهاي قرمزش خيرهاش كرده بود. از سرما بود. اينو از خودش پرسيد. روبهروي هم ايستادن. دستاش گرم بود. از پشت دستكش هم گرماش رو حس ميكرد. ميكشيدش. در خونه باز بود. به چيزآيي كه فكر ميكرد، تا پشت ِ در، تموم شد. ديگه از اين به بعد نميشد. در محكم بسته شد. دستش رو دور گردنش حس كرد. گريه تموم شده بود. اشكي نداشت. چشماش رو بست. ديد كه هِدِش بالا ميره. شالگردنش شُل شده. دستكشهاش ديگه تو دستش نيستن. نگاهي رو از پشت پنجره حس كرد. حدس زد بايد دختر كوچولوي ِ تازهاش باشه. ديگه همهچي تاريك شد. نور نيمهجون آفتاب از پشت ابرها هم رفت. حس كرد هواي سرد و تازه، دير مياد. آره. بازوهاش رو لاغرتر حس كرد. كاپشن روي سرش بود. چيزي رو توي گوشش زمزمهوار شنيد: ديگه به هيچي فك نكن. ما هميشه با هميم.
همهچي بعد اون جمله مُرد. ديگه يادش نميومد كيه. فقط زندگي ميكرد. انگار تا حالا مَردم اينجوري زندگي ميكردن. زندگيايي كه هيچوقت حسرت نداشتنش رو نميخورد.
درديست كه ريشهاش زمينيست/ تا چند توان به آسمان گفت
و تنهايي آغاز شد. آدم با خداش غريبي كرد. وقتي خدا ميگفت: بندهام چطوري؟ آدم ميگفت كه خوبم و تندي ادامه ميداد: چه خبر؟ و خدا مشكوك به نظر ميآمد كه با همهي مطلق ِ دانايياش از درد آدم خبري داشته باشد. و خدا پاسخ داد كه مردم هنوز براي مثلث برمودا شايعه پراكني ميكنند. چيزهايي پيرامون ِ اعتقاد پيروان اديان آسمانياش گفت و قاهقاه به بلاهت بندههايش خنديد. آدم گفت كه ديگر چه خبر؟ خدا گفت كه چرا ديگر دعا نميخواند. نكند غره شده بر اندك توانايي كه آدم به او مديون است. و به بندهاش نگاه تندي كرد و آدم سجده كرد بر قادر متعال. آدم در دل نهاني ميدانست خدا هرگز تحمل كسي ديگر را در جايگاهش يعني همان نهاد آدمي ندارد. پس راز سر به مُهر در دلش ماند و دريغ كه حرفي به او بزند. خدا گفت كه بندهاش ديگر آن بندهي سابق نيست. و آدم فقط توانست بگويد: تو چطوري خدا؟ و خدا مثل اينكه قند توي دلش آب بشود باران را نازل كرد. و آدم آرام شد. آدمي با خود فكر كرد: خدا جداست از پيكرهي بندهاي كه عظمت را همه در ستايش كسي ميدانست كه همپايهي او بود. يعني حوا. كسي كه در اين قفس با او همآواز باشد. انعكاسي از تجلي خداوند. چيزي كه بشود در برش گرفت نه در بر بود. و خدا حيران بود در آفريدن حوا. پس قانون وضع كرد. هر حوايي را به ستايش آدم خواند. جيرهاش را نصف كرد. ضعيف آفريدش و فتانه. مليح آفريدش در برابر اندكي بلاهت. در زيبايي آنچنان ظرافت به خرج داد كه در پستو نهان شدند چونان ابليسهايي كه دستشان رو شده باشد. حوا از همان اول به تنهايي دچار بود. خيلي قبلتر از آدم. و چه تنهايي بالاتر از اين كه روز دوم آفريده شوي و زودتر پي ببري.
آدم تنها بود.. حوا تنهاتر.. و چون در بر هم بودند آدم تنهايياش پايان يافت و حوا به احساس كفايت آدم رضايت داد. حوا هميشه تنها بود. آدم ميدانست. اما خدا نه
گاهي نمي توان به خدا حرف درد را / با خود نگاه داشت و روز معاد زد
ابيات از محمدعلي بهمني- شاعر شنيدنيست- نشر دارينوش
قبول داري بعد از ديدن نمايش «چاه» خيلي راحتتر و بهتر از هر وقت ديگهاي از مقولهي عشق حرف زديم؟ يه ادراكاتي در برابرمون عريان شده بود. ما بيواسطه ازش حرف زديم و بيتوضيح بيشتري ميفهميديم چي ميخوايم بگيم.
اونجايي كه زن و مرد ِ نمايش، براي شروع حرفهاشون، از ماجراي اولين ديدار گفتن رو چقدر تحسين كرديم. خندههاي سخاومتمندانهي زن و فن بياني كه مرد براي نشون دادن ِ لذت بردنش -از به ياد آوردن ماجراها- انتخاب كرده بود رو چقدر آفرين گفتيم. از پلههاي مجتمع پايين رفتيم و صبورانه خودمون رو كنترل كرديم تا اومديم توي خيابوني كه به شيرخورشيد منتهي ميشد و من فرياد زدم: هداااااا! عالي بود! عالي! خداي من. يادته گفتم چقدر جالب بود اونجايي كه مرد ميخواست خاطرهي اولين دوستت دارم گفتن رو دوباره زنده كنه. اينكه دوستت دارم ِ دومين ديدار رو چه كسي گفت و مرد ثابت كرد اون بوده. به زن گفت: صبر كن و بعد يه سيب از روي زمين برداشت و گذاشت توي دست زن و گفت دوستت دارم..
اين هول و ولا براي زنده كردن.. وقتي كه واقعا مرده بودن. هدا! اينجاس كه ميگم: عشق آدم رو نجات ميده از مرگ.
مرد ميگه: توي نمايش هملت همهش داشتم تو رو نگاه ميكردم. تمام مدت داشتم به تو نگاه ميكردم. تو ناراحت ميشدي اونوخت؟ زن يك كمي سكوت شيطنتآميز ميكنه و ميگه: نه. راستش وقتي حواست به من نبود ناراحت ميشدم. مرد با تحكم ميگه: ولي من تمام حواسم پيش تو بود. زن ميگه نه نبود. يه وقتايي داشتي نمايش رو نگاه ميكردي. مرد ميگه براي اينكه خودم رو بزنم به اون راه كه مثلا نگات نميكنم. هر دو تا ميخندن.
مرد فقط يه شاعر بود و يك نويسنده. زن زندگي بود براي اين مرد. اونجا كه بهش ميگه: راستي تو چرا خودت رو كشتي؟ مرد ميگه واسه اينكه تو مرده بودي و من با خودم گفتم واسهي چي زندهام؟ بعد خودم رو كشتم. و بازي با كلماتي كه من عاشقش هستم. اين استدلال آوردن توي حرفها همراه با بازي زباني رو ميپرستم. خدايا. خيلي عالي بود.
خيانت. خيانت. چه بازي قشنگي بود توي داستان. خيانت اينكه يكي توي داستان مرد هست كه زن بهش حسوده. باور داره كه هست. و نويسنده توي قصهپردازيش بهش بها نميده. بسكه پوچه مقابل اين عشق ورزي. و اون بوسهي روي پيشاني ِ آخرين ديدار. زن ميگه چند بار جايي كه روي پيشوني بوسيده بودي رو دست كشيدم كه لذتش رو بيشتر پيش خودم نگه دارم. تو كجا بودي خليل؟ خدا! قيامت بود.
ساعتهاي توي انفرادي رو از زبون مرد شنيدن. ساعتهاي قبل از اعدام. خفت التماس كردن به بازجو. اعترافهاي تكاندهنده كه..
من هيچ وقت خاطرهي اين شب رو فراموش نميكنم. و هوس گاز زدنه اون سيب قرمزي كه روي زمين ِ صحنهي نمايش، برق ميزد و بهت گفتم نميشه ورش داريم؟
«چاه» تماماً تقدير و ستايش از عشق است.
از 14 تا 29 فروردين. مجتمع سينمايي ارشاد بابل. ساعت 7.
امروز فكر ميكردم با آن نامهي شخصي كه براي تو نوشتم قرار است چقدر تنهايي بخرم. احتياجي به نوشتنش نبود. ما خداحافظي را در آخرين سلام كرده بوديم. با اين احوال، گيرم تو را قال بگذارم توي دارغوزآباد فيلان! گيرم كلهشق بازي دربياورم و تنها بروم و هيچوقت نگويم كجا هستم! گيرم بخواهم تمام عمر را در جايي زندگي كنم كه كسي مرا نشناسد. آخرش؟ ته همهي ماجراها چيست؟
برميگردم. در همان خانه را باز ميكنم. با هيچ نامهاي روبهرو نميشوم. شروع ميكنم به نوشتن پرسشهايي كه هر كسي در اين موقعيت دوست داشت مخاطب شود. داستانش ميكنم. شعرش ميكنم. منتشرش ميكنم. اميدوارم فقط تو نخواني.
شرمسارم ميكند اينكه من تو را هنوز دوست دارم و تو با تعجب، كلماتي را آهسته زمزمه كني: هنوز فراموشم نكرده است.
تلفنت را پيدا ميكنم. شمارهات بايد عوض شده باشد. زنگ بزنم. صداي پشت خط بگويد الو.. الو .. بفرماييد..
گوشي را بده به آن بچهي كوچولو. مزاحم تلفنيها از مصاحبت با بچهها لذت ميبرند.
+ توي باران نمنمك آسمان امروز شمال.. بيچتر.. بيبالاپوشي گرم.. نفوذ بازيگوش قطرات تا پوست تن.. چرا تمام راه را با اين هوا راه نيامدم من.
+ اين پنجرهي كتابخانهي ما خيلي دلچسب است. نه اينكه كسي عاشقش نيست.. نه اينكه كمتر كسي ميآيد در جوارش شعري بخواند! از اين لحاظ. صبح ِ خيلي زود من، لبريز از پُر حرفيهاي پنجرهي كتابخانهي دانشگاه شد.
+ من ميگويم هيچ صبحي لذيذتر از اين نيست كه بنشيني كنفرانس دخترهاي ترم پاييني را توي كلاس دكتر وزيري تماشا كني. بسكه انرژياند. با آن ابهتي كه از خودشان در تسلط به قوانين نشان ميدهند. ميگفت: در صورتي كه جرم اثبات نشود و 50 مرد نيايند براي قسامه، خود فرد ميتواند 50 بار قسم بخورد. ادامه داد كه جالبه! زن و مرد تنها در اين مورد هيچ تفاوتي ندارند.
من واقعا خنديدم از اين حاشيهپردازي در كنفرانسش. بعد گفتم مطمئني كه زنها نبايد 100 بار قسم بخورند. با تسلط خاص گفت كه نه و خنديد. و گفت كه دقيقا بايد 50 بار پشت سر هم اينطور بگويند كه به فيلان و بيسار قسم كه من بَهمان كار را نكردم. توي گوش بغل دستي گفتم: مثل ِ كُشتم شپش شپشكش 6 پا را:))
زندگي آن گياه ِ در پناه ِ سايهايست كه آرامآرام سعي در رسيدن به آفتاب دارد. در جوار پنجرهاي با شيشههاي مات. من در اتاقم يك چنين گياهي دارم كه هميشه برميگردانمش سمت خودم.
بعدنوشتشنبه 3 آوريل: وقتي توي كيف ِ كوچولوي توي به جاي قرص مُسكن و موچين و كرممرطوبكننده و موبايل حتي!! آدرس وبلاگم هست! بوسيدنت واجب بود فهيمه جان!
+ اين را هم اضافه كنم كه نگارنده بياندازه دلش پرتگاهي ميخواهد تا از خوشي خودش را پرت كند. از كفايت اينهمه شادي بيسبب.