۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

;;)


ضرب اين انگشت‌ها ماله منه. من توي قلبش نبودم، ولي بدجوري انگشت‌هاش ماله منه.

گوش كنيد: اينجا

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

white


موهايت را از روي صورتت كنار زدم وبلاگ خانم. حالا دو تا چشم سياه داري و لباسي سراپا سفيد. 

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

همه‌چي دو نفره

ديشب آسمان ِ شهرم، باران سختي گرفت. ديشب رعد و برق‌هاي ترسناكي هم زد حتي. با اين حال ديشب با فاصله 19 كيلومتري از تو، عميق در هواي هم فرو رفتيم. به ياد درخت‌هاي خيابان‌هاي پريشان ِ ساري كه خويشاوندشان شديم در بي‌هوايي ِ روزهاي ارديبهشت و باران‌هايي كه گريز مي‌زد به معناي عاشقانه‌‌اي كه در دل ِ جوانه‌كي سبز داشت پر و بال مي‌گرفت و ريشه قوي مي‌كرد.

اينجايي كه هستم حالا، روز ِ پس از شبي باراني با رعد و برق‌هاي ترسناك است.. پر از نورهاي رنگي‌، كه از ريسه‌هاي درهم و برهم، مثل چراغ، آويزان ِ بالاي سرم شده‌اند. منتظر لباس سفيدي هستم كه پاييز برايم مي‌دوزد. سفيدي كه به هزار رنگ افسانه‌اي درآميخته -هيچ بازي ِ طيف رنگ‌ها را ديده‌ايد. در هم كه قاطي مي‌شوند مي‌شوند «سفيد» -

داري هي توي گوشم مي‌گويي: «ناهيد! سفيد.. سفيد »
لبخندم مي‌شود و اريب نگاهت مي‌كنم و دونفره مي‌خنديم.

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

يادم باشد آدم‌ها را قضاوت نكنم

آن شب مهماني خانه‌ي دايي مرحومم بوده. همه‌اش يادم مي‌رفته امروز دهم است يا نهم.. نكند يازدهم باشد. توي بهم‌ريخته‌گي‌هاي هزار هزار اتفاق خوشايند در زندگي‌ام حواس‌پرتي‌ هم بود.
جالب اين است كه همان يك پست را-به لطف گودر- از وبلاگش خوانده بودم، در طول اين 6 يا هفت ماه؛ و مي‌شد پيگيرش نشد. اما ته دلم مي‌خواست بروم سر ِ وعده‌اش پاي ِ تلويزيون ِ حكومتي و تماشا كنم ماجرا چيست. نشد. مهماني نگذاشت.
رفتم پست جديدش را بخوانم. خوب كاري كرده بود فايل‌ برنامه را در دسترس گذاشته بود.
تايم اول را آقايي كه مسئول سايت ام‌اس سنتر بود گذشت و كم‌كم داشتم نااميد مي‌شدم كه آمد توي قاب ِ دوربين.
مي‌داني وبلاگ‌خانم عزيزم! همه‌اش توي سرم اپيزود ِ بغضي مي‌آيد كه در مواجهه با سوال مجري ِ خودشيفته دچارش شد. بغضي كه خوب شد زود توانست قورت بدهد.
نمي‌توانم تصوري ازش بكنم و دچار چرايي ماجرا شوم. فقط اينكه دختري كه توي وبلاگش اينهمه سرسخت و لجباز مي‌نوشت و توي چت نيش و كنايه و ملامت و نداشتن هيچ پاسخي براي پرسش‌هام -ُ  اينهمه بغض!!
ماجرايي دارم كه مي‌خواهم بداني وبلاگ خانم! يك نفر در نظرم سقوط كرد.
قضاوت كردن آدم‌ها سخت است. اصلن چرا بايد قضاوت كرد؟ مگر ما كي هستيم؟ چقدر نسبت به زندگي و موقعيت هم اشراف داريم و چي مي‌دانيم از اينكه آدم‌ها در بحران شرايط زندگي‌شان چطور رفتار خواهند كرد.
 اين چند سالي كه گذشت فهميدم لغزش آدمي از واحه‌اي شروع مي‌شود كه گاه به گاه در ايمانش - به هر چيزي كه افتخار است- مغرور مي‌شود.