۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

...

زندگي آن گياه ِ در پناه ِ سايه‌اي‌ست كه آرام‌آرام سعي در رسيدن به آفتاب دارد. در جوار پنجره‌اي با شيشه‌هاي مات. من در اتاقم يك چنين گياهي دارم كه هميشه برمي‌گردانمش سمت خودم.

بعدنوشتشنبه 3 آوريل: وقتي توي كيف ِ كوچولوي توي به جاي قرص مُسكن و موچين و كرم‌مرطوب‌كننده و موبايل حتي!! آدرس وبلاگم هست! بوسيدنت واجب بود فهيمه جان!
+ اين را هم اضافه كنم كه نگارنده بي‌اندازه دل‌ش پرتگاهي مي‌خواهد تا از خوشي خودش را پرت كند. از كفايت اينهمه شادي بي‌سبب.
 

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

اپيزود قاتي پاتي ِ شخصي

كي از بالا به اين برگه‌ي تسليتي كه مي‌نويسم نگاه مي‌كند. كه نوشتن ِ تسليت منسوخ شده. رهاي‌ش مي‌كنم. هي با صداي نامجو جاهايي از شعر را به نفع خودم عوض مي‌كنم و مي‌زنم زير آواز: يك روز از خواب پا مي‌شي، مي‌بيني رفتي زياااااآد/ هيچ‌كس دور و برت نيست، همه رو بُردي زِ ياااااآد/ غوز پُشتت بيشتر نشد اما شونه‌هات افتاده‌تر/ پيرامونت رو ببين با دقت، مي‌سوزن خشك و تر/ اي عرش كبريايي، چيه پس تو سرت؟ كي با ما راه مي‌آيي، جون مادرت!
ياد اسمس‌هاي بعدازظهرم مي‌افتم: "ببين مثل اين مي‌مونه كه من بايد خيابان 48 پياده مي‌شدم ولي الكي مي‌گم تا 68 باهات هم‌مسيرم كه جدايي رو به تعويق بندازم كه چي.. كه LoveYou." اين GF بي‌نظير من تنها كسي‌ست كه خيال مي‌كند من خوبم و نويسنده‌ام و البته با جريان معكوس گفته كه عاقلم.
سير قهقرايي توي سرم حاكم مي‌شود انگار فريم‌هاي VHS با سرعت زياد توي دستگاه عقب مي‌رود مثل همان دنده‌عقب. توي صحنه‌ي تصادف. اوه. اگر مرده‌ بودم. آن وقت هرگز تا مدت‌ها نمي‌فهميد كه من مرده‌ام. چون شوخي و جدي‌ام اصلا معلوم نيست. شايد اصلا برايش مهم نيستم. اوه خدا دارم چي مي‌بافم. دارم يك نفر را به جرم نكرده طردش مي‌كنم. به شوخي‌هام فكر مي‌كنم كه از اين حالت سگي دربيايم: الآن اگه مي‌مردم يه عالم حوري دور و برم كه: چايي بريزم؟ مي‌خواي نسيم مسيرش رو كج كنه؟ اون شاخه بياد براتون پايين كه ميوه‌اشو.. يعني اگه بهشت نفرستنم، حداقل تا حساب كتاب كنن كه بهم مي‌رسن! هان؟
داستان كوتاه "بعد از آن شب" با آن شخصيت‌هاي زنده‌ي دور و برش.
از اين فيلتري كه به خودم به قلمم به گفتارم بسته‌ام بيزارم. چرا پرنده‌هاي توي قفس انقدر تماشايي هستند.
بر مي‌گردم. در ماشين باز مي‌شود. يكريز گريه مي‌كنم. خواهرم داد مي‌زند ناهيد! بس كن! كف آسفالت خيابان مي نشينم. فشارم افتاده. خون. چرا خون اينجا ريخته. خواهرم دستم را نشان مي‌دهد. يك شيشه‌ي مكعب، شكل ِ تيله‌ي بازي لاي گوشتم خيره نگاهم مي‌كند. دستمال دورش مي‌بندم.
بابا خودش را رسانده. مي‌نشينم توي ماشين‌ش. صحنه‌ي تصادف خيره‌ام كرده. ما بايد مي‌مرديم.
حالا هار هار مي‌خندم. چه اَكشني. "چقدر دلم برايت تنگ شده" را هزار بار توي دفترم مي‌نويسم. لعنت به فيلترينگ.
فكر مي‌كنم خواب‌هاي تا 9 صبح بهار و اردي‌بهشت، چه روشن‌تراست از بقيه فصول. با چشمان بسته و آن انشعاب نور كه از پنجره مي‌تابد، افكارم را مرور مي‌كنم. دلم برايت تنگ شده. مي‌خندم. من وكيل‌مدافع خوبي هستم. قاضي دادگاه دروني‌ام كم مي‌آورد. تو هميشه تبرئه مي‌شوي.
+هدايي(GF معروف من) گفت كه گذاشتن اين عكس باعث جريحه‌دار شدن قلب خوانندگان مي‌شود. من هم جهت حفظ قلب خوانندگان از آسيب‌هاي احتمالي ناشي از رؤيت عكس اقدام به حذف نمودم. بدين جهت عذر بدنده را بپذيريد. باتشكر. مدير وبلاگ

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

يك روز مي‌بيني عين نوشته‌هايت شده‌اي

اينكه خدا قصه‌نويس خوبي‌ست. البته كه الله، اكبر است و برتر. فكر كنيد اگر من اين داستان را مي‌نوشتم كه: يك نفر ديروز آمده نوشته كه يادداشت آخر: من رفتم سفر.. بي بازگشت.. و در ذهن به كاراكتر داستاني‌اش بپردازد. بعد فردا مثل هميشه مطمئن، كه هيچ اتفاق ِ خارج  ِ برنامه‌اي نخواهد افتاد. بعد وقتي رفته جايگاه سوخت و مثل هميشه باك‌ش را پر از گاز كند و وسط راه يادش بيايد كه اوه! بنزين نزده. چند متر دنده عقب توي آزادراه تا يك بريدگي فرمان بگيرد و بخواهد دور بزند و همانجا يك پرادوي بژ از لاين سرعت بوق‌زنان و چراغ‌زنان و با سرعت زياد و اصلا خيالت نباشد: كه ايندفعه هم در مي‌روي! اما درست آن طرف خيابان كه مي‌خواهي ديد بزني! پرادو درست بخورد وسط دو درب عقب و جلو. ماشينت مچاله شود و يهو براي لحظه‌هايي نفهمي چي داري مي‌بيني. درب ماشين از طرف شاگرد باز مي‌شود تا يهو به خودت بيايي و ببيني آغوشت پر از شيشه خورده و دهانت پر از شيشه خورده. بعد بهت و سكوت و گريه‌ي خواهرت كه كنارت نشسته.
مي‌خواستم بگويم اگر به اين سرعت مي‌نوشتم طرف كله‌پا شد! همه مي‌گفتيد عجب داستان ماست‌بندي شده‌اي! اينجوري‌ست كه كاراكتر داستاني من هم براي زنده ماندن نوشته خواهد شد.
حادثه آنقدر هولناك بود كه ترسيدم فعلا اينجا عكسي بگذارم.
البته كه حالم خوب است. خون هم از دماغ‌م نيامده! فقط كمي سرم باد:) كرده و به سمت چپ نمي‌توانم بخوابم. بالش نرم زير سرم مي‌گذارم. خب بابا! بابا هم آمده گفته كه بچه! بعد گفته اشكالي ندارد كه! ماشين اصلا يعني تصادف! يعني حادثه! خب الان فقط توي اين عيد ديدني‌ها خيلي ضايع‌بازي شد ولي.
+ يكبار توي گودر يكي نوشته بود: " هر چه دلت مي‌خواهد را برندار بنويس. يك روز مي‌بيني عين نوشته‌هايت شده اي!" اي بابا!

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

روي ِ در ِ يخچال

يادداشت آخر*
* حتي فكر كردن به اين طرح هم نشاط‌بخش است. اينطور است كه گم شدن در نوشته‌ها در مواجهه با اين پرسش ابلهانه كه: "آيا خود ِ تو بودي؟" برآشفته‌ام نمي‌كند. آن زن گم شده! آن من ديروز! آري خود من بودم كه امروز نيست. گم شده‌است.
و در پاسخ چراي پرسش‌گر مي‌گويم: سوال تو در اصل اينه كه بين زندگي و مرگ چي رو انتخاب كردم. و من مي‌گم عشق. اين انتخاب من خواهد بود. انتخابي كه اگر هزار سال بگذره و پيرم كنه لبخند به لبم مي‌نشونه و چشمام رو ريز مي‌كنه و توي يه نفس كشيدن شاد مي‌گم: عشق.. عشق.. عشق.. تو كه نمي‌دوني چيه. و قندي كه توي دل تو آب مي‌شه خواهد گفت چيزي غير از اين انتخاب نمي‌تونست منو اينهمه سر پا نگه داره.
چيزي در اين ميان نهفته‌ست كه در واقع همان مرگ و زندگي‌ست. ماهيت.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

به سال صبر

تمام ديروز به شهوت نسيم فكر مي‌كردم
چه چيز مانع حركت او در اندام ظريف شكوفه‌ها مي‌شود
يورش ِ طوفان به نرماي ِ گيس ِ درختان ِ تنومند چيزي از اصالت نسيم كم كرد؟
نه
تنها شكوفه‌اي پنج‌پر فرو ريخت
تا در انديشه‌ي خرداد
درختان پربار شدند

1 فروردين هزار و سيصد و هشتاد و صبر

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

يك ساين اوت بزرگ

سال دارد نو مي‌شود. نه اينكه نو يعني يك چيز جديدي بيايد. نو يعني اين كه مي‌گذرد باز هم مي‌گذرد ولي در قالب شماره‌ي جديد! امسال فهميدم بزرگ شده‌ام. بالاخره شدم آن آدم بزرگ ِ دلتنگ، كه همه‌ي عمر فرار كردم بلكه به‌ من نرسد. دختر آن سال‌هاي كفش ِ قرمز، با پاپيون كوچولو، با آن بند قرمز ِ باريك كه قفل مي‌شد زير قوزك پاها؛ وقتي از فروشگاه كفش ملي در ‌آمد خيال كرد غوغا همه امروز است. كفش قرمز چه تنها ‌شد توي جاكفشي، وقتي منتظرش ماند تا فردا صبح. دختر كوچولوي آن سال‌ها با روياي آن به خواب رفت و وقتي بيدار شد ديد: آن پاها برازنده‌ي كفش‌هاي پاشنه‌بلند مادر شده. مجبور است قدم‌هاي كوچك بردارد. و ديد چه دلش تنگ تاب دادن ِ آن موهاي قهوه‌اي شده كه مادر پشت سرش مي‌بست تا آهوي خرامان بشود و بدود روي ساحل ماسه‌اي. هوووووووَه
.
چه تصوراتي از سال نو داشتم. 5 يا 6 سالگي‌ام خيال مي‌كردم اگر سال تحويل بشود دنيا تغيير مي‌كند. يادم نيست! از تلويزيون شنيده بودم يا از مامان يا بابا. پرسيدم سال تحويل شده؟ صبح خيلي زود بود. باز:) يادم نيست چه‌كسي به من گفت كه بعله. دويدم سمت در حياط. كوچه را نگاه كردم. همانطور خيره به ماشين‌هاي جلوي درها بودم كه نسيم وزد. من بوي عيد را اولين بار آنجا استشمام كردم. بوي گل و شكوفه و سفر. ديگر هيچ‌چي! آسمان همان شكلي بود! آفتابش اما لطيف بود. همان نسيم برايم عيد شد و تغيير و سال تحويل.
چقدر تند مي‌روند اين سال‌ها! مي‌داني! 6 ماه طول كشيد تا عادت كنم رقم هفت ِ هشتاد و هفت را دوباره تصحيح نكنم به هشت. تازه به 88 عادت كردم كه شد هشتاد و نه. داريم به نود مي‌رسيم. هورا! انگاري يك سال رفتيم پشت 87 و يك سنگ عظيم را كشيديم و كشيديم تا رسيديم 88 بعد حالا نوبت 90 است.
يك چيزي توي سال 89 هست كه باعث شده امسال مثل باقي سال‌ها به‌ گذشتن‌ش نگاه نكنم. امسال يك چيزي نيست. يك سلـــــــــام نيست. نه اينكه "پيش من نباشد" يعني: هيچ جاي ديگر نيست! نه. اميدوارم خوش باشد. هر جا كه هست. مي‌گويد فراموشم نمي‌كند. به‌ش گفتم كه باور مي‌كنم. گفته كه چرا بايد اين سفر فراموشي بياورد. من هم باور كردم كه سفر هيچ‌چيز را تغيير نمي‌دهد.
كاش روزگار اينهمه قدرتمند نباشد. قول كه قدرتمند نيست؟ هيچ‌وقت نيست؟
صداي حتي  يك «بله» اينجا به گوشم نمي‌رسد.
.
.
.
انگار هر سال، درست لحظه‌اي كه سال ِ گذشته كليد و دفتر ِ حساب و كتابش را تحويل سال جديد مي‌دهد، من فارغ از همه‌ي اينها مي‌روم لبه‌ي يك پرتگاه باعظمت. اطراف ِ پوشيده از درخت را برانداز مي‌كنم. فقط همين صخره، خالي از هر گياه و جنبنده‌اي‌ست. انگار زمين زير پايم يهو كنده شده و ارتفاع گرفته. اول يك نسيم زمزمه‌گويان گوشم را پر مي‌كند از هووووو. دست‌هايم را باز مي‌كنم. هر سال مي‌دانم بعد چه مي‌شود. يك باد ِ تند! خيلي تند! از من عبور مي‌كند. مي‌دانم تاب مقاومت جلوي اين باد در من نيست. اما همانطور با دست‌هاي باز و چشماني بسته سعي مي‌كنم تعادلم را حفظ كنم. آن باد تند دست‌بردار نيست. هي مي‌وزد! هي مي‌وزد! از پشت روي زمين مي‌افتم. رد عاج سال گذشته يك خط روي تنم مي‌اندازد. امسال حتماً با زخمي عميق‌تر. و مي‌رود تا سالي ديگر پشت سرش را هم نگاه نمي‌كند.
دلم مي‌خواست آن ساعت صداي مردانه‌ي آشناي هزارساله‌ام ، بالاخره‌ بيايد برايم آواز بخواند. بدون هيچ آهنگ پس‌زمينه‌اي. فقط آن حنجره براي شنيدن من بخواند. كه آرامم كند. آرام. آرام. آرام. هيچ بخشي از آواز و ترانه‌اش تكرار نشود. من اول خيال كنم حفظ شده‌ام. ولي وقتي تمام شود آن خلسه و آن لذت، هر چه فكر كنم و به ذهنم فشار بياورم يادم نيايد. كه بفهمم رويا بوده. كه رويا بوده. يك ساين اوت بزرگ جلوي چشمانم خودش را نشان بدهد. هاه
مباركي اين لحظه بر من دشوار است.
.
حيف مي‌شود! حالا كه طبيعت آن لباس خوش‌رنگ خودش را به تن كرده و دلبري مي‌كند؛ من اينجا اختصاصي به شكل عمومي ننويسم: آرزو دارم سال نو به شما كه مي‌رسد مبارك باشد و خوش‌يمن.
اختصاصي‌تر: سال نو بر تو هم مبارك!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

رئـيـس

سرم توي آبي‌هاست..
ابرهاست
به دنبال سر نخ‌هاي رشته‌هاي طلايي خورشيد خانم مي‌دوم
گرچه پاهايم روي زمين است
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
اين بالايي را ننوشتم كه عيد آمده. نمي‌دانم! شايد اين‌هايي كه از نوروز اينهمه مي‌نويسند و مثلا پست آخرشان شده تبريك، حتما نوروز اختصاصي مي‌آيد در ِ خانه‌شان را مي‌زند. خوش‌به‌حالشان. براي من جالب است. واقعا شادي‌هاشان را دوست دارم. اگر بچه‌ي كوچولو در جمع‌شان باشد، باز اين نوروز بيشتر به آدم‌ش تنه مي‌زند.
راستش از لفظ امسال و پارسال كه روي رقم مي‌گردد خوشم نمي‌آيد. وارد بحث‌ش نمي‌شوم. اما خوشحال مي‌شوم وقتي مي‌شنوم بازارها الكي شلوغ است. باز ماهي‌فروش‌ها بساط كرده‌اند. بوهاي خوش. ديدن سبد خريد مردم. زبان‌درازي براي بچه‌هاي كوچولوي خوشحال از خريد نوروزي. خنده‌هاي بلند سرخوشانه‌ي باجناق‌ها.. خاله‌ و خواهرزاده‌ها.. دخترخاله‌ها. هوووو
خوشم كه يادشان هست عيدي داريم و نوروزي. مثلا مامان حواسش نبود كه سبزه‌ي امسال را قرار شد خودش سبز كند. از اينكه چيز به اين مهمي يادش رفته بود واقعا ترسيدم. معمولا همه‌چيز بي‌اينكه دنبال‌شان را بگيرم آماده مي‌شد. تزئين هفت‌سين مي‌ماند براي من خود به خود. سفره را كه مي‌اندازم بابا اول از همه مي‌نشيند كنارش. بعد نگاهم مي‌كند چطور دقيقه‌ها را مي‌بينم و سفره را از همه ور. انگار نسبت به بهانه‌ي خوش همه تعهد دارم.
آن سال‌هاي كودكي كه دايي‌جانم زنده بود وقتي مي‌خواستيم از تهران هوار ‌شويم سر‌شان، بابا مرا پشت فرمان مي‌نشاند و با هم مي‌خوانديم فصل گل صنوبره...عيدي ما يادت نره. كه غيرمستقيم يادم بدهد كه عيدي بگيرم! چون عيدي‌هاي دايي‌جان يك چيز ديگر بود. سوار دوچرخه‌اش مي‌رفتيم سوپرماركت از هر چي دلم مي‌خواست برمي‌داشتم. مثل قصه‌هاي جادويي كه واقعي شده بود.
اما از عيدهاي آن سال‌ها هنوز عموجانم مي‌پرسد: ناهيد! الآن كي توي خونه رئيسه؟
بعد به بابا نگاه مي‌كردم و بابا مي‌گفت: معلومه ناهيد. بازي‌ايي كه سر حاضرجوابي‌هاي كودكي‌ام آغاز شده بود و عمو هر سال ادامه‌اش مي‌دهد.
اين پُست را اگر بهاريه حساب كنيد مي‌شود اولين بهاريه‌ي من بعد از 5 سال وبلاگ نويسي. اگر نه! كه باز هم مي‌شود اولين پست بهاري من! چون بابام گفته رئيس منم :))

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

پيدا كردن/ پيدا شدن/ پيدايي

بارها فيلم رو جلو بردم و اون صحنه‌ي لوئيس واترز و كلاريسا رو مرور كردم. بازم جلوتر ريچارد و كلاريسا. بعد هي ريچارد و كلاريسا رو نگاه كردم. قسم مي‌خورم بيشتر از يكبار تا آخر فيلم رو نگاه نكردم. يعني اون يكباري هم كه نگاه كردم انگار هيچ‌چي نديدم. به خاطر تأثر اون ديالوگ ريچارد كه مي‌گفت: من تا حالا براي تو زنده موندم و حالا تو بايد بذاري كه من برم. بعد پرت كردن خودش از پنجره‌ي اتاقش. درست بعد اينكه از كلاريسا خواست يه قصه براش بگه. كلاريسا گفت صبح خوبي بود. رفتم گل خريدم. هواي عالي‌ايي بود. ريچارد مي‌گه توي 19 سالگي بالاخره زيباترين تصويرش رو تونست ببينه و يك آه حسرت‌آلود آورد و گفت: خانم دالووي! اون روز صبح تو از در شيشه‌اي بيرون اومدي، در حالي كه هنوز خواب‌آلود بودي. و آخرين كلام‌ش با معشوق‌: دوستت دارم و مطمئنم هيچ زوجي مثل ما خوشبخت نخواهد بود.
بعد امروز ماجرايي باعث شد اين صحنه دوباره توي ذهنم كليد بخوره. سريع CD رو توي دستگاه گذاشتم و گفتم الان جواب سوالم رو مي‌گيرم. درست از ريچارد و كلاريسا فيلم رو ديدم. ريچارد باز هم قاطع به كلاريسا گفت دوستت دارم و همونطور قاطعانه خودش رو از پنجره پرت كرد. بعد ميزهاي مهموني رو ديدم. بعد سكانس لورا كه داشت گريه‌ش رو قايم مي‌كرد. چقدر اين صحنه انگ من بود. وقتي مي‌خواد همه چيز رو پنهان كنه كه خودش با خودش تنهاست. بعد ويرجينيا كه لئونارد همسر دوست‌داشتني و بي‌نظيرش مي‌گه اميدوارم تصميم بگيري بالاخره بخوابي! و ويرجينياي ِ عصبي از مشكل قصه‌اش، مي‌گه الان ميام؛ فقط يك نفر بايد توي قصه بميره.
بعد لوراي حالا پيري رو با كلاريسا نشون مي‌ده. و مي‌گه كه پشيموني چه سودي داره وقتي انتخابي نيست. وقتي نمي‌شه جبران كرد. (واي خدا! اميدوارم هيچ‌وقت كسي اين حس رو تجربه نكنه)
بعد ويرجينيا و همسر دوست‌داشتني‌ش لئونارد. من خنده‌ي زير جلدي ويرجينيا رو دوست دارم. اون موقع است كه نويسنده خودش رو خوشبخت پيدا مي‌كنه بعد از پياده كردن پايان دلخواه قصه‌اش. لئونارد مي‌پرسه گفتي يك نفر مي‌ميره. ويرجينيا توي عوالم خودش يهو مي‌پرسه كي؟ لئونارد ميگه گفتي توي قصه‌ات يكي بايد بميره. اون كيه.
ويرجينيا مي‌خنده. لئونارد (واي من مي‌گم اين دوست‌داشتنيه! قبول كنيد) مي‌گه: سوال خنده‌داري پرسيدم. فقط مردآ مي‌دونن اين سوال چه دردي داره وقتي مبهوت سوال مي‌پرسن و منتظر جواب بي حاشيه همسرشون هستن:)
ويرجينيا مي‌گه البته كه نه. شاعر مي‌ميره. خيال‌پردازها مي‌ميرن. براي اينكه بقيه قدر زندگي رو بدونن.
بعد توي نامه‌ي قبل از خودكشي به لئونارد مي‌نويسه: زندگي رو بشناس. درك‌ش كن و ووو بعد رهاش كن.
يعني اساسي ويران مي‌كنه منو با آخرين ديالوگ‌ها! كه چي: هميشه عشق! هميشه ساعت‌ها!
نه اينكه لئونارد رو تشويق كنه به خودكشي. نه! براي اينكه وقتي ماهيت يك چيزي رو دريافت كني ديگه سرگردون نيستي. مثل اينكه قانون نيوتن رو خوب دريافت كني اونوقته كه هرچي مسئله راجع به اين به‌ت بِدَن، چشم بسته حل مي‌كني. كافيه قانون جاذبه و كشش رو بدوني. ديگه همه چيز تحت كنترل توست.
جوابم رو گرفتم. حال ِ خوشيه. سال 84 هنوز براي اين جواب كوچيك بودم و حالا مي‌فهمم اينجا ويرجينيا چي مي‌گه.
حالا شايد تا 95 چيزآي تازه‌تري پيدا كنم. عمري باقي بود خواهم نوشت.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

هواي بازي با تو

يه روز ما رفته بوديم لب دريا. طبق معمول مي‌زديم توي كله‌ي هم كه فيلان متن.. فيلان بازي.. فيلان آدم.. فيلانه! فيلان فيلان شده‌ي فيلان.. اينجا يادمه داشتيم نقشه‌ي مهموني هم مي‌كشيديم.
يه كُنده‌ي آب آورده هم اين جلوتر بود كه نيافتاده توي اين عكس حالا. بعد وير عكس گرفتن از هم پيدا كرده بوديم. خدا رحمت كنه موبايل هدا رو. توي اين عكس هنوز عمرش به دنيا بود. خلاصه دلمون مي‌خواست دو نفري عكس بگيريم. البته هدا بيشتر مي‌خواست -دو نقطه پي-. بعد يه خانم ديديم كه داشت دريا و موج‌هاش رو تماشا مي‌كرد. خيلي زياد موقر و مودب بود. اصلا دلمون نمي‌آمد مزاحم ساعات خوشي كه با خيره شدن به دريا طي مي‌كرد بشيم. يهو ديديم داره قدم‌زنان توي ساحل از كنار ما رد مي‌شه و طرف سنگ‌ها مي‌ره- اونا! توي عكس معلومه- بعد من رفتم جلو گفتم خانم ما خيلي دوست داريم يه عكس دو نفره بگيريم ولي خب به نفر سوم نياز داريم.
خانمه لبخند زد و اول امتناع كرد كه نمي‌تونه. بعد من گفتم كاري نداره! اين دكمه‌ي مرحومه‌ي مغفوره، موبايل جنّت‌مكان هدا رو فشار بديد و سعي كنيد لرزش دستتون رو كنترل كنيد كه عكس واضح بيافته. بعد ما ايستاديم. دفعه‌ي اول هدا يهو فيگورش به هم خورد و من همون لحظه كه خواستم هدا رو متوجه كنم خانمه‌ هم دكمه رو فشار داد. بعد خواهش كردم دوباره اين كار رو انجام بده و با هدا سر فيگورش خنديديم. خلاصه اين عكس رو انداختيم و كلي ازش تشكر كرديم. پرسيد شما از بچه‌هاي ادبي هستيد. ما هم گفتيم بيشتر هنر دوستيم. رو اين حساب كه ما كلن خيلي مرموز بودن رو دوست داشتيم. بعد يهو سر صحبت رسيد به نيچه. هنوزم نفهميدم از كجا رسيديم به اينجا! بعد صحبت رسيد به اينجا كه اين خانم موقر هم داستان‌نويسه. و اتفاقا توي پرشين‌بلاگ دات آي آي آي آر  هم وبلاگ زرشكي داره. قلبم داشت تالاپ تالاپ مي‌زد. اي خدا! چه آشناس اين خانمه. بعد رسيديم به تمشك و كلي غذا و سالادهاي خوش‌رنگ و خوش‌مزه. بعد من دقيق شدم روي اين خانم كه اتفاقاً با خانمي كه توي محيط مجازي فقط نوشته‌هاش رو خوندم، توي رفتار و شخصيت و صحبت‌هاش مو نمي‌زد. بعد يهو وسط حرفاش گفتم: سلام خانم ثابتي
كلا انقدر هيجان‌زده شده بوديم كه يادمون رفت با هم عكس بگيريم.
+ تو هم بودي! يادت مياد؟ به زور آورديم‌ت! انقدر كه سرت شلوغ بود!
+ چه شايعه‌پراكني مزه داره
+ كدوم منم؟ كدوم هدا؟ اوني كه روي سرش تاج داره يا اوني كه شاخ داره؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

براي خاطر دوست داشتن

با ارادت و مهر
تقديم به الف تا ياي قامت ِ بهترين دوست
سرش را گذاشته روي بازوي‌ام و به پنجره زل زده. چشم‌هايش از ديدم پنهان است. سعي مي‌كرد حركت اضافه نداشته باشد كه بخواهم برگردانمش سمت خودم تا لب‌هايم روي پيشاني‌اش قفل بماند - براي مدتي كه بخواهم آرام‌ش كنم. سرش را پايين‌تر آورد و مچاله شد توي خودش. مي‌دانستم كه مي‌خواهد اشك‌هايش را روي بازويم حس نكنم.
تكان نخوردن ِ من هم يعني متوجه بي‌حركتي‌اش هستم و حواسم كاملاً به اوست. دستش را بالا برد. انگشتم را لاي انگشت‌هايش گذاشتم. برد تا روي گردنش. نفس‌هاي مقطع‌اش را نتوانسته بود آرام كند. بي‌احساسي ِ من سنگيني دست‌هايم را روي گردنش غيرقابل تحمل كرده بود. دستم را پايين‌تر برد. تا روي قلبش. تند مي‌زد. مثل پرنده‌اي كه بداند رهايي ندارد؛ اگر هم بخواهد بالي براي پروازش نمانده.
به نور كمرنگي كه شانه‌اش را روشن كرده بود خيره ماندم. نفهميدم چقدر از زمان گذشت. حواسم نبود دارم آواز دلخواه‌ش را زمزمه مي‌كنم. آرام‌تر از مُرده‌ها گوشش را چسبانده به گردنم. سكوتم يهو نفس‌ كشيدنش را رسوا كرد. انگشتانش را روي گردنم غلتاند. از روي تخت بلند شدم. عاصي‌ از اين همه صبوري كه صرف‌ش كرده بودم از كمد پيراهن صورتي را درآوردم و در حالي كه آستين‌ش را مي‌پوشيدم از اتاق خارج شدم. پنجره‌ي آشپزخانه را نيمه‌باز گذاشتم. سماور را روشن كردم و از پنجره نيم‌نگاهي به ابرها انداختم و دو ماگ را با وسواس كنار هم روي ميز گذاشتم.  جلوي در ِ باز ِ يخچال براي يك لحظه يادم رفت كجا ايستاده‌ام و سرماي يخچال كه خارج مي‌شود يعني چه. صدايي از اتاق حواسم را جمع كرد. مرباي تمشك و نان وكره و پنير را با ساعد به سينه گرفتم و روي ميز گذاشتم. با موهاي آشفته‌‌ي افتاده روي شانه‌هاي عرياني كه زيباترش كرده بود و آن كليپس صورتي كه بي‌حوصله روي سرش ايستاده بود، در آستانه‌ي آشپزخانه پيدا ‌شد. و آن‌ گل‌هاي صورتي ِ حالا بي‌رمقي كه چند روزي با خودش توي خانه اين‌طرف و آن‌طرف مي‌برد. نشست روي صندلي و همينطور كه كش و قوسي به بازوها و شانه‌هايش مي‌داد، هر دو كف دست را از روي گردن‌ش كشيد و موهايش را آشفته‌تر كرد و پيشاني‌اش را روي ميز گذاشت و براي دقيقه‌اي همانطور ماند. حلقه‌‌اش را بازيگوشانه در محور انگشتش مي‌چرخانم. انگشتانش را سُر مي‌دهد از زير انگشتم و باز سرخوشانه دنبالش مي‌دَوَم. بي هوا خنديد. از آن قهقهه‌هايي كه كمتر ازش مي‌شنيدم. سرش را بلند كرد. انگار نه انگار خود ِ خودش، تا چند لحظه‌ي پيش مي‌خنديد. با صداي خيلي آهسته پرسيد چه ساعتي برمي‌گردم و سرش خم شد و قهوه را با حوصله طوري كه قاشق به ديواره‌ي ماگ نخورد هم ‌زد.
گفتم دلش مي‌خواهد زود بيايم؟
نگاهم كرد و خنديد. استقبالي توي چشم‌هايش نديدم. پرسيدم كه امروز را چه خواهد كرد. به اجاق گاز نگاه كرد و گفت با سيب‌زميني فراوان. نخنديدم. سرم را پايين انداختم. مربا را روي ناني كه با كره پوشيده شده بود ريختم و توي دهان گذاشتم. دلم مي‌خواست مي‌توانستم با جمله‌اي شگفت‌زده‌اش كنم. چه فرقي مي‌كند چه چيز. فقط اينكه باز آن چشم‌هاي متحيرش را به من بدوزد و بگويد "واقعا" و بيشتر برايش توضيح بدهم. خبرهاي خوشي نمي‌شنيدم از اين طرف و آن طرف. يا زلزله شده بود يا جنگ يقه‌ي كشوري را گرفته يا سياست دست چند آدم را به زنجير كشيده. يادم مي‌آيد آخرين بار سر ِ به دنيا آمدن ِ تخم پرستوهايي كه چند وقتي زير پنجره‌ي ما لانه كرده بودند حسابي شاد و متحير شده بود. فكر مي‌كرد با سر و صداي اينجا اينهمه تلاش پرستوها بي‌نتيجه مي‌ماند. چند تا گلدان با گل‌هاي خوشبو لب همان پنجره گذاشته بود، براي وقتي كه به راحتي بتواند در تماشايشان استتار كند. حالا گلدان‌ها را پراكنده اين طرف و آن طرف پيدايشان مي‌كردم. تصورش اين بود كه پرستوها براي هميشه ديگر برنمي‌گردند.
يهو گفتم مي‌خواهم براي سركشي، خارج شهر بروم. به چشم‌هايم نگاه كرد و ادامه دادم: قرار بود براي فردا باشد ولي خب حالا مي‌روم و پرسيدم كه دلش مي‌خواهد با هم برويم. خنديد و گفت كه بله.
داشتم توي آينه خودم را برانداز مي‌كردم كه با پالتوي مشكي و شال خاكستري پيدا شد و روي شانه‌ام زد. از پله‌ها پايين رفتيم. سوئيچ را تعارف كردم و گفت كه دلش مي‌خواهد خيابان را تماشا كند. سرش را به پنجره‌ي ماشين تكيه داد و استارت زدم و راديو كه روشن شد سريع دستش را برد تا خاموشش كند. به پنجره و جاي خالي پرستوها زل زد. گفتم شرط چي اگه بر‌گردند؟
گفت برنمي‌گردند. صداي جيغ لاستيك‌ها چند متر آن طرف‌تر هراسانش كرده بود. متحير نگاه مي‌كرديم كه چطور پژو توانسته بود دمار پرايد را دربياورد و خوني كه از زير در ِ سمت راننده‌ي پرايد پا مي‌گرفت و روي آسفالت خيس راه خودش را باز مي‌كرد.
دنده عقب گرفتم و تندي از كوچه راه را ادامه دادم. هنوز متحير مانده بود. بي اينكه نگاهم كند گفت: اون مَرد توي يه لحظه واقعا غافل‌گير شد. اونا خسته بودن! و كسي كه شانس آورد راننده‌ي پرايد بود.
گفتم ولي الان 7 صبحه
گفت تو متوجه نيستي آدما خسته‌اند يعني چي. تنها يك مرگ مي‌تونه سر حالشون بياره. مثل قهوه‌اي كه تو دم كردي براي صبحونه. فقط يك لحظه‌ست! يك لحظه براي اينكه ساعت‌هاي ديگه رو دوام بياريم. اينكه يه صبح ديگه بياد و تو دوباره پاشي و قهوه دم كني؛ براي هر روز اين خوشي رو يواش يواش تراشيدي و كم كردي و ديگه قهوه درست كردن با تمام احساس تو، هيچ هيجاني نداره. آه خدا!
ترمز كردم و ايستادم. آهسته  و بي‌ نگاهي به من گفت باور كن دوسّت دارم.
دستم را روي شانه‌ي صندلي گذاشتم و نگاهش كردم: تو داري به اون راننده‌ي بيچاره حسودي مي‌كني.
در خودش فرو رفت و دستش را عصاي چانه‌اش كرد؛ گفت: يادته گفته بودم آدم ِ توي قصه‌ي اون كتاب برگشت! دروغ گفتم مرده بود. چرا اون پرستوها برنمي‌گردن براي اينكه اهل موندن نيستن. ما داريم توي اين زندگي مي‌پوسيم و پير مي‌شيم. هي صب مي‌شه هي شب مي‌شه! كه چي؟ كه مثلا هفته رفت و سال اومد! اوه خدا! حرفام ربط به اينجا نداشت.
-: چرا با خودت اينجوري مي‌كني؟
احساس تنهايي مي‌كنم. احساس مي‌كنم عليرغم اينهمه وابستگي به دنيا و اينهمه شادي من يه آدم تنهام. تو تلاشت رو مي‌كني كه به من نزديك بشي. ولي با اينهمه حرفي كه يهو بهت مي‌زنم مي‌بيني كه چقدر دوريم. مثل كابوس توي شب‌هاي تب 40 درجه‌ست. انگار همه چي انقدر بزرگ مي‌شه كه نمي‌شه من به اين كوچولويي رو توي دستاش بگيره. انگار من توي پناه‌ش سُر مي‌خورم. حالا هرچي خودت رو بچسبوني به كنج اين پناه گاه.
من نمي‌فهمم.
اوه خدا! كاش هيچ وقت با هم ازدواج نمي كرديم.
چرا؟ چرا اين حرف رو مي‌زني؟ چون مي‌گم نمي‌فهمم؟
خدا باز همه چيز داره قاطي مي‌شه. تو هميشه منو سوار ماشين مي‌كني و مياري اينجا كه هر چي توي مغزمه بريزم بيرون. مي‌دونم فمهيدي كه در اين صورت ِ كه حرفام مياد. خب حالا تو هيچي نمي‌فهمي؟ نه. براي اينكه اقرار كنم من لايق تو نيستم. حوصله‌ت رو سر مي‌برم.
نه
داري دروغ مي‌گي. تو عاشق همين مزخرفات من شدي! مثل يه موسيقي به گنگ ترين زبون دنيا مي‌مونه. تو عاشق موسيقي درون من شدي. دوست داري! اما نمي‌دوني چيه. فقط عاشقشي. اوه خدا! منم كه بي‌انصافم. خدايا! هيچ‌كاريش نمي‌تونم بكنم. گاهي درحالي كه واقعا برات مي‌ميرم اصلا دوست ندارم. خدايا!
تو دوسم نداري. مي‌دونم دقيقا اين معني رو نمي‌ده. من كلمه‌هاي تو رو ياد گرفتم اونطوري كه هستن معني نكنم. تو سعي مي‌كني دوسم داشته باشي ولي نمي‌توني. من عاشق اين تند و بي ملاحظه حرف زدنت هستم. و مي‌دونم يه روز خسته مي‌شم؛ در صورتي كه واقعا اينو نمي‌خوام.
ماشين را روشن كردم و دستي را پايين كشيدم و گاز دادم. سراسر راه نه من حرف زدم و نه او. خط سفيد جاده زبان باز كرده بود و قطع كه مي‌شد له‌له مي‌زد انگار. علامت‌ها پيچ خطرناك را نشان مي‌داد. دره‌ها دامنه‌‌شان را به رخ مي‌كشيدند. نگاهم كرد و مي‌ديد كه فرمان را رها كرده‌ام. جيغ كشيد. دستش را كشيدم. كاميون از جلو بوق ممتددش را سرمان هوار كرد. دست به سينه‌اش برد و حسابي جيغ مي‌كشيد. هوار شديم سر صخره‌اي كه جاده او را دور مي‌زد. نمي‌توانستم حركت كنم. به شدت سرم گيج مي‌رفت. ديدم كه از ماشين پياده شد. اميدي به زنده ماندنم نداشت. اينبار فقط اسم مرا فرياد مي‌زد. دوست داشتم هزار سال اين صحنه طول بكشد. دوست داشتم بداند كه اين صحنه هيچ وقت از ارزشش با همه‌ي ممتدد بودنش تكراري و تراشيده نمي‌شود. لال شد وقتي دست‌هايم را بالا بردم. سمت دره رفت. دست‌هايش را باز كرد. جز صداي آژير ديگر هيچ چيز شنيده نمي‌شد.

18 اسفند 88
ناهيد آقاسيان

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

سومين همايش فيلم كوتاه ما

سالن تاريك ِ تاريك نبود. من كنار دوستم نشسته بودم. توي سومين همايش فيلم كوتاه. با يك روسري ساتن آبي با يك پالتوي مشكي كنار هدايي كه گرمش شده بود و مني كه از يخما(سرما) مدام وول مي‌خوردم. دو سه تا از فيلم‌هاي اول كمي تا قسمتي مزخرف بود. يعني خيلي تلاش كردم ازشان سر در بياورم. نشد اما! بعد دو تا انيميشن قابل قبول با موضوع عشق پخش شد. من دومي را كه با آهنگي به زبان آلماني اوج و فرود مي‌گرفت خيلي پسنديدم.
هنوز خانه نرسيده، براي همه تعريف كردم كه موضوع از اين قرار بود: يك بانوي روستايي يك روز صبح پنجره‌ي خانه‌اش را به سمت مزرعه‌ باز مي‌كند. قائدتاً مرغ ديديم و خروس ديديم و گاو و به‌بهي و سگ و اين‌ها! بعد همان بانو با طراحي تاريك انيماتور يك ليوان آب براي خودش مي‌ريزد و باقي آب را خالي مي‌كند در يك گلدان كوچولو!
يكهو مي‌بينيم كه چهارتا برگ به سرعت رشد مي‌كند و بعدش سر يك مرد از لابه‌لاي  برگ‌ها مي‌زند بيرون. مرد دست دختر را مي‌گيرد و مي‌برد توي آسمان. حالا اينجا موزيك غوغا مي‌كند و صدا از حد نرمال فراتر مي‌رود و ما هم خوشمان مي‌آيد از اين. - اينكه مي‌گويم ما هيجان چشم‌هاي باقي تماشاگران را در نظرم آوردم-  چند ثانيه‌اي آنها خوش و خرم در آسمان پرواز مي‌كنند. اگر مشتاق آسمان باشيد -مثل من- اين صحنه اشك‌ شوقتان را درمي‌آورد. بعد سايه‌ي آنها روي زمين پخش مي‌شود. حيوانات مزرعه با تعجب به آسمان نگاه مي‌كنند و بعد سماع آنها هم سر مي‌گيرد كه خيلي هم بامزه است. بعد يهو مي‌بينيم بانوي پرنده داشته خواب مي‌ديده و در نمايي كه او كنار ميز داشته چرت مي‌زده و پشتش همان پنجره و گلدان است بيدار مي‌شود. خوب موزيك پنچر شده. ما هم. بعد بانو مثل خوابش بلند مي‌شود آب باقيمانده‌ي ليوان را خالي مي‌كند توي گلدان. خب ما همچنان غم داشتيم. انگار دلمان مي‌خواست كسي ما را از خواب خوش كاراكتر بانوي روستايي اينطور وحشت‌زده بيدار نكند. يهو با كمال تعجب مي‌بينيم كه بعــله! برگ‌ها رشد مي‌كنند و كله‌ي آن مرد بيرون مي‌آيد. حالا بانو روي همان صندلي پشت به پنجره نشسته و خبر ندارد كه خوابش دارد روي حقيقي‌اش را نشان مي‌دهد. اي واي! مي‌دانيد چه شد! گاو مزرعه پريد و برگ‌هاي گلدان را خورد. بانو همچنان حسرت مي‌خورد و گاوه مشتاقانه مي‌بلعد و گلدان را دزدانه بر مي‌دارد مي‌برد روي تپه و ما همچنان از قاب پنجره داريم اين اضمحلال را رؤيت مي‌كنيم. اساسي پنچر شديم يعني.
بعد چند تا فيلم نسبتا بي‌معني پخش شد. راستش حوصله‌ام سر رفته بود! تا آن روز نمي‌دانستم يك فيلم كوتاه اندازه‌ي فيلم سينمايي از آدم انرژي مي‌گيرد. بعد يك فيلم كوتاه لابه‌لاي‌ش ديديم كه مردي توي بيايان بود و بعد ِ كلي راه رفتن دريا مي‌بيند. هرچه مي‌دود و تقلا مي‌كند به دريا نمي‌رسد. ما خيال مي‌كرديم سراب ديده. بعد درست جايي كه خيال مي‌كرديم دچار توهم شده يكهو دريا پاهايش را خيس مي كند. نمي‌دانم! اگر آقاي حسن‌ميرزايي كه كارگردان اين فيلم بود سرچ كرد و اسم خودش را ديد لازم است به ايشان بگويم بازيگر قابلي را توي فيلم ديدم. اين حركت‌هاي در آغوش كشيدن دريا با آن بي‌رمقي خيلي تاثيرگذار بود.
بعد از اين ديگر فيلم نمي‌ديديم كه! من يهو وسط فيلم مي‌گفتم هدايي! كجايي؟ بعد گفت ديگر با من نمي‌ايد فيلم ببيند. بعد من گفتم كه بُ بّابّا. بعد دستكش مادرش توي كيفش بود و داد دستم كنم كه خيلي يخ بودند. بعد دستكش را دستم كردم و هي انگشتم را مي كردم توي چشمش و گاهي تا نزديكي‌هاي دماغ‌ش. بعد گفت كه دفعه‌ي ديگر با خودش چسب مي‌آورد و انگشت‌هايم را مي‌بندد. كه آخرين نمايش فيلم كوتاه را دادند و من زدم بيرون پشت سرم هدا!
باران مي‌زد. ما خيابان تاريك را دويديم و رسيديم به مكان‌هاي شلوغ و نفس نفس زنان تا ايستگاه راه رفتيم. قبل از همه‌ي اين ماجراها من خودم يك فيلم كوچك تصادف داشتم. خب هنوز هواي ميان مهرهاي كمرم را حس مي‌كنم. بدجور سپر جلوي ماشين عقبي خورد به سپر ماشين جلويي.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

خدا سرگرم كار خلقت است و فراموش كرده، لطفا يك نفر به زمين تذكر بدهد

من نمي‌دانم اين زمين چرا تعادلش به هم نمي‌خورد. يا مثلا فشارش نمي‌افتد و يك‌ بري نمي‌شود. تا آدم‌هايي مثل من كه به خبر اعد!م و دستگيري هنوز عادت نكرده‌اند از هرجايي كه هستند غل بخورند و بيافتند از آن ور ِ كج ِ زمين. ر.يـگي از اين طرف! كـ.وي دانشگاه از آن طرف! اعدام كسي كه حتي نمي‌دانست حزبـ.ـي‌ به نام جبـ.ـهه‌ي مشـ!ركت هم وجود دارد! كسي كه جرم‌ش پرتاب سنگ بوده! كسي كه به قول هم‌سـ!ـولي‌اش توي سياست هر را از بر تشخيص نمي‌داده! تكذيب و دروغ و نيرنگ از همه طرف!
حالم بد شده. نمي‌دانم از روي چه حسابي دارم حقوق مي‌خوانم. نمي‌دانم اينجا كه مي‌گويند قانون را ولش كن و اينجا دادگاه اسلامي‌ست سر و كله‌ زدن استاد با دانشجو چه صيغه‌اي مي‌تواند باشد.
 زمين! لااقل اينهمه منظم نچرخ! اينهمه خوش نباش!

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

...

اول: زودتر از همه مي‌فهمم صبح شده و باز ديرتر از همه بلند مي‌شوم. بس‌كه باور نمي‌كنم اين صبح بعد از دي‌شب با چه رويي دوباره توانسته بلند شود و بگويد صبح شده.
دوم: خواستم بگويم اينجا برايم لانه‌ي پرنده‌اي شده كه اگر بوي آدمي‌زاده بشنود ديگر به لانه‌اش باز نمي‌گردد. خواستم بگويم درخت بي‌برگ و بار گذشته به ياد پرنده‌اي كه يك بهار و تابستان روي شاخه‌هايش همسايه‌گي كرده ديشب تن‌لرزان خوابيده و صبح حس كرده دو بال درآورده و تا چند روز ديگر يك پرنده‌ي كامل مي‌شود و سفر را آغاز مي‌كند. خواستم بگويم هنوز خواب‌هاي خوش مي‌بينم و خيال مي‌كنم مسموم شده‌ام. خواستم بگويم آهنگ اين روزها همان شعر معين است: "نمي‌ترسم از فتنه‌ي طوفان / دلي چون درياي خزر دارم" و همه‌ش زير سر درياي خزر است و به همين خاطر دوستش دارم. خواستم اينها را بگويم تا به نتيجه‌اي برسانم اما با خودم گفتم تا آخر امسال 18 روز فرصت دارم كه هر روزش يك سال است. فعلا پشيمان شدم.
سوم: اسفندهاي من هنوز بوي خوش آن سال خيلي دور! را دارد. بوي يك ماه به من زنگ نزن و گوش نكردن! بوي هرچي دلت مي‌خواد بريز توي كاغذ و بده بخونم و حتي توش فحش بنويس به من. بوي قهرهاي دوست‌داشتني و قدرت‌طلبانه‌ي من براي يافتن اندازه‌ي علاقه‌ي تو به من. بوي كلاس زبان. بوي سه تا قول بايد به من بدي! به من قول بده كه كارهاي بد بد نكني!
مثلا چي؟
تو خودت نري! همه‌چيز رو توي خودت نريزي
سعي مي‌كنم. تمام تلاشم رو مي‌كنم.
ناهيد قول بده كه هميشه برام نامه‌ بنويسي
باشه! اما بعد از يك ماه.
بوي گفتن قول سومي كه هيچوقت نگفتي. قول‌هايي كه هميشه شكستم. گفتم حالا اگر اينها همه‌ش بعد اينهمه سال پاك شده، براي من لحظه به لحظه‌اش زنده ا‌ست و قاطي سفره‌ي هفت‌سينم شده. خوش‌به‌حال من كه هنوز اين خاطرات را به روشني ديروز به ياد دارم و حسرتي كه صاحب‌شان اينها را نمي‌شناسد.