۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

نگـفـتـنــــــــــي‌ها

چه شد آقا؟ چه شد كه توي آخرين سفرم سمت شرقي نگاه شما انقدر توي نفس كشيدن حريص شده بودم. چه شد كه پيش از هر وقت ديگر با شما خلوت كردم و هيچي نگفتم باز. چه شد كه ياسين باز مي‌كردم و آنجا كه نفسم مي‌بريد مي‌نشستم به تماشاي شما؟ چه شد كه هي مرتب مي‌نشستم و چين‌هاي چادرم را صاف مي‌كردم و حواسم بود شيدايي نگاه‌تان نكنم كه سر درد و دلم باز شود؟ من كه نيامده بودم از شما چيزي بخواهم. همين كه گذاشته بوديد بيايم حوالي شما نفس‌هاي راحت بكشم كافي بود.
اينجا امامزاده‌هاي ما توانايي معجزه‌ي شما را در روح من ندارند آقا! به خدا آن وقت آخر كه سعي كردم آنطور شرمنده، نگاه‌تان نكنم و آرام اشكم نريزد روي گونه‌هاي داغم؛ نمي‌خواستم برگردم نگاه‌تان كنم كه ببينيد چه دل تنگي دارم و چه حرف‌هاي ناگفته‌اي را با شما درميان نگذاشتم. ترسيدم نكند يك وقتي عاشقي‌م رنگ خواهش بگيرد. ميان نجواي پاي ِِ زائران تنگ غروب شما كه براي نماز مغرب به سمت شرقي شما مشتاقانه روي سنگ‌هاي صحن شما مي‌بارند.
آقا ندانسته رنجاندم‌تان.. اگر مرا مستحق دوري مي‌بينيد.. ما كه عاشق كبوترهاي نگاه شما شده‌ايم. سوختن پاي رخصت ديدار ايوان‌هاي ساكتي كه گل گلدان‌هايش رنگ و بوي آرزوهاي مرا دارد.
بغض سر تا پايم را گرفته. راه نفس كشيدن ندارم.
مي خواستم اين سفر اگر قسمت شد ماهي‌ ِ دلتنگ حوض حياط سينه‌ام را آزاد كنم توي حوض صحن شما.
نشد.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

...

صبح كه ديدم شُرشُر باران مي‌بارد گفتم حتما نمي‌آيي. اسمس زدم كه "قرارمون سرجاشه؟" گفتي كه هات‌چاكلت توي كيفت گذاشتي. نمي‌دانم حواسم بود بگويم "آخ جون" يا باز لاي كسالت و مشغوليت هميشگي گمان كردم گفته‌ام؟
(ببين! اصلا حوصله‌ي نوشتن اينها و اينكه تو چه گفتي و من را هم ندارم) گفتم برويم لب آن درياي آبي با آفتاب نيمه‌جاني كه نزديكي‌هاي ساعت يازده تازه داشت پا مي‌گرفت. برويم تا كمي خيره نگاهش كنم. آرام بگيرم.
نشد.
پ.ن: با هداي روزهاي شيدايي
پ.ن: آن روز آمدي. ديدم. نگاهت كردم. خنديدم. سلام داديم. روي سبزه‌ها نشستيم. سر به سر هم گذاشتيم. من به طرز عجيبي ساكت بودم. خوب يادم هست. دي‌شب خواب ديدم همانجا هستم. درست جايي كه سطر اول همين بند شروع شد. نيامدي. نمي‌دانم! خوابم را باور كردم. بغض دارم تا حالا.

يك وقت يادت نرود"هميشه بخندي"

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

I am feeling…

احساس مي‌كنم اين روزها جمله‌هاي خودم را نمي‌گويم
احساس مي‌كنم زنداني رنج كشيده‌ي ِ درونم توانسته پنجره‌اي رو به آسمان باز كند.
احساس مي‌كنم هميشه عليه خودم و اين آدم درونم توطئه مي‌كردم
احساس مي‌كنم رو به افول‌م. گواه من اين نفس‌هاي سخت و سنگين
احساس مي‌كنم ستاره‌ي من همين روزهاست كه خاموش شود
احساس مي‌كنم زنداني رنج كشيده بر من چيره شده است
احساس مي‌كنم دارم سقوط مي‌كنم
زنداني! پرچم فتح‌ات را بياور
احساس مي‌كنم به من مي‌آيد
و تا حدي شبيه خودم شده‌ام.

امضاء: زنداني

comment

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

اين چيزي كه توي سرم هست رام نمي‌شود به ضربه‌هاي كي‌برد.

در راستاي كتاب‌خواني‌ايي كه با خودم راه انداخته‌ام يك سرم توي كتابخانه و يك سرم شهر كتاب. بعد اين ماجراي كتابخانه واقعا باحال شده. مثلا تاريخ عودت كتاب مي‌باشد 6 اسفند. آنوقت من 27 بهمن سه كتابي كه 8 روز دستم بود را تحويل كتابدار دادم. يعني مي‌گويد: دوست نداري اين كتاب‌ها را. چشمم به عناوين كتاب‌هاي روي پيشخوان است. نه. يعني خيلي ديوانگي‌ست. آنوقت توي كتاب‌فروشي مي‌روم يك چيزي بگيرم سر از يك چيز ديگر درمي‌آورم. يعني يكي از رفقاي فابريك من گفته اگر براي خودم بخرم در اولين ديداري كه ميسر شد دمار از روزگارم دربياورد. بعد من كه نترسم همي! مي‌روم بخرم و مسئول فروشش نيست. مي‌روم بخرم و تمام كرده. مي‌روم بخرم و پيدا نمي‌كند. مي‌روم و بخرم چشمم مي‌خورد به يك عنوان ديگر و مايه ته مي‌كشد. خلاصه اين رفيق يك چند ماهي قول اين هديه را داده و الان لامصب بر خورده به اين زماني كه موتور خواندنم بي‌وقفه كار مي‌كند و دست از سرم برنمي‌دارد.
بعد من يك چيزي فهميدم در اين اثنا كه هميشه زياد خواندن مايه‌ي كم نوشتن نيست. مثلا من توي فصل امتحان 10 تا كتاب درسي خواندم كه 6 تاش قريب 250 ص بود. حالا آن موقع كه كفري مي‌شدم و از لج‌بازي اين اجبار به خواندن مي‌رفتم ديوان يا دفتر شعر اين و آن را مي‌خواندم بماند! آي نوشتنم گرفته بود.. گريه‌ام مي‌گرفت گاهي از اين اجبار!
بعد حالا رفتم مادام بوواري خواندم و پشتش دارم عيش‌مدام را مي‌خوانم! بعد قاتي كار سلينجر! از آن ور زمان لرزه ونه‌گات كه از سال 85 چشم انتظار خواندنم مانده را دزدكي ورانداز مي‌كنم! بعدش ...
داشتم مي‌گفتم: اينطوري‌ست كه دستم به نوشتن نمي‌رود. آخرين باري كه اينطوري موتور خواندنم چهار نعل تازيدنش گرفته بود تا مدت‌ها نشد چيزي بنويسم. اما آن موقع وبلاگ اينطور با روحم نياميخته بود. نمي‌دانم. بعد خنده‌دارترين صحنه اين وسط‌ها مي‌دانيد چيست؟ مامان توي خانه راه مي‌رود كتاب‌هايم را از اين طرف و آن طرف جمع مي‌كند و مي‌گذارد روي ميزم. بعد مامان را دعوا مي‌كنم كه چرا كتاب‌ها را از جايش تكان مي‌دهد. يعني «هر كتاب جايي و هر تورقي مكاني دارد»! بعد مامان در راستاي ادب نمودن فرزند كوچك‌ش دستور داده هر كه كتاب ناهيد را يافت فوراً به بنده بدهد تا يك جايي بگذارمش تا يادش برود آن شعر كذايي كه ذكرش رفت. بعد به مامان مي‌گويم: يادت مياد چه مامان خوبي بودي؟ چقدر قد منو مي دونستي؟ بعد مامان يك مدتي‌ست كه يك كمي عقب نشيني كرده.
يادش بخير كودكي‌هايم كه مدتي روي چهارچوب درب اتاق لميدنم مي‌گرفت در آفتاب نيمه‌جان ايوان يا اتاق نشيمن. بعد بابا قدغن كرده بود اينطوري بروم توي چهار چوب. بنده خدا حق داشت! اين آخري‌ها ويارم گرفته بود مثل مرتاض‌هاي هندي كه روي هوا معلق مي‌مانند پشتم را تكيه بدهم به يه‌ور چهارچوب و پاهايم را به يه‌ور ِ مقابل چهارچوب و آن بالا بخوانم. كم‌كم  ديدم روي يك وجب عرض مرمر باغچه دراز مي‌كشم و صدسال تنهايي مي‌خوانم. آئورليانو! اينها مال سال‌هاي قبل از 84 است. حالا پتو پيچ كتاب مي‌خوانم و زود خسته نمي‌شوم! خواب و كتاب! از هزار تا قهوه‌ي تلخ و چاي داغ هورت كشيدن و لب‌سوختن و تند تند قند بالا انداختن بهتر است! حالا با اين چشم‌هاي به قول گفتني: داغان پاغان و آلبالو گيلاس‌چين مي‌روم توي سر رسيد بي‌ربط‌ترين چيزهاي ممكن توي سرم را مي‌نويسم. كه اين روزها بيش از هر چيز دلتنگي‌م چيز ديگري است و اينها بهانه‌ست كه بچه بشوم.

+ پشيمان نيستم كه از بلاگفا درآمدم با آن اخلال دو روزه‌ي هميشگي‌اش! ولي دوستان عزيزي هستند كه اينجا مرا به جان عزيزم قسم مي‌دهند كه قالب كامنت را عوض كنم تا امكان نظردهي آسان‌تر شود. با اجازه من يك كامنت‌دوني از بلاگفا قرض مي‌كنم و مي‌آورمش اين جا. اميد كه حضورشان خانه‌ي مجازي‌ام را بيش از پيش عطرآگين كند.
خواهشمندم دوستاني كه با كامنت بلاگ‌اسپات مشكل ندارند همچنان به روش سابق عمل كنند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

Open armed

ويرانت مي‌كنم.
باشد كه همه‌ي كبوتران محبوس ِ هجاي كلمات پرواز كنند.

+ هول كردم. با من بود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

جهان خواب است يا روياي من در خواب؟

ديشب‌ش داشتم خوش‌نوشته‌هاي ونه‌گات رو مي‌خوندم. مرد بدون وطن. من اين مرد رو دوست دارم. يه پدربزرگ خستگي‌ناپذير دوست داشتني‌يه برام. بعد همينطوري خوابم برد. توي خواب رفته بودم لب يك پنجره‌ي قدي كه باد با پرده‌هاش بازي مي‌كرد. رفتم كه ماه و ستاره‌ها رو ببينم. هوا مثل حالا گرم نبود. يه لباس نخودي راحتي تنم بود. با يه شلوار جين سورمه‌اي كه طبق معمول پاچه‌هاش رو زدم بالا. يه خونه‌ي ويلايي لب رودخونه‌ي عريض بود. مامان‌اينا هم بودن. داشتم دنبال اولين ستاره مي‌گشتم. خواب خوشي بود. بعد يهو يه چيزه تيره ديدم توي آسمون كه با نور ماه و ستاره مي‌شد ديدش. انگار يه موشك بود. خيلي هم گُنده بود. يه راست داشت مي‌رفت آسمون. بعد چند تا بچه‌موشك از ته‌ش زدن بيرون. ديدم كه يه خونه آتيش گرفت. بعد خونه‌هاي بغلي. بعد جيغ بود. بعد انگار يه موج بلند آب گرفت روي پنجره. بعد همينطور كه صداي انفجار رو مي‌شنيدم و يه نگاه كه آتيش چه‌جوري بالا مي‌گيره و مي‌دوه سمت ما- بلند بلند گريه مي‌كردم. مامان مي‌گفت آروم باش. يهو ديدم كه عسل توي بغلم از ترس فقط خيره‌ست به هيبت آتيش و هجوم آدمايي كه با ما فرار مي‌كردن. خيالم راحته كه صداي نفسش رو مي‌شنوم. از هق‌هق خودم بيدار شدم. مرد بدون وطن توي صفحه‌ي 94 باز مونده بود. ساعت مي‌گفت 7 و 45 دقيقه‌ست. چشام خيس بود. نفس بلندي كشيدم و لبخند ترس‌خورده‌اي زدم. يادم افتاد كه همه‌ش تقصير ونه‌گاته. بعد ياد داستان‌هاي دوست نويسنده‌ام افتادم كه يه بار به‌ش گفتم تو شبيه ونه‌گات مي‌نويسي. مثل ونه‌گات همه چيز رو به شوخي مي‌گيره توي نوشته‌هاش. در عين اينكه عميق و رنج كشيده مي‌نويسن اما شوخي داره توي قصه با خواننده‌اش. گفتم اصلا تقصير هر دو تاشونه. وگرنه من كلي توي عمرم فيلم جنگي ديده بودم! تازه توي خواب مي‌ديدم فرمانده‌ي عمليات شدم و تازه هميشه هم پيروز مي‌شدم. بعد گفتم چطوريه كه توي خبرها يه موشك بردن هوا يا نظامي‌هاي ما تونستن همچين پيشرفت‌هايي بكنن. با اين وجود چرا انقدر ترسيدم و خوابم اين شكلي شد. ژست قدرت‌طلبانه‌ي اين شكلي اينا مي‌ارزه كه من كه عضو خيلي كوچيك جامعه‌ام انقدر بترسم. يعني بدونم و بفهمم كه انقدر نزديكم به واقعه‌ي وحشتناك جنگ. بيخ گوشمونه ديگه. آمريكا توي خاورميانه! با نيروهاي نظامي‌ش! با اون اسلحه‌ها و اون هيكل‌هاي غول‌بيابوني! بيان اينورها ديگه تير نمي‌خواد دَر كنن! من از ديدن شمايل‌شون همون‌جا قبض روح مي‌شم. خواستم sms كنم به تو. بعد گفتم يه خواب بچه‌گونه كه اينهمه قيل و قال نداره. بعد به خودم گفتم بيشين بينيم بابا. ولي قلبم هنوز تند مي‌زد. واقعا ترسيده بودم.
حالا شانس آوردم كه عسل توي بغلم بود. احتمالاً تلفن‌ها قطع مي‌شد و ديگه نمي‌شد ازش خبري گرفت. من چقدر براي اين بچه مي‌ترسم.