۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

قهرهاي دوست‌داشتني

اسمس من: وگر تو زخم زني به كه ديگري مرهم/ وگر تو زهر دهي به كه ديگري ترياك :))
اسمس جودي: اين يعني ديگه آشتي؟
اسمس من: من كه قهر نبودم. فقط دلم تنهايي مي‌خواس و يه عالم سكوت.
اسمس جودي: به قيمت دل شكشتگي من.
اسمس من: جالبه‌ها! تو توي اسمس هم تپق مي‌زني:)) منم مي‌رم دنبال دواي شكستگي روحم خب.
امروز روز پرستاره. جودي هم امسال به سوپروايزري نائل اومده. كلاسش رفته بالا و منم محض شوخي همه‌ش مي‌گم چه فايده اين سوپر بودن وقتي هيچ اغذيه‌اي نداره.
دو روز با هم حرف نمي‌زديم. حالا دل جفت‌مون تركيده بود از غصه كه چرا كوتاه نميايم. اي گندت بزنن. موضوع اينه كه جودي پرستاره خيلي خوبيه. نه كه خواهره منه‌ها! نه. از اين نظر كه توي كارش موفقه هم، باز نه.. از اين نظر كه همه‌ش مواظبه منه. چي كم و كسر دارم و چي مي‌خوام و از اين مدل‌ها كه قبل از اينكه دهن وا كني مي‌فهمه چته. ولي پرستاري‌ش گاهي دردناكه. يعني با آمپول مي‌خواد زودي همه چي رو حل كنه. بعد اين از اون مدل‌هاي به هيشكي ربطي نداره من چمه بود كه من ساكت شدم و اون هر چي مي‌گفت چيزي نمي‌گفتم. بعد داغ مي‌كنه خب.
دلم براش تنگ شده بود. دلم براي غر زدن‌هاش.. ماجراهاي پرستار خوشگله و اينا.. براي يك ميليون و هفتصد و هشتاد و فيلان بار گفتنه: حالمو به هم زدي! صد دفعه نگفتم از اين مريض‌هاتون برام تعريف نكن!
حالا موردهاي روان‌شناسي‌شون باشه يه چي. اينكه فلاني رو سگ گاز گرفته و فلاني از فلان‌جا افتاده پايين فك‌ش در رفته و اون يكي رو موتور زده و نفله شده و آي‌سي‌يو خالي پيدا نشده براش.. برام دنيا رو مريض‌خونه ديدنه.
+ خوب شد. پشت اسمس‌بازي، دو قطره اشك براي اون روز ريختم و نديد. غمم مثل رقيب مي‌مونه براش. مي‌فهمه كه به اين يكي هيچ راهي نمي‌تونه باز كنه. من غمم رو بيشتر دوست دارم. اينو هزار بار به روم آورده.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

عرق بهارنارنج

نكته‌ي پيش از ريدينگ: بديهي‌ست لينك‌هاي اين يادداشت پيشنهاد‌هايي‌ست براي خوانده شدن از طرف نگارنده. و تنها ربطش، فضا دادن ِ ذهن ِ خواننده به شيوه‌ي كاملاً مدرن است:)
اين متن لازم ندارد بگويم از دانشگاه برمي‌گشتم. ولي مي‌نويسم. لازم نيست بنويسيم باريدن ِ نم‌نمك آسمان از نيمه‌هاي كوچه‌ي دانشگاه شروع شد و اينكه خوب شد به بابا زنگ نزدم دم ظهري بيايد دنبالم تا برويم خانه. لازم ندارد اضافه كنم تن ِ عطش‌ناك ِ زمين چه دلبرانه باران را در آغوش مي‌گيرد. عجب وصالي. بوي نم خاك گرم. اما مي‌نويسم. من چيزهايي را كه دوست دارم مي‌نويسم.
قبل از باران داشتم فكر مي‌كردم چقدر درس‌هايم تلنبار شده و مدني را چطور با آن استاد زاغارت پاس خواهم كرد. و اينكه وقتي شروع كنم به درس‌خواندن، نوشتن براي مدتي در معرض خطر ِ تاثير كلمات قلنبه‌ي اصطلاحات حقوقي قرار مي‌گيرد و چقدر زمخت مي‌شود نثرم. و به استاد آيين‌دادرسي كه تاكيد مي‌كرد تلاش كنيم حقوقي حرف بزنيم. و چقدر بدم مي‌آيد اين وقت‌ها از خود ِ دانشجويم. از خود ِ متاثرم. از خودي كه بعد از فارغ‌التحصيلي وقتي براي اينگونه ماندن ندارد. بايد خودش را جدي بگيرد. وقت‌هايي كه مورد سوال قرار مي‌گيرم و مجبورم جدي باشم، ديگر ناهيد نيستم. وقتي كه استناد مي‌كنم به فيلان ماده‌ي خشك فيلان قانون، بيشتر نگران رفتن ناهيد مي‌شوم. وقتي احساساتم را ناديده مي‌گيرم...
چه مي‌بافم؟ اينها را قرار نبود بنويسم.
به وصيت‌نامه‌ي قبل از خوابم فكر مي‌كنم. گفتم لايك‌ها‌ي بي‌دريغ را مي‌گذارم براي نوشته‌هاي هنوز ننوشته و نخوانده‌ي دوستانم. هدا را كه دوست ‌دارم چه؟ آهان! آن آرزوي دوره‌ي فوق‌ليسانس را برايش مي‌گذارم. هم خوشمزه‌ست هم شادي‌آور؛ براي روزهايي كه مجبورم كمتر باشم. و تو.. نامه‌هاي نانوشته را هر روز به آدرس تو پست مي‌كنم. و حس سبكي ظهر، ابري مي‌شود كه دلبرانه بر سر شيداي من و شكوفه‌هاي درخت‌هاي نارنج باريد. بهار نارنج.
حالا متن اصلي قرار است نوشته شود: يك قطره افتاد روي پلكم.. بعدي و بعدي. داشت پا مي‌گرفت، اما حواس‌ش به من بود كه ريتم‌ش تند نشود. باران را مي‌گويم.
فكر دروس عقب‌مانده‌ي دانشگاهي تا اواسط كوچه بعد از اولين قطره از سرم پريد. دانه دانه روي مژ‌ه‌ها.. هي مي‌گفت: دينگ دينگ.. مثل ضرب گرفتن انگشت روي گيتار. كه حواست بيايد پيش من. من هم وا دادم و گفتم: ها؟
زمين عطش‌ناك شكل من بود. شبيه نازي ِ نمايشنامه‌ي تازه‌ي هدايي كجايي. اينجا كلمه ندارد. همه‌اش عطر است. يكبار جاي من اجازه داري نفس بكشي خواننده!
خسته بودم. به شدت از اين افكار خسته بودم. گوشم را سپردم به اين هواي ملس بهاري. نمي‌دانستم دلم چه مي‌خواهد. گفتم اجازه داري تا كشوري پياده بروي.
پاهايم جان گرفته بود. افكارم انگار سرشان را گذاشتند و جايي بين راه خيره به اطراف، خوش‌خوشان، خواب‌شان گرفت. تا ميدان كارگر زير تك‌تك درختان به هر بهار ِ نارنج  رسيدن‌ش را تبريك گفتم. نه، ديگر آن من ِ خسته نبودم. سبزه‌ميدان را دور زدم. فكر مي‌كردم اتوبوس را كه ببينم حتما دلم مي‌خواهد بروم خانه. نمي‌دانستم كجا مي‌روم. اتوبوس نبود. بهتر شد را توي دلم گفتم و تا ايستگاه بعدي پياده مي‌روم را هم. مخابرات تا فرهنگ را رفتم. از خيابان اصلي بيزارم. فرهنگ را مي‌پيچم سمت هنرستان. خيابان بازار را مي‌روم جلو. بازار هميشه كسل‌كننده بوده. حتي آن روز هم. از چارسوق مي‌روم سمت سينما استقلال. از جلوي كتاب‌فروشي چيستا مي‌گذرم. طبق هميشه زل مي‌زنم به پنجره‌ي مسافرخانه. قدم‌هايم كوتاه مي‌شود. اين مسير كش مي‌آيد انگار. حرف‌هاي نامه‌اي ِ ذهنم اينجا به سكوت مي‌ايستد و از پنجره‌ي چشم‌هام زل مي‌زند به پرده‌هاي پنجره‌ي مسافرخانه. چه خوب كه اينجا را تازه‌گي‌ها صفا داده‌اند. نگاه مي‌كنم به مغازه‌ي فروش بليت. روي پارچه نوشته ساعت 8 صبح به مقصد... مي‌خندم. آنوقت من از بابلسر بليت گرفته بودم. حالا مي‌شود از اينجا بليت 8 صبح گرفت. از كوچه‌ي شيشم بهمن مي‌روم داخل. سينماي مسكوت مانده و فضايي كه 30 سال است خاك مي‌خورد. فضايي كه مي‌توانست كانون فعاليت هنري باشد. اصلاً مرغداري باشد. اما اينجوري عين احمق‌ها به آدم زل نزند و نگاهش از آدم نپرسد چرا بيخودي 30 سال است كه اينجا افتاده.
از بانك‌پارسيان با آن نما‌كاري ِ خارجكي‌اش كه نمي‌دانم ادعاي ايراني بودنش از كول كدام شانه‌اش بالا رفته. اصلا عصباني نبودم. عادت مي‌دانيد چيست؟ كنار ايستگاه اتوباس مي‌ايستم. اتوبوس مي‌آيد. سوار نمي‌شوم. يك پيكان قراضه چراغ مي‌زند. كنار دو دختر بغل‌دستي كه از جزوه‌هايشان با اشتهاي تعريف از فيلان سالاد خوش رنگ و مزه حرف مي‌زنند مي‌نشينم. من دارد از اين پيكان خوشم مي‌آيد. لازم نيست جا باز كنم روي صندلي. هزار نفر، بعد از تلاش و ممارست، اين گودي را ايجاد كردند تا من خوش‌خوشان بخزم توي صندلي و زل بزنم به آدم‌ها و تك‌تك تبليغات را با جديت بخوانم.
از خودم مي‌پرسم: راضي شده‌اي؟
مي‌گويد: چه خوب كه همچين مسافرخانه‌اي توي شهر داريد.
مي‌فهمم چه مي‌گويد. خاطره‌اي استتار كرده در اين كلامش. دستم را دور گردنش مي‌گذارم. سرم را مي‌چسبانم به سرش. لبخند مي‌زنم. از گودي پيكان قراضه بيشتر لذت مي‌برم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

Disbelieve

يك صبح‌هايي از خواب بيدار مي‌شوم
حس مي‌كنم يكي كه خيلي دور است از تن ِ من
مرا بوسيده
و رفته

بيا صبح‌ها گيسوان شانه زده‌ام را روي بالشت ببين
و لب‌هايم را به خنده
من ديشب اينهمه آرام نرفته بودم بخوابم
27فروردين89
ناهيد عاقاثيان

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

....

يعني يه روزآيي مياد توي زندگي، آدم از بس حال و حواس‌‌ش دستشه.. هر چي براي خودش كتاب بخره.. هر چي ببرتش بيرون.. با دوستاش قرار بذاره.. بره دم پنجره‌ي كتابخونه.. بره به خودش چيزآي جديد نشون بده.. يه ساعت‌هايي رو بذاره واسه سوكت كه مثلا اتاق فكر و با خودش شُور بذاره.. اصن صُبآي زود پاشه بره توي حياط و جيغ ويغ گنجيشك‌ها رو بشنوه و يادش بياد چه دير كردن سر كلاس مي‌چسبه.. چايي رو پُررنگ بخوره.. هورت بكشه جيگرش بسوزه.. توي دفترچه‌اش شعري رو بنويسه كه آخرآي خواب‌ش يكي براش نوشته و لبخند خودش رو روي لباش فهميده و خوشي تنگ بغل‌ش كنه.. ولي اصن به‌ش لذت عميق نده.
يعني بعد كه مي‌گذره از اون اتفاق، دوباره بره توي لاك خودش و انگار نه انگار كه اينهمه خودش رو تحويل گرفته. يه وقتايي اعصاب خودمم خورد مي‌شه جدي.
مثل اون وقتايي كه آدم يه ني‌ني داشته باشه. بعد بچه بزنه زير گريه. اونوقت اولين چيزي كه به ذهنت مي‌رسه چيه؟ « اوه! شايد گُشنه‌شه» بعد يك كمي شير مي‌خوره و بعد خيره نگاتون مي‌كنه كه چرا نمي‌فهمي؟ ـو دوباره مي‌زنه زير گريه. بعد پوشك بچه رو نيگاه ميندازي. اي بابا اينم كه كثيف نشده. بعد خيال مي‌كني بچه مريضه. دست مي‌ذاري رو پيشوني‌ش. انقدم گاهي خُل مي‌شي كه واقعا بچه تب داره. زنگ مي‌زني به شوهره يا باعث و باني‌ش كه اين بچه رو پيش‌ت گذاشتن! (پروسه‌ي گريه ادامه داره و بچه كبود شده از گريه) بعد دماسنج مي‌ذاري زير بغل بچه و مي‌بيني متعادله. بعد واقعا نگران مي‌شي. اي خدا! چي كار كنم. بعد همون موقع است كه مي‌گي بچه‌داري چقده سخته. يهو توي يه استيصال تمام، بچه رو مي‌گيري توي آغوشت. بچه هنوز گريه مي‌كنه. كف دستت رو مي‌ذاري پس‌ ِ كله‌ي بچه.. آروم مي‌بيني گهواره‌اي داري تكون مي‌خوري. بعد داري نواجش مي‌دي: عسلي! جيگري خاله.. مهتابي خاله.. آفتابي خاله.. بعد بچه پيشوني‌ش رو چسبونده زير چونه‌ات و داره گوش مي‌ده چي مي‌گي. آروم مي‌شه. انقدر كه توي بغلت عرق مي‌كنه ولي جيك‌ش درنمياد.

مي‌خوام بگم يه روزگاري بود كه فقط با دو بيت حافظ مي‌شد آروم گرفت و درس خوند: فغان كه آن مه نامهربان مهر گسل و الخ اصن انقدر دير رسيدي به داد خودت، مجبوري عين جريمه‌ي‌ ديكته هي هر جا حالت گرفت، گوشه‌ي هر چي بنويسي‌ش.
يعني يه چيزآي دروني هست كه بحث روز آدم با خودش. بعد فك مي‌كني: بابا! من كه با خودم كنار اومدم. مي‌دونم كه چه‌جوري مي‌شه دست به سرش كرد. مسئله با از سر وا  كردن يا هرچي حالا.. درست نمي‌شه. هر قدر هم هولناك باشه بايد باهاش روبه‌رو شد. مي‌گه باور نمي‌كنه؟ مي‌گه تو بزرگ شدي؟ مي‌گه از پس‌ش برنمياي؟ مي‌گه تو تنها كسي هستي كه اينجوري هستي؟ اساسي مي‌گه برو بابا بچه؟
خب نزن توي گوشش. ببين دردش چيه. لاعلاجه؟ خوب نمي‌شه؟ انقدريه؟ برو باهاش مسئله رو درميون بذار. تحملش رو ببر بالا. بگو كه چقدر خودت رو دوست داري. بگو كه اين مسئله با توي جمع اين مسئله رو خفه كردن حل نمي‌شه. بگو آخرش يه جايي با هم تنها مي‌شيم. بگو توي تاريكي خِفت همو مي‌گيريم! نه تو آروم مي‌گيري نه من. بعد كم‌كم كمك‌ش كن. باهاش رفيق شو. اينطوري هم نيگاه كن كه گاهي مسائل و مشكلات واسه بزرگ كردن آدمه. براي من مي‌دوني مثل چيه؟ مثل اولين بار مواجه شدن با دوش آبه. من تنهايي حموم رفتن رو بلد نبودم. در كه بسته شد دوش آب رو كه باز كردم از ترس جيغ كشيدم. فك كن! چند بار مامان مي‌تونه بياد كمكت كنه؟ بدون دوش هم كه نمي‌توني سر كني؟ پس مجبوري چشاتو ببندي بري زير دوش. نفس‌ت بند بياد.. هول ورت داره. آخرش مي‌بيني با ترس‌ت رفيق شدي. يه وقتي برسه كه بخندي به اين ترس.
يه وقت بذار مسئله‌ت رو بغل‌ش كن. اينوقتا آدمآي دور و برت رو عاجز نكن كه چرا نمي‌تونن كمكت كنن. اين غمه بزرگيه واسه كسايي كه دوستت دارن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مثل اشكي كه راه خودشو بگيره و خودشو گم كنه

تمام مدت كه زير نگاه تحسين‌آميزش بود، داشت سعي مي‌كرد چشماش داغ نشه. كه لب‌هاش كج و معوج شن. لحظه‌اي كه شيريني رو تعارف كرد تا به اين واسطه دست‌هاش رو بگيره، سريع شيريني رو قاپيد و برد طرف دندون‌هاش و گاز اول رو زد. تازه اونوقت بود كه فهميد چه گندي به اين‌همه خودداري‌ش زده. لب‌هاش داشت كج و معوج مي‌شد. به بهانه‌ي پاك كردن خورده شيريني، روي لب‌هاش رو با پشت دست از گوشه‌اي كه مي‌لرزيد تا انتهاش محكم مالوند. چشماش داغ ‌شد. روسري رو پايين كشيد تا به بهانه‌ي مرتب كردن موهاي سرش، يك كمي خلوت كنه. موهاش مرتب نمي‌شد. اينو اون گفت. روسري رو بالا كشيد. همه چي لو رفته بود. اينو پرسشي از خودش سؤال كرد.
بارون مي‌اومد. از كافه بيرون زد. گفته بود كه فردا مي‌ره شهرستان. سوار تاكسي شد. هواي سرد به صورتش مي‌خورد. با هر باد سينوس‌هاش درد مي‌گرفت. دستكش‌هاش رو دستش كرد. لبه‌ي شالگردن رو تا بيني بالا كشيد. روسري‌ش رو محكم‌تر بست و هد رو تا روي پيشوني پايين كشيد. آخر ايستگاه باز بايد پياده مي‌رفت. به جايي كه مي‌رسيد فكر مي‌كرد. به گرما. به خودش گفت ديوونه. چرا توي اين شرايط بايد به گرماي جايي كه مي‌رسيد فكر مي‌كرد. قهوه‌ي گرم رو كه از گلوش بالا اومد رو قورت داد. سرش گيج مي‌رفت. به خودش فحش‌هاي ركيك داد. فحش‌هايي كه هيچ‌وقت به زبون نمي‌آورد.. فقط توي سرش بود. يكي داشت با عجله سمتش مي‌اومد. هيكلش مثل يه آشنا بود. كاپشن كه گنده‌اش كرده بود رو شناخت. سرِ گوش‌هاي قرمزش خيره‌اش كرده بود. از سرما بود. اينو از خودش پرسيد. روبه‌روي هم ايستادن. دستاش گرم بود. از پشت دستكش هم گرماش رو حس مي‌كرد. مي‌كشيدش. در خونه باز بود. به چيزآيي كه فكر مي‌كرد، تا پشت ِ در، تموم شد. ديگه از اين به بعد نمي‌شد. در محكم بسته شد. دستش رو دور گردنش حس كرد. گريه تموم شده بود. اشكي نداشت. چشماش رو بست. ديد كه هِدِش بالا مي‌ره. شال‌گردنش شُل شده. دستكش‌هاش ديگه تو دستش نيستن. نگاهي رو از پشت پنجره حس كرد. حدس زد بايد دختر كوچولوي ِ تازه‌اش باشه. ديگه همه‌چي تاريك شد. نور نيمه‌جون آفتاب از پشت ابرها هم رفت. حس كرد هواي سرد و تازه، دير مياد. آره. بازوهاش رو لاغرتر حس كرد. كاپشن روي سرش بود. چيزي رو توي گوشش زمزمه‌وار شنيد: ديگه به هيچي فك نكن. ما هميشه با هميم.
همه‌چي بعد اون جمله مُرد. ديگه يادش نميومد كيه. فقط زندگي مي‌كرد. انگار تا حالا مَردم اينجوري زندگي مي‌كردن. زندگي‌ايي كه هيچ‌وقت حسرت نداشتن‌ش رو نمي‌خورد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

...

دردي‌ست كه ريشه‌اش زميني‌ست/ تا چند توان به آسمان گفت
و تنهايي آغاز شد. آدم با خداش غريبي كرد. وقتي خدا مي‌گفت: بنده‌ام چطوري؟ آدم مي‌گفت كه خوبم و تندي ادامه مي‌داد: چه خبر؟ و خدا مشكوك به نظر مي‌آمد كه با همه‌ي مطلق ِ دانايي‌اش از درد آدم خبري داشته باشد. و خدا پاسخ داد كه مردم هنوز براي مثلث برمودا شايعه پراكني مي‌كنند. چيزهايي پيرامون ِ اعتقاد پيروان اديان آسماني‌اش گفت و قاه‌قاه به بلاهت بنده‌هايش خنديد. آدم گفت كه ديگر چه خبر؟ خدا گفت كه چرا ديگر دعا نمي‌خواند. نكند غره شده بر اندك توانايي كه آدم به او مديون است. و به بنده‌اش نگاه تندي كرد و آدم سجده كرد بر قادر متعال. آدم در دل نهاني مي‌دانست خدا هرگز تحمل كسي ديگر را در جايگاهش يعني همان نهاد آدمي ندارد. پس راز سر به مُهر در دلش ماند و دريغ كه حرفي به او بزند. خدا گفت كه بنده‌اش ديگر آن بنده‌ي سابق نيست. و آدم فقط توانست بگويد: تو چطوري خدا؟ و خدا مثل اينكه قند توي دلش آب بشود باران را نازل كرد. و آدم آرام شد. آدمي با خود فكر كرد: خدا جداست از پيكره‌ي بنده‌اي كه عظمت را همه در ستايش كسي مي‌دانست كه هم‌پايه‌ي او بود. يعني حوا. كسي كه در اين قفس با او هم‌آواز باشد. انعكاسي از تجلي خداوند. چيزي كه بشود در برش گرفت نه در بر بود. و خدا حيران بود در آفريدن حوا. پس قانون وضع كرد. هر حوايي را به ستايش آدم خواند. جيره‌اش را نصف كرد. ضعيف آفريدش و فتانه. مليح آفريدش در برابر اندكي بلاهت. در زيبايي آنچنان ظرافت به خرج داد كه در پستو نهان شدند چونان ابليس‌هايي كه دست‌شان رو شده باشد. حوا از همان اول به تنهايي دچار بود. خيلي قبل‌تر از آدم. و چه تنهايي بالاتر از اين كه روز دوم آفريده شوي و زودتر پي ببري.
آدم تنها بود.. حوا تنهاتر.. و چون در بر هم بودند آدم تنهايي‌اش پايان يافت و حوا به احساس كفايت آدم رضايت داد. حوا هميشه تنها بود. آدم مي‌دانست. اما خدا نه
گاهي نمي توان به خدا حرف درد را / با خود نگاه داشت و روز معاد زد
ابيات از محمدعلي بهمني- شاعر شنيدني‌ست- نشر دارينوش

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

بعد از نمايش «چاه»

قبول داري بعد از ديدن نمايش «چاه» خيلي راحت‌تر و بهتر از هر وقت ديگه‌اي از مقوله‌ي عشق حرف زديم؟ يه ادراكاتي در برابرمون عريان شده بود. ما بي‌واسطه ازش حرف زديم و بي‌توضيح بيشتري مي‌فهميديم چي مي‌خوايم بگيم.
اونجايي كه زن و مرد ِ نمايش، براي شروع حرف‌هاشون، از ماجراي اولين ديدار گفتن رو چقدر تحسين كرديم. خنده‌هاي سخاومتمندانه‌ي زن و فن بياني كه مرد براي نشون دادن ِ لذت بردنش -از به ياد آوردن ماجراها- انتخاب كرده بود رو چقدر آفرين گفتيم. از پله‌هاي مجتمع پايين رفتيم و صبورانه خودمون رو كنترل كرديم تا اومديم توي خيابوني كه به شيرخورشيد منتهي مي‌شد و من فرياد زدم: هداااااا! عالي بود! عالي! خداي من. يادته گفتم چقدر جالب بود اونجايي كه مرد مي‌خواست خاطره‌ي اولين دوستت دارم گفتن رو دوباره زنده كنه. اينكه دوستت دارم ِ دومين ديدار رو چه كسي گفت و مرد ثابت كرد اون بوده. به زن گفت: صبر كن و بعد يه سيب از روي زمين برداشت و گذاشت توي دست زن و گفت دوستت دارم..
اين هول و ولا براي زنده كردن.. وقتي كه واقعا مرده بودن. هدا! اينجاس كه مي‌گم: عشق آدم رو نجات مي‌ده از مرگ.
مرد مي‌گه: توي نمايش هملت همه‌ش داشتم تو رو نگاه مي‌كردم. تمام مدت داشتم به تو نگاه مي‌كردم. تو ناراحت مي‌شدي اونوخت؟ زن يك كمي سكوت شيطنت‌آميز مي‌كنه و ميگه: نه. راستش وقتي حواست به من نبود ناراحت مي‌شدم. مرد با تحكم مي‌گه: ولي من تمام حواسم پيش تو بود. زن مي‌گه نه نبود. يه وقتايي داشتي نمايش رو نگاه مي‌كردي. مرد مي‌گه براي اينكه خودم رو بزنم به اون راه كه مثلا نگات نمي‌كنم. هر دو تا مي‌خندن.
مرد فقط يه شاعر بود و يك نويسنده. زن زندگي بود براي اين مرد. اونجا كه به‌ش مي‌گه: راستي تو چرا خودت رو كشتي؟ مرد مي‌گه واسه اينكه تو مرده بودي و من با خودم گفتم واسه‌ي چي زنده‌ام؟ بعد خودم رو كشتم. و بازي با كلماتي كه من عاشقش هستم. اين استدلال آوردن توي حرف‌ها همراه با بازي زباني رو مي‌پرستم. خدايا. خيلي عالي بود.
خيانت. خيانت. چه بازي قشنگي بود توي داستان. خيانت اينكه يكي توي داستان مرد هست كه زن به‌ش حسوده. باور داره كه هست. و نويسنده توي قصه‌پردازي‌ش به‌ش بها نمي‌ده. بسكه پوچه مقابل اين عشق ورزي.  و اون بوسه‌ي روي پيشاني ِ آخرين ديدار. زن مي‌گه چند بار جايي كه روي پيشوني بوسيده بودي رو دست كشيدم كه لذت‌ش رو بيشتر پيش خودم نگه دارم. تو كجا بودي خليل؟ خدا! قيامت بود.
ساعت‌هاي توي انفرادي رو از زبون مرد شنيدن. ساعت‌هاي قبل از اعدام. خفت التماس كردن به بازجو. اعتراف‌هاي تكان‌دهنده كه..
من هيچ وقت خاطره‌ي اين شب رو فراموش نمي‌كنم. و هوس گاز زدنه اون سيب قرمزي كه روي زمين ِ صحنه‌ي نمايش، برق مي‌زد و به‌ت گفتم نمي‌شه ورش داريم؟
«چاه» تماماً تقدير و ستايش از عشق است.
از 14 تا 29 فروردين. مجتمع سينمايي ارشاد بابل. ساعت 7.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

پرتره‌اي از «بي‌بازگشت»

امروز فكر مي‌كردم با آن نامه‌ي شخصي كه براي تو نوشتم قرار است چقدر تنهايي بخرم. احتياجي به نوشتنش نبود. ما خداحافظي‌ را در آخرين سلام كرده‌ بوديم. با اين احوال، گيرم تو را قال بگذارم توي دارغوزآباد فيلان! گيرم كله‌شق بازي دربياورم و تنها بروم و هيچ‌وقت نگويم كجا هستم! گيرم بخواهم تمام عمر را در جايي زندگي كنم كه كسي مرا نشناسد. آخرش؟ ته همه‌ي ماجراها چيست؟
برمي‌گردم. در همان خانه را باز مي‌كنم. با هيچ‌ نامه‌اي روبه‌رو نمي‌شوم. شروع مي‌كنم به نوشتن پرسش‌هايي كه هر كسي در اين موقعيت دوست داشت مخاطب شود. داستان‌ش مي‌كنم. شعرش مي‌كنم. منتشرش مي‌كنم. اميدوارم فقط تو نخواني.
شرمسارم مي‌كند اينكه من تو را هنوز دوست دارم و تو با تعجب، كلماتي را آهسته زمزمه كني: هنوز فراموشم نكرده است.
تلفن‌ت را پيدا مي‌كنم. شماره‌ات بايد عوض شده باشد. زنگ بزنم. صداي پشت خط بگويد الو.. الو .. بفرماييد..
گوشي را بده به آن بچه‌ي كوچولو. مزاحم تلفني‌ها از مصاحبت با بچه‌ها لذت مي‌برند.
+ توي باران نم‌نمك آسمان امروز شمال.. بي‌چتر.. بي‌بالاپوشي گرم.. نفوذ بازيگوش قطرات تا پوست تن.. چرا تمام راه را با اين هوا راه نيامدم من.
+ اين پنجره‌ي كتابخانه‌ي ما خيلي دل‌چسب است. نه اينكه كسي عاشقش نيست.. نه اينكه كمتر كسي مي‌آيد در جوارش شعري بخواند! از اين لحاظ. صبح ِ خيلي زود من، لبريز از  پُر حرفي‌هاي پنجره‌ي كتابخانه‌ي دانشگاه شد.
+ من مي‌گويم هيچ صبحي لذيذتر از اين نيست كه بنشيني كنفرانس دخترهاي ترم پاييني‌ را توي كلاس دكتر وزيري تماشا كني. بسكه انرژي‌اند. با آن ابهتي كه از خودشان در تسلط به قوانين نشان مي‌دهند. مي‌گفت: در صورتي كه جرم اثبات نشود و 50 مرد نيايند براي قسامه، خود فرد مي‌تواند 50 بار قسم بخورد. ادامه داد كه جالبه! زن و مرد تنها در اين مورد هيچ تفاوتي ندارند.
من واقعا خنديدم از اين حاشيه‌پردازي در كنفرانس‌ش. بعد گفتم مطمئني كه زن‌ها نبايد 100 بار قسم بخورند. با تسلط خاص گفت كه نه و خنديد. و گفت كه دقيقا بايد 50 بار پشت سر هم اينطور بگويند كه به فيلان و بيسار قسم كه من بَهمان كار را نكردم. توي گوش بغل دستي گفتم: مثل ِ كُشتم شپش شپش‌كش 6 پا را:))