۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

بر طبل كوفتن



هفته‌اي يك بار روز ملاقات است و آرامش من كه با نرده‌هاي فلزي سفيد، در هم بافته شده، آشفته مي‌شد. روز ملاقات، كساني كه مي‌خواهند نجاتم بدهند و هوس مي‌كنن دوستم بدارند و مرا بهانه مي‌كنند كه قدر خودشان را بدانند و به خود ارج بگذارند و خود را بشناسند، يك مرتبه دوستي‌شان قلنبه مي شود و سر وقت من مي‌آيند. واي كه چه كورند و چه اعصاب خرابي دارند؛حتي از نزاكت هيچ بويي نبرده‌اند. با ناخن‌گيرشان نرده‌هاي سفيد و براق تخت مرا مي‌خراشند و با خودكارها و ماژيك‌هاي آبي‌شان، آدمك‌هاي لندهور قبيحي روي آن مي كشند. وكيلم مي‌آيد و چنان سر و صدايي راه مي‌اندازد كه در و پيكر اتاق مي‌خواهد از جا كنده شود. بعد كلاه نايلون‌ش را به ضرب بر سر ستونك پاييني سمت چپ تخت من مي‌كوبد. در مدت ملاقات‌ش كه تجاوزي به حريم من است- و چناكه مي‌دانيد و كلاً ماشاءالله زبان به دهان نمي‌گيرند- تعادل روحي مرا به هم مي‌زند و حالم را مي‌گيرد.
طبل حلبي – نويسنده: گونتر گراس – مترجم: سروش حبيبي- ص10

+ تا حالا مفهوم «به آساني» را «به دردناكي» حس كرده‌ايد؟ تا حالا به آساني و دردناكي را با هم و همزمان درك كرده‌ايد. من امروز با يك چنين مفهومي دقيقاً در همين ساعت كه مي‌نويسم آشنا شدم.
+ يك نفر مي‌نويسد گريه.. مفهوم و رنگ و گوشت ندارد.. يكي مي‌نويسد مثل گونترگراس.. با جان آدمي آميخته مي‌شود.




۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

3 مهر و تبعات بعدي

ساعت 12. من خواب و خمار. زنگ تلفن. صداي مضطرب.
- : الو. ناهيد. سلام.
من خوابالو. كلمات بريده و پر از «هـ»: ها! چيه؟ هوم؟
-: ببخش كه مجبور شدم اين وقت شب تماس بگيرم.
من! چشا وق زده. دست چپ لاي موها. مضطرب و پريشان: چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ منو كه كشتي تو! بگو خب.
-: واي ناهيد چي بگم بهت.. چه‌جوري بگم.
من. اشكم دم مشك. آماده‌ي هق هق و فين فين و سكوت: بگو ديوونه!
-: تا دوازده شب منتظر بودم. منتظر بودم كه بشه دوازده. ناهيد! تولدت مبارك.

............

ساعت 3. حال خراب. يه اكيپ دوست، توي پژوي ميشكي: آقا من حالم بده!
اونا: احوالم بده!
رفتن.
هديه‌ي من: ارتفاع .. ابر. گتاب. طبيعت بكر. پُر از آدماي جنگلي.
هديه‌ي مخصوص: سرويس نقره

...............

4 مهر. فرداي روز تولدم. اسمس صبح هدا:
به جنگل رابين‌هود خوش اومدي
بچه يه روزه!
خخخخ! :-*

تبريك‌گاه

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

در چشم‌هاي متروك تو مأوا داشتن
در نگاه خشك و بي اشك تو تشنگي كشيدن
                                    و دست نكشيدن
در باران خيس امروز
ترك خوردن

89/6/24
1:45pm

بي تفهيمي

دوشنبه 17 خرداد1389 ساعت: 23:53 توسط: ????
منتظر يك معجزه اي؟ يا يك افسون؟ كه شيدايت كند؟ يا انكه هويدايت كند؟
بلند شو.
از يابنده تقاضا مي‌شود تفهيم نمايند.
با تشكر

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دعوت

اينجا
فردا همينجا همديگر را خواهيم ديد. ناهار را بخوريد من آمده‌ام:)

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

نيا 2 خُل‌خُلي

اعتراف مي‌كنم! اينو بذارين قبل از چاپ هر گونه داستاني براتون بگم. كه خيلي جاها از داستانآيي كه نوشتم! مخصوصاً اون جاهايي كه مرگي اتفاق افتاده يا يكي يه طوري رفته كه برنگرده؛ داستان غيرواقعي بود. شده دروغ‌پردازي! شده تحمل‌پذيريزه كردن بارهستي! اعتراف مي‌كنم خيلي جاهاش تحمل ِ زندگي توي داستان‌هام رو نداشتم! شخصيت‌ها فنا شدن كه زندگي جريانش رو مثل باريكه‌ي آب روي زمين پيدا كنه! در عين حال به واقع هيچ‌وقت جريان نگرفته و همونجا متوقف شده.
مي‌خوام بگم ژانگولربازي هم نتونسته اون جريان رو ايجاد كنه. اينه كه همه‌ش دست و پا زدن و - اگه بلد باشي- لذته.
چرا؟
رو اين حساب خيلي وقتا دچار دوگانگي مسخره‌اي مي‌شم. مثل اينكه : زندگي معمولي رو آرام و پر از دغدغه‌هاي شيرين مي‌بينم. اما يه ور ديگه‌اش رو ستايش مي‌كنم.
من مي‌گم: اگه حوصله‌ي شوخي‌هاي زندگي رو نداري عين آدم برو راهي كه شرق‌نشين‌ها هزاربار امتحان كردن و جواب داده رو انتخاب كن! معمولي زندگي كن!
ولي اگه شوخي‌هاي زندگي رو مي‌پذيري و برات مي‌شه يه بازي و بهش معتادي و به اين رسيدي كه توش هميشه دو دو تا جوابش چهار تا نيس و فلاني به گور باباش خنديد كه فيلان جمله‌ي فاخر رو اصن كنار گذاشت كه به تو بگه- برو مثل خودت زندگي كن! و با لذت بشناسش و با خوبي و بدي‌ش عاشقش باش!
من لئونارد رو تقديس مي‌كنم و ويرجينيا و ريچارد!*
و به مريل استريب و گل‌فروش و اون مرد نويسنده كه پي عشق پر سر و صداي اول چل‌چلي‌ش بود ميگم بازم زندگي به‌تون كلك زد! دست‌كم مي تونيد بگيد تلاش‌تون رو كرديد ونشد!
و اون زن كه بين اون دو تا فنا شد! "جولين مور" به اون كه هيچي نميشه گفت.
من انتخاب كردم. بدون اينكه از نيمه‌ي راهي برگردم.
با احترام تقديم به همه‌ي تضادهاي گفتاري و عملي‌ام.. همه ي تئوري‌هايي كه نشد به كسي بفهمانم‌ش. ترسيده‌ام. كوشيده‌ام كسي را ديوانه نكنم. اميد كه موفق شده باشم.
* زدم به كربلاي فيلم «ساعت‌ها»..
* از تو خواسته بودم اميد كسي نباشم.. خواسته بودم خوشي كسي نباشم.. خواسته بودم بي‌سر وصدا و ناديدني باشم. عين خودت از كنار بقيه‌ي زندگي‌ها بگذرم. كسي خبرش نباشد كه هستم. اين روزها كه حواسم نبود خيلي وقت است كه لبخند هم حتي نزده‌ام. خواسته بودم حواس كسي به من نباشد
* معين هنوز زنده‌ است. خبر خوش به تو و خودم. مثل آن وقت‌ها هنوز مي‌گويد «نخند! توله‌سگ» و بيشتر مي‌خنداندم. و هي با آن ته‌صداي گرفته تهديدم مي‌كند. يواشكي آمد سري به من زد و زودي رفت سر زندگي‌اش. (هنوز نفهميدم  چي مي‌كشه اين. به محض دريافت حتما اينجا مكتوب مي‌كنم) :))

نظرگاه