در حالي كه دارم جت كوكنات ميخورم و همزمان به اين فك ميكنم كه دارم ميرم توي خط اضافهوزن و به اون جملهي صفا فك ميكنم كه «هيچم چاق نشدي» به خودم اميدواري ميدم و اينبار رو نديد ميگيرم و اين متن رو كه در پي مياد، مينويسم:
يه روز صب كه ناهيد از خواب بيدار شد.. نه- بر خلاف تصور شما كه فكر ميكنيد ادامهي جمله، عين مسخ كافكا ميشه - نُچ- سوسك نشدم؛ بلكه با يه اسمس روبهرو شده بودم با اين مضمون كه «salam.khobi?»
خب خب خب.. طبعاً يه اسمس اشتبايي بود. به همين صراحت. چون نه من نوشتم «يو» و نه ارسالكننده ادامه داد. و بعدازظهرش همين كه داشتم آيين دادرسي مدني ميخوندم به اين فك كردم كه چقد كار دارم. و از روي پر كاري ِ گيجكنندهي مخصوص اين فصل، بازم تصميم گرفتم كارآيي بكنم كه به نيمساعت نكشيده، از فك كردن و هدر دادن وقتم، دچار عذاب وجدان بشم. به ناچار يه اسمس حاوي يه سوال راجع به اطلاعات شماره ارسال كردم به نفيس.
از اونجا كه ناهيد يه حواسپرتيهاي مقطعي از دستهي جرايم قابل گذشت دچاره؛ اينه كه بازم اشتبايي اين اسمس رو فرستادم واسه صفا. و صفا يادم آورد كه بهتره متمركز بشم روي درسم. و از اونجايي كه اصن تمركز كجا بود –كه عسله خاله در منزل، يك ماه اقامت داره و اصولاً درس يعني هيچي – نشستم خبر آزمون كانون وكلا رو خوندم.. چه خوبه كه آدم گاهي خبرآي ِ آيينهي دق رو بخونه.. سببآ ودليلآ بعد از قبولي بايد مصاحبه هم بديم و خدايا..
تا فردا بعداز ظهر كه وقتي چشام رو باز كردم طرح يه داستان اومد وسط. يعني هر چي روم رو كردم اونور كه نععععع الان وقت درسو مخشه.. گف الا و بالله بايد بيام توي سرت هي وول بخورم و هي بهم پر و بال بدي تا بالاخره بنويسيش. كلا طرح به مثابه خود ناهيد بر له و عليه نويسندهاي كه ميخواد يه مدت ننويسه كه زندگيش رو سر و سامون بده و كلا اينكه زندگي داريم بابا!
حالا اين يه مدت دور موندن از انجمنهاي ادبي و كمپيدا و كمكم ناپيدا شدن باعث شده بود فاصله قابل قبولي بگيرم با اين احوالاتم. ولي.. يا اما.. ماجرا از اونجايي شروع شد كه ما رفتيم نمايشگا كتاب و عليرضا روشن رو ديديم و كلا تهران به مثابه برآورده كردن كليه حاجات و متعلقات زندگي روزانهي ما دو تا شد. يعني من و صفا.
ماجرا اينطوري شد كه ما بدجوري توي ديد نبوديم. ولي بدجوري ديده ميشديم. خب! ممم يعني وقتي از تهران برگشتيم به ديار سبز سرزمين سبزمان – سلام مرحوم شكيبايي- اثرات و تشعشعات اين انرژيهاي مثبت همينطوري داره برامون ميباره. خب من سهم خودم رو ميگم و از اشتراكات و سهم صفا چيزي نميگم. خبر اينكه داستانم همراه با 24 تا داستاننويس خوشذوق شمالي توي يه مجموعه داستان منتشر شده كه ناشرش هم شلفين هست. و با قيمت 3000 تومان در كتابفروشي شايد پيداش كردين. گرچه من طرح روي جلدش رو نپسنديدم ولي اين عيبآ يعني چي؟ زشته!
مهم اينه كه آرزوي ديرين من به تحقق پيوست.. يعني انتشار يه مجموعه داستان از بچههاي شمال. حالا در انتظار 11 خرداديم كه بريم جايزههاي خودمون رو توي «جشنوارهي چاپ كتاب جمعي» بگيريم.
جا داره به سهم خودم از آقاي اعتمادزاده و كارگاه نقدهمنگر بابت تلاش و مساعدت بزرگوارنهشون تشكر كنم و آرزو كنم حركت ِ متعاليشون، مستمر و پايدار بمونه و هيچ مانعي نتونه جلوي هدف بزرگشون رو بگيره.
:)
سلام. خوبم.