۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

جايي ميان بي‌خودي و رغبت


دارم دست از سر خودم برمي‌دارم. مي‌بيني چه بي‌پروا شده‌ام. يهو شيطنت بزرگم را گذاشتم جلوي چشمت. تا چند روز باور نكردي از من بربيايد همچين شيطنت و آتيش سوزاندن و قساوت. مي‌گويم كثافتم؟ لبخند مي‌زني! مي‌گويي كه "نه. بستگي دارد تو چطور به اين قضيه فكر كني" تو فكر مي‌كردي من اينهمه بي‌پروا شده باشم؟ نه. قسم مي‌خورم وقتي داشتم يكي يكي آس رو مي‌كردم تو چقدر حيرت‌زده نگاهم مي‌كردي. دوباره افتادم توي تله‌ي سه سال پيش ِ افسردگي و پشت‌پا زدن به همه‌ي آدم‌هاي زنده‌ي زندگي‌ام. دارم سعي مي‌كنم در برابرش مقاومت نشان بدهم.
دست دور گردنم را محكم كشيدم تا تكاني به تو داده باشم كه يله دادي به من.. كه حواست بيايد پيش من. چانه‌ات را كشيدم سمت خودم. گوشت را چسباندي به لب‌هايم. گفتم تو كه راست مي‌گويي.. ولي من ايمان نمي‌آورم.
دستت را خواستي از دور گردنم برداري. دوباره كشيدمش پايين. حوصله نداشتي. من اما لذت مي‌بردم كه گيرت  آوردم. مي‌داني كه هزار تا دليل دارم كه باورت نكنم. گفتي فقط من هستم و تو. مي‌گويم خاك بر سر‌ت بكنند! خاك بر سر بي‌شعورت.. به تخم نداشته‌ات. برو بمير اصلن!
مي‌گويي به اندازه‌ي موهاي سرت زن دور و برم داشتم خُله! تمام شدند. گفتم بي‌عرضه‌گي‌ات را ماستمالي نكن! من اگر جاي تو بودم يك دختر بكر تو اين شهر نمي‌توانستي پيدا كني.
خنديدي. قهقهه زدي. گفتي دارم ديوانگي مي‌كنم. سر بردي توي يقه‌ي من و در حد خيس كردن خودت خنديدي. محكم زدم توي شكمت كه بس كن. مي‌دانستي اينطوري فقط مي‌شود دچار ترديدم كني كه آيا واقعا ديوانه‌ام. خنديدي.. خنديدي.. هي خنديدي.. نمي‌توانستم روي كاناپه نگه‌ات دارم. سُر خوردي. سرت را بين زانوانم گرفتم و موهايت را مي‌كشيدم. زده بودي به سيم آخر. تصميم گرفته بودي حتما خودم به‌ت پيشنهاد كنم برويم يك تيمارستان و بستري‌ام كني. كه گفتم. دهانت عين سوراخي كه يكهو سيمان خورده باشد بسته شد. تاب موي بيرون آمده از كليپس را يواش بين انگشت‌هايت پيچيدي و سرت را نزديك‌تر آوردي. گفتي براي تو فرقي نمي‌كند. گفتم يعني خيانت براي تو ترديدي ايجاد نمي‌كند. حيرتت را نمي‌توانستي قايم كني. گفتي برايت فرقي نمي‌كند.. و نگاهت را از من برنمي‌داشتي. حس خوبي داشتم. هيچ وقت اينهمه نتوانسته بودم خود خوش‌خيالت را توي فكر ببينم.
گفتي يواشكي حرف بزن. يواش و آهسته حرف بزن. پرسيدي كه دوستت دارم و عاشقت شده‌ام. يك جور مطمئني از من سوال كردي، انگار ردخور نداشت كه بگويم "آره" دستت را بردم ميان سينه‌ام و گفتم "نه". سوالاتت تمامي نداشت. از اين استيصالي كه اگر به روي‌ت مي‌آوردم انكار مي‌كردي، لذت مي‌بردم. توي ‌آغوش‌ت بودم و باز گفتي "مواظب خودت باش" مي‌دانستم هرگز هرگز هرگز نمي‌شود فراموشت‌ كنم. نگفتم "خداحافظ." تو مطمئن نبودي كه واقعا گفته‌ام براي هميشه برو. رفتي. حسي مي‌گفت دو روز نگذشته باز اينجايي. نمي‌خواستم فكر كنم. نمي‌خواستم.
بي هوا نشسته بودم توي ماشين و منتظر هيچ‌كس بودم. نگاه سايه‌ها و برگ‌هاي درختان بلند چنار مي‌كردم. سلانه سلانه راه مي‌رفتي و نااميد. ديدمت داري زنگ خانه‌ام را مي‌زني. مي‌خواستم جيغ بكشم از خوشحالي. انگشتت براي يك زنگ كوتاه ماند و نگاه ِ قامت در كردي و دست گذاشتي روي دستگيره‌ي درب و راهي كه مي‌رفتي را ادامه ‌دادي.

کابوسنامه - پیشامد

توی ماشین پژوی نقره ایش بودیم. میم - خواهرم - جلو نشسته بود کنار الف - نامزد سابق - من و الف هم عقب نشسته بودیم. به چشمهایش از توی آینه نگاه کردم. دیدم دارد می خندد. گفت من از تو حامله ام... خشکم زد. مگر مرد هم حامله می شود؟ این تخمک سه قسمت داشته. یکی در تو که ظاهرا مرده. یکی در من که زنده مانده. و یک قسمت سوم که گم شده. فکر می کنم پس آنهمه بیماری و درد به خاطر آن بچه ای بود که در من مرده؟ باورم نمی شود و دلم بهم می خورد. به شکمش نگاه می کنم که کمی بالا آمده. میگویم حالا کی فارغ می شوی؟ می گوید سه ماه دیگر. فکر می کنم شش ماهه است حالا. می گوید دختر است و کمر پهنی دارد به همین خاطر باید کمتر غذا بخورم. توی سونوگرافی معلوم شده. چشم ها و ابروهاش هم به تو رفته. یکهو دلم می ریزد از تصور بچه ای که از آن من است. دختر دارم من. دلم برای کودکم می لرزد. فکر می کنم حالا باید چه کار کنم؟ برگردم دوباره با او؟ نمی شود که بر نگردم. بچه دارم از او. اما مشکلاتمان چه؟ به خاطر بچه باید کنار بگذارم؟ بچه ای که نخواسته ام؟ و هنوز ندیده ام؟ بچه ای که در او دارد رشد می کند؟ بهتر نیست قبل از دیدن من مادر دیگری داشته باشد تا اینکه مرا مادر بداند و بعد جدا شویم؟ اما از بچه ام چطور بگذرم؟ از خون من است و چشمهای مرا دارد. الف که کنارم نشسته و دستش را دور کمرم انداخته پهلویم را فشار می دهد. نمی فهمم می خواهد هشدارم دهد که احساساتی نشوم و تصمیم سرسری نگیرم یا دارد حمایتم می کند که باید برگردم. دلم اما گرم است که تصمیم هرچه باشد حمایتم می کند. میگوید می خواهم اسمش را بگذارم بهانی. فکر می کنم چه اسم عجیبی. من را یاد بهایی می اندازد. شاید منظورش بمانی است. از خواب بیدار می شوم. تهوع دارم و سرم به اندازه ی تمام اتاق بزرگ شده و سنگینی می کند.

پ.ن صبحش که بیدار شدم تمام روز را فکر کردم که چه معنی داشت این خواب. چیزی دستگیرم نشد چندان، جز اینکه یادم آمد شنیده بودم که خواب حاملگی معنای غم بزرگ است و زاییدن در خواب به معنای فارغ شدن از غم. توی خواب شش ماهه حامله بود و درست شش ماه از اتمام رابطه ی ما می گذرد.
من را توی خانه بهاره صدا می زنند. و بهانی ترکیبی از نام بهاره و هانیه است. به - هانی هم می شود خواندش.
قسمت سوم تخمک - غم - شاید سهم شخص سومی است که این میان جز دردسر و غم و بلاتکلیفی و فشار تا به حال قسمتی نداشته. همانی که توی خواب هم حمایتش را دریغ نکرد. فکر می کنم تصور گم شدن آن قسمت سوم نادیده گرفتن فشار و غمی ایست که او دارد تحمل می کند. نادیده گرفتنش از طرف منی که اصلا از وجودش به ظاهر خبر نداشتم و اویی که جز به غمی که باردارش بود نمی اندیشید.

دلم را به سه ماه بعد فارغ شدنش خوش می کنم این میان. من کی غم خواستم برای او؟ نه، توی خواب هم من نخواسته بودم. من اصلا نمی دانستم، پیش آمده بود. پیشامد. پیشامد را اگر پیش بینی کنی می شود پیش گیری اما وقتی آمد دیگر آمده، باز نمی گردد.
"

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

ناتواني تو

فصلي رسيده
كه مريم
بكارتش را خواهد دريد
باز زني در حجله‌ي خدا خواهد خوابيد

مخلوق
در قهقهه‌اي مريض
آفريدگارش را
به حوريان زميني
بشارت خواهد داد

6اردي‌بهشت89

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

بي‌نظري دارم


ساعت 10 قرار داشتيم. كتابخانه‌ي عمومي.. كنار همان ساختمان ژاپني ارشاد. رفته بود آمفي تئاتر تا من بيايم. نشد زودتر راه بيافتم. من همه‌ي قرارهايي كه خودم مي‌گذارم را با تاخير مي‌رسم. حكمت‌ش؟ لا مكشوف.
يكي از خصلت‌هاي من هم اين شده كه وقتي دارم مي‌روم سر قرار، اصلن جواب تلفن نمي‌دهم. خب مي‌دانم چه مي‌خواهد بگويد: كه بابا قرارمان فيلان بوده و الان ساعت فيلان است. روي اين حساب وقتي تهديدش را پيامك زد كه جواب تلفن را بدهم "لا" به روي خود آوردن و "لا" تهديد في‌الامر اثري بالشخص الخودم.
تنها اسمس كردم كه "فحش‌هايت را جمع كن! من توي ترافيك ماندم". و ديگر سايلنت. – به ديگر سُخُن: و ديگر هيچ- خب فكر مي‌كنيد چه شد. يك عدد هداي متسوپوتاميايي را با مانتوي روشن با آغوش باز در آستانه‌ي كتابخانه ديدم. روبوسي و فيلان و باقي ماجرا.
بعد! اينهمه تازه فرع ماجرا بود. طبق معمول رفتم سر سيستم تا كتابم را انتخاب كنم. ديدم يك آقايي برگشته به ناموس من! يعني اينهمه وقاحت؟ برگشته گفته كه "فرم" پر كنيد اگر عضو كتابخانه‌ي ماييد. نگاه‌شان كردم و هدا گفت كه نيست. اصلا مال اينجا نيست. يعني من عاشق اينطور سر كار گذاشتن مردم هستم. البته كنجكاوي و فضولي من باعث شد بگويم ولي من عضو هستم. يك "پرسش‌نامه"‌ي 2 برگي با چهارگزينه‌ي "خيلي خوب" و "خوب" و تا آخرش "بد" از آب درآمد. راجع به كميّت و كيفيت كتابخانه و اين قرتي‌بازي‌ها كه حداقل براي آن كتاب‌خانه‌ي فيلان شده واقعا قرتي بازي به حساب مي‌آمد (حالا دارم اينجا يك كمي غر مي‌زنم و غلو مي‌كنم). هدا بيشتر از من كنجكاو بود. گفت كه نگاه كن! نوشته "جنسيت" و مشتاق كه بنويس:"خنثي"- يعني چي مي‌كشي هدا- بعد من كتاب‌هايم را گرفتم و رو به آن آقا كردم و گفتم كه بايد الان پر كنم؟ و گفت كه بعله. زياد وقت‌تان را نمي‌گيرد. خلاصه روي رد كردن نداشتم و گذري مي‌خواندم و علامت مي‌زدم و حواسم بود البته كه چي به چيست. ته  ته ماجرايش نوشت كه اگر نظري داريد بنويسيد؟
به خدا اگر مي‌نوشت 2 نمره حتما از زير زمين هم كه بود نظر جور مي‌كردم. ولي نداشت و نوشتم: بي‌نظري دارم.
بعد جالب است كه قبلش نگاهم مي‌كرد كه چطور پر مي‌كنم و با سرعت. و باز اصرار در "نظرتان را بنويسيد" كمي من را مبهوت كرد. به خدا اصلا قصد فيلان كردن اعتماد به نفس آن چشم‌هاي مطمئن را نداشتم كه "حتما لحاظ مي‌شود" اگر بنويسم. حتما يك حركتي و فيلاني..بعد دوباره با صبوري گفتم كه نظري ندارم و توي دلم جيغ كشيدم. بعد آقا ظاهرا خيال كرد تعارف دارم باهاش. در صورتي كه من بيشتر حوصله‌ي اين قرتي بازي‌ها را نداشتم. گفتم كه شما جامعه‌شناسيد؟ فرمودند نه. به خدا اينجا هم من قصد خير ِ "از زير زمين جور كردن" را مي‌داشتم اگر مي‌گفت بلي. و ديدم چه چيزها؟! و گفتم اين مملكت هيچي نمي‌شود! نظر من هم كه اصلا مهم نيست. بعد توي چهار جفت چشم مسئولين كتابخانه كه معلوم نيست چطور همزمان پشت ميزهايشان حاضر بودند، اين هدا ديد كه «الف نون» برق مي‌زد. من فقط شنيدم"اوه" اووووه" "اُاُاُاُ"   "إإإ" خلاصه چه دردسرتان بدهم. زدم بيرون و ته آن نوشته بود بي‌نظري.


+اسمس وارده جهت ثبت در وبلاگ:

بارها وداع! بارها عاشق هم بودن.. و بارها!
نه! ما آدم جدايي نيستيم.*

وقتي يك همچين انرژي خوبي مثل وقتي جلوي دريا ايستاده‌اي و غرق در يك عشق مبهم با نيرويي كه نمي‌داني از كجاست در برت مي‌گيرد.. وقتي در آن لحظه‌ي صفر ِ برخورد اين دوگانگي كه الان خودت را در سردترين بخش رابطه‌هايت مي‌بيني و مي‌بيني كه نيست؛ من فقط توانستم بگويم كه چه تو را دوست مي‌دارم و هزار بار تو دوست مني و مي‌ماني دختر.
* و بدين سان يك نفر به صف عاشقانم افزوده گشت:)) و البته شاعر شد=)))