با ارادت و مهر
تقديم به الف تا ياي قامت ِ بهترين دوست
سرش را گذاشته روي بازويام و به پنجره زل زده. چشمهايش از ديدم پنهان است. سعي ميكرد حركت اضافه نداشته باشد كه بخواهم برگردانمش سمت خودم تا لبهايم روي پيشانياش قفل بماند - براي مدتي كه بخواهم آرامش كنم. سرش را پايينتر آورد و مچاله شد توي خودش. ميدانستم كه ميخواهد اشكهايش را روي بازويم حس نكنم.
تكان نخوردن ِ من هم يعني متوجه بيحركتياش هستم و حواسم كاملاً به اوست. دستش را بالا برد. انگشتم را لاي انگشتهايش گذاشتم. برد تا روي گردنش. نفسهاي مقطعاش را نتوانسته بود آرام كند. بياحساسي ِ من سنگيني دستهايم را روي گردنش غيرقابل تحمل كرده بود. دستم را پايينتر برد. تا روي قلبش. تند ميزد. مثل پرندهاي كه بداند رهايي ندارد؛ اگر هم بخواهد بالي براي پروازش نمانده.
به نور كمرنگي كه شانهاش را روشن كرده بود خيره ماندم. نفهميدم چقدر از زمان گذشت. حواسم نبود دارم آواز دلخواهش را زمزمه ميكنم. آرامتر از مُردهها گوشش را چسبانده به گردنم. سكوتم يهو نفس كشيدنش را رسوا كرد. انگشتانش را روي گردنم غلتاند. از روي تخت بلند شدم. عاصي از اين همه صبوري كه صرفش كرده بودم از كمد پيراهن صورتي را درآوردم و در حالي كه آستينش را ميپوشيدم از اتاق خارج شدم. پنجرهي آشپزخانه را نيمهباز گذاشتم. سماور را روشن كردم و از پنجره نيمنگاهي به ابرها انداختم و دو ماگ را با وسواس كنار هم روي ميز گذاشتم. جلوي در ِ باز ِ يخچال براي يك لحظه يادم رفت كجا ايستادهام و سرماي يخچال كه خارج ميشود يعني چه. صدايي از اتاق حواسم را جمع كرد. مرباي تمشك و نان وكره و پنير را با ساعد به سينه گرفتم و روي ميز گذاشتم. با موهاي آشفتهي افتاده روي شانههاي عرياني كه زيباترش كرده بود و آن كليپس صورتي كه بيحوصله روي سرش ايستاده بود، در آستانهي آشپزخانه پيدا شد. و آن گلهاي صورتي ِ حالا بيرمقي كه چند روزي با خودش توي خانه اينطرف و آنطرف ميبرد. نشست روي صندلي و همينطور كه كش و قوسي به بازوها و شانههايش ميداد، هر دو كف دست را از روي گردنش كشيد و موهايش را آشفتهتر كرد و پيشانياش را روي ميز گذاشت و براي دقيقهاي همانطور ماند. حلقهاش را بازيگوشانه در محور انگشتش ميچرخانم. انگشتانش را سُر ميدهد از زير انگشتم و باز سرخوشانه دنبالش ميدَوَم. بي هوا خنديد. از آن قهقهههايي كه كمتر ازش ميشنيدم. سرش را بلند كرد. انگار نه انگار خود ِ خودش، تا چند لحظهي پيش ميخنديد. با صداي خيلي آهسته پرسيد چه ساعتي برميگردم و سرش خم شد و قهوه را با حوصله طوري كه قاشق به ديوارهي ماگ نخورد هم زد.
گفتم دلش ميخواهد زود بيايم؟
نگاهم كرد و خنديد. استقبالي توي چشمهايش نديدم. پرسيدم كه امروز را چه خواهد كرد. به اجاق گاز نگاه كرد و گفت با سيبزميني فراوان. نخنديدم. سرم را پايين انداختم. مربا را روي ناني كه با كره پوشيده شده بود ريختم و توي دهان گذاشتم. دلم ميخواست ميتوانستم با جملهاي شگفتزدهاش كنم. چه فرقي ميكند چه چيز. فقط اينكه باز آن چشمهاي متحيرش را به من بدوزد و بگويد "واقعا" و بيشتر برايش توضيح بدهم. خبرهاي خوشي نميشنيدم از اين طرف و آن طرف. يا زلزله شده بود يا جنگ يقهي كشوري را گرفته يا سياست دست چند آدم را به زنجير كشيده. يادم ميآيد آخرين بار سر ِ به دنيا آمدن ِ تخم پرستوهايي كه چند وقتي زير پنجرهي ما لانه كرده بودند حسابي شاد و متحير شده بود. فكر ميكرد با سر و صداي اينجا اينهمه تلاش پرستوها بينتيجه ميماند. چند تا گلدان با گلهاي خوشبو لب همان پنجره گذاشته بود، براي وقتي كه به راحتي بتواند در تماشايشان استتار كند. حالا گلدانها را پراكنده اين طرف و آن طرف پيدايشان ميكردم. تصورش اين بود كه پرستوها براي هميشه ديگر برنميگردند.
يهو گفتم ميخواهم براي سركشي، خارج شهر بروم. به چشمهايم نگاه كرد و ادامه دادم: قرار بود براي فردا باشد ولي خب حالا ميروم و پرسيدم كه دلش ميخواهد با هم برويم. خنديد و گفت كه بله.
داشتم توي آينه خودم را برانداز ميكردم كه با پالتوي مشكي و شال خاكستري پيدا شد و روي شانهام زد. از پلهها پايين رفتيم. سوئيچ را تعارف كردم و گفت كه دلش ميخواهد خيابان را تماشا كند. سرش را به پنجرهي ماشين تكيه داد و استارت زدم و راديو كه روشن شد سريع دستش را برد تا خاموشش كند. به پنجره و جاي خالي پرستوها زل زد. گفتم شرط چي اگه برگردند؟
گفت برنميگردند. صداي جيغ لاستيكها چند متر آن طرفتر هراسانش كرده بود. متحير نگاه ميكرديم كه چطور پژو توانسته بود دمار پرايد را دربياورد و خوني كه از زير در ِ سمت رانندهي پرايد پا ميگرفت و روي آسفالت خيس راه خودش را باز ميكرد.
دنده عقب گرفتم و تندي از كوچه راه را ادامه دادم. هنوز متحير مانده بود. بي اينكه نگاهم كند گفت: اون مَرد توي يه لحظه واقعا غافلگير شد. اونا خسته بودن! و كسي كه شانس آورد رانندهي پرايد بود.
گفتم ولي الان 7 صبحه
گفت تو متوجه نيستي آدما خستهاند يعني چي. تنها يك مرگ ميتونه سر حالشون بياره. مثل قهوهاي كه تو دم كردي براي صبحونه. فقط يك لحظهست! يك لحظه براي اينكه ساعتهاي ديگه رو دوام بياريم. اينكه يه صبح ديگه بياد و تو دوباره پاشي و قهوه دم كني؛ براي هر روز اين خوشي رو يواش يواش تراشيدي و كم كردي و ديگه قهوه درست كردن با تمام احساس تو، هيچ هيجاني نداره. آه خدا!
ترمز كردم و ايستادم. آهسته و بي نگاهي به من گفت باور كن دوسّت دارم.
دستم را روي شانهي صندلي گذاشتم و نگاهش كردم: تو داري به اون رانندهي بيچاره حسودي ميكني.
در خودش فرو رفت و دستش را عصاي چانهاش كرد؛ گفت: يادته گفته بودم آدم ِ توي قصهي اون كتاب برگشت! دروغ گفتم مرده بود. چرا اون پرستوها برنميگردن براي اينكه اهل موندن نيستن. ما داريم توي اين زندگي ميپوسيم و پير ميشيم. هي صب ميشه هي شب ميشه! كه چي؟ كه مثلا هفته رفت و سال اومد! اوه خدا! حرفام ربط به اينجا نداشت.
-: چرا با خودت اينجوري ميكني؟
احساس تنهايي ميكنم. احساس ميكنم عليرغم اينهمه وابستگي به دنيا و اينهمه شادي من يه آدم تنهام. تو تلاشت رو ميكني كه به من نزديك بشي. ولي با اينهمه حرفي كه يهو بهت ميزنم ميبيني كه چقدر دوريم. مثل كابوس توي شبهاي تب 40 درجهست. انگار همه چي انقدر بزرگ ميشه كه نميشه من به اين كوچولويي رو توي دستاش بگيره. انگار من توي پناهش سُر ميخورم. حالا هرچي خودت رو بچسبوني به كنج اين پناه گاه.
من نميفهمم.
اوه خدا! كاش هيچ وقت با هم ازدواج نمي كرديم.
چرا؟ چرا اين حرف رو ميزني؟ چون ميگم نميفهمم؟
خدا باز همه چيز داره قاطي ميشه. تو هميشه منو سوار ماشين ميكني و مياري اينجا كه هر چي توي مغزمه بريزم بيرون. ميدونم فمهيدي كه در اين صورت ِ كه حرفام مياد. خب حالا تو هيچي نميفهمي؟ نه. براي اينكه اقرار كنم من لايق تو نيستم. حوصلهت رو سر ميبرم.
نه
داري دروغ ميگي. تو عاشق همين مزخرفات من شدي! مثل يه موسيقي به گنگ ترين زبون دنيا ميمونه. تو عاشق موسيقي درون من شدي. دوست داري! اما نميدوني چيه. فقط عاشقشي. اوه خدا! منم كه بيانصافم. خدايا! هيچكاريش نميتونم بكنم. گاهي درحالي كه واقعا برات ميميرم اصلا دوست ندارم. خدايا!
تو دوسم نداري. ميدونم دقيقا اين معني رو نميده. من كلمههاي تو رو ياد گرفتم اونطوري كه هستن معني نكنم. تو سعي ميكني دوسم داشته باشي ولي نميتوني. من عاشق اين تند و بي ملاحظه حرف زدنت هستم. و ميدونم يه روز خسته ميشم؛ در صورتي كه واقعا اينو نميخوام.
ماشين را روشن كردم و دستي را پايين كشيدم و گاز دادم. سراسر راه نه من حرف زدم و نه او. خط سفيد جاده زبان باز كرده بود و قطع كه ميشد لهله ميزد انگار. علامتها پيچ خطرناك را نشان ميداد. درهها دامنهشان را به رخ ميكشيدند. نگاهم كرد و ميديد كه فرمان را رها كردهام. جيغ كشيد. دستش را كشيدم. كاميون از جلو بوق ممتددش را سرمان هوار كرد. دست به سينهاش برد و حسابي جيغ ميكشيد. هوار شديم سر صخرهاي كه جاده او را دور ميزد. نميتوانستم حركت كنم. به شدت سرم گيج ميرفت. ديدم كه از ماشين پياده شد. اميدي به زنده ماندنم نداشت. اينبار فقط اسم مرا فرياد ميزد. دوست داشتم هزار سال اين صحنه طول بكشد. دوست داشتم بداند كه اين صحنه هيچ وقت از ارزشش با همهي ممتدد بودنش تكراري و تراشيده نميشود. لال شد وقتي دستهايم را بالا بردم. سمت دره رفت. دستهايش را باز كرد. جز صداي آژير ديگر هيچ چيز شنيده نميشد.
18 اسفند 88
ناهيد آقاسيان