۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

خیلی سال پیش .. یکی از روزهایی که به طور کامل دیوانگی فتحم کرده بود و سرشار بودم از ترس و مهلکه؛ سوار تاکسی نشسته بودم و زل زده بودم به شهر و هیچ چیز را نگاه نمیکردم. دلش میخواست سوالی بپرسد که نمیدانست چطور. بالاخره سرش را به گوشم رساند و گفت یه شهر رو به هم ریختی با این نگات. چته؟
با اینکه جمله اش توانایی دگرگون کردنم به احسن الحال را داشت اما چیزی از سطح دیوانگی ام کم نکرد. دیگر نتوانستم جور دیگری به این شهر که به سادگی بهم میریخت نگاه کنم. گویا از توانایی بهم ریختن این شهر شلوغ لذت میبردم. از توانایی آشوبی که از دلم به نگاهم میریخت و این شهر را نگران میکرد.
دیگر شهری نگرانم نیست. نگاهی نگرانم هست؛ نگاه کودکی که تند تند می بوسدم و میگوید حرف آنی گوش کن،،