هفتهاي يك بار روز ملاقات است و آرامش من كه با نردههاي فلزي سفيد، در هم بافته شده، آشفته ميشد. روز ملاقات، كساني كه ميخواهند نجاتم بدهند و هوس ميكنن دوستم بدارند و مرا بهانه ميكنند كه قدر خودشان را بدانند و به خود ارج بگذارند و خود را بشناسند، يك مرتبه دوستيشان قلنبه مي شود و سر وقت من ميآيند. واي كه چه كورند و چه اعصاب خرابي دارند؛حتي از نزاكت هيچ بويي نبردهاند. با ناخنگيرشان نردههاي سفيد و براق تخت مرا ميخراشند و با خودكارها و ماژيكهاي آبيشان، آدمكهاي لندهور قبيحي روي آن مي كشند. وكيلم ميآيد و چنان سر و صدايي راه مياندازد كه در و پيكر اتاق ميخواهد از جا كنده شود. بعد كلاه نايلونش را به ضرب بر سر ستونك پاييني سمت چپ تخت من ميكوبد. در مدت ملاقاتش كه تجاوزي به حريم من است- و چناكه ميدانيد و كلاً ماشاءالله زبان به دهان نميگيرند- تعادل روحي مرا به هم ميزند و حالم را ميگيرد.
طبل حلبي – نويسنده: گونتر گراس – مترجم: سروش حبيبي- ص10
+ تا حالا مفهوم «به آساني» را «به دردناكي» حس كردهايد؟ تا حالا به آساني و دردناكي را با هم و همزمان درك كردهايد. من امروز با يك چنين مفهومي دقيقاً در همين ساعت كه مينويسم آشنا شدم.
+ يك نفر مينويسد گريه.. مفهوم و رنگ و گوشت ندارد.. يكي مينويسد مثل گونترگراس.. با جان آدمي آميخته ميشود.