۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

آزادي مبارك داريم دوستان

1- فرياد مردم نجف‌آباد در سوگ آزاده‌ي دربند- جايي خوانده بودم «شعار». اما تعريف‌ش را گسترش مي‌دهم در قالب فرياد. اين صداي كبود شده از خفقان است. مردم كه در فرياد، شعار نمي‌دهند-

+ همديگر را آرام مي‌كنيم. ما در اين زمانه‌ي بي‌صاحب ديگر غير از هم، كسي را نداريم. «دشت سبز» را شقايق‌هاي پرپر چراغاني مي‌كنند. غمگين نباش!


۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

هاجر با من حرف بزن. من از بي‌صدايي اينجا مي‌ترسم.


دست‌هايم را مي‌گيرد. موبايل را خانه جا مي‌گذارم كه وقت زنگ زدن ِ نفيسه، مجبور نباشم جواب دهم. مي‌ترسم بالاخره پيدايم كند و تنهايي‌ام را صاحب شود. بابا ميدان شلوغ ِ كشوري را دور مي‌زند و مي‌رسد سر خيابان اكبرين و مي‌گويد «برسانمت؟» دست به سينه مي‌شوم و لرز كوچكي مي‌گيرد به اندامم و مي‌گويم كه 15 دقيقه وقت دارم اين چند متر تا دانشگاه را پياده بروم اما مي‌ترسم سردم بشود. بابا معطل نمي‌كند؛ مي‌گويم «مرسي بابا». چيزي نمي‌پرسد. مي‌داند چيزي نمي‌گويم. صبح ديرتر از همه بلند ‌شدم. چشمانم خيس بوده. اين چند روز نمي‌دانم كي گريه مي‌كنم و كي ساكتم. اعصاب همه را خورد كرده‌ام. صبح همه اسم مرا صدا مي‌كنند كه صبحانه آماده است! كه ساعت چند است! كه هنوز خوابم آيا؟ و چطور زير پتو مي‌توانم نفس بكشم!؟ دير رسيده‌ام. مي‌گويم: استاد! با كلاس مدني7 تداخل داشتم. مي‌دانستم بين بچه‌ها كسي مدني7 ندارد كه راپورت بدهد محض ضايع كردن من.

هاجر برايم دست تكان مي‌دهد. كنارش يك صندلي خالي‌ست. جزوه‌ام را باز مي‌كنم و به‌ش اشاره مي‌زنم بخواند. مي‌نويسم: هاجر اذيتت كنم؟ مي‌نويسد كه بله و مي‌خندد. مي‌نويسم من در طول روز براي چند دقيقه اعتقادم را به خدا از دست مي‌دهم. خدا با من لج افتاده. همه‌اش با من كَل مي‌اندازد. مي‌گويد تو كه ادعا مي‌كردي دنيا بدون من هيچ است پس همه را دور مي‌كنم كه تو را داشته باشم. مي‌دانم اين حالت موقتي‌ست. هاجر مي‌نويسد كه زندگي شايد اين است. مي‌نويسم مي‌فهمم.

مي‌رويم تريا. مهمانش مي‌كنم به نسكافه و دو تا كلوچه. «من عاشق كلوچه هستم» به‌ش مي‌گويم و فرصت انتخاب را ازش مي‌گيرم. به صاحب تريا مي‌گويم كه توي سيني بگذارد تا ببرم سمت ميز نيم دايره‌ي قرمز. مي‌گويد كه خودش برايمان مي‌آورد. بدون سيني دنبال من راه مي‌افتد و مي‌گذارد روي ميز.

هاجر مي‌گويد كه قهوه دوست داشت. مي‌گويم فصل قهوه خوردن من رسيده. يعني كه دفعه‌ي بعد قهوه. مي‌گويم هاجر مي‌داني! اين روزها خدا مثل اينكه بدجوري از دستم كفري‌ست! احيا يادت هست؟ بدجوري پشيمانم كه با خدا اينطوري معامله كردم.

مي‌گويد كنجكاوش نكنم. آخر! سر كلاس گفته بودم اگر راجع‌‌ به‌ش حرف بزنم مي‌ترسم قلبم را ترْك كند.

مي‌گويم با خدا معامله كرده بودم. شرط ضمن عقد هم داشتيم. ذمه‌ي من بود كه همه‌ي مصائب و سختي‌ها را تحمل خواهم كرد فقط تو كنار من باش. معامله خوب پيش مي‌رفت. هر دو راضي بوديم. خدا راضي‌تر بود. سختي‌ها به دوش من بود و خدا فقط عشق مرا به خودش مي‌ديد. من عزيزترين‌م را سر اين معامله با او قسمت كردم و گفتم از من بگير اما تو از كنارم نرو.

باور نمي‌كردم خدا بتواند دست به قسمت بزند. يعني انقدر مصالحه داشتيم كه فكر همچين كاري از طرفش برايم غير ممكن بود. خدا رحيم بود و رحمان. من تا آن زمان فقط شنيده بودم. مي‌خندم توي صورت هاجر. مي‌گويد «دست بردار». از بس نسكافه را هم زدم كف كرده است. مي‌خندم كه اگر مامان بود حتما مي‌گفت تا قاشق حل نشده بس كنم.

هاجر حرف مي‌زند. من گوش نمي‌دهم. فقط مستقيم توي چشم‌هايش نگاه مي‌كنم. يكجايي مي‌فهمم كه مي‌گويد «انگار حرف من زياد ربطي به معامله‌ات نداشت». بلد هستم چطور بحث را جمع و جور كنم كه لو نرود گوش نمي‌دادم. مي‌گويم بحث كردن با تو چقدر لذت بخش است.

مي‌رويم ساختمان جديد. تكيه مي‌دهد به نرده‌هاي وسط سالن. يك سراميك را وسط مي‌گذارم وهي اين پا و آن پا مي‌پرم روي دو سراميك كناري‌اش. مي‌گويد رهايش كنم تا خوب شوم. مي‌گويم زورم كه به خدا نمي‌رسد حداقل با حسرت‌ش زندگي مي‌كنم. مي‌گويد انقدر خدا را مقصر ندانم. مي‌گويم به دور و برم نگاه مي‌كنم. نفيسه را مي‌بينم. هم‌كلاسي‌هايي كه دغدغه‌هايشان برايم كوچك است و قابل حل شدن. اما من هاجر حالا به همه‌شان حسودي‌ام مي‌شود. توي زندگي‌ام هر كاري كه خواستم كرده‌ام. برايم سخت است كه بخواهم يك عمر را فراموش كنم. تو مي‌داني سال‌هايي كه گذشته‌اند يعني چه؟ من چيزي نمي‌خواهم كه بگويم قيمت‌ش را پرداخت كرده‌ام. مي‌داني غم قضيه كجاست؟ من چيزي از خدا نمي‌خواهم كه بگويد هيس! كوچولو! تو با من معامله كردي! فرياد بزند كه غلط كردي اول از من مي‌خواهي خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خودش را بدهم و بعد مي‌گويي بي تو هيچ چيز نمي‌خواهم. همه چيز را از من بگير فقط تو باش كه من رحيم‌ام و رحمان.

مي‌گويد ناهيد خودت را آزار نده. مي‌گويم من آرامم هاجر. يك آرامش مصنوعي‌. براي اينكه كسي را نگران نكنم. كاش من كوچولو بودم. كاش مثل همين آدم‌هاي اطرافم بزرگترين مسئله‌ام گرفتن ميان‌ترم بود و براي گرفتن نمونه سوالات سر و دست بشكنم و با شاگردهاي خوب كلاس دشمني كنم. روزم با متلك براي اين و آن خوش باشد. ادعايي در بزرگي‌ام ندارم‌ها! ولي به كوچكي مساول‌شان حسودي‌ام مي‌شود.

سر حرف را مي‌گردانم و مي‌پرسم نفيسه را نديده امروز؟ مي‌پرسد كه چرا با هم نيستيم؟ مي‌گويم حوصله‌اش را نداشتم. آدم كنجكاوي‌ست. سه‌شنبه گير داده بود كه چرا دو روز نيامدم دانشگاه. گفتم من آدم حرف نزدنم. با دلخوري گفت كه توي اين مدت فهميده كه ساكتم. برعكس خودش.

البته نفيسه اتفاق خوب زندگي‌ من است.

هاجر مي‌گويد اين نيز بگذرد. مي‌گويم همه‌ي ترسم اين است كه بگذرد. من به حال و هواي حالا دلم خوش است. از فكر رفتن همچين حسي گريه‌ام مي‌گيرد. برايم دعا كن كه هيچ وقت فراموش نكنم.

مي‌گويد آدم عجيبي هستم. يادم مي‌آيد كه يك نفر هم قبلا به من گفته بود. گفتم از خودم مي‌ترسيدم اگر كسي غير از تو اين را به من مي‌گفت. ديگر به ملاقات آن يك نفر نرفته بودم. اگر دوباره مي‌ديدمش از خودم مي‌ترسيدم. مي‌گويم هاجر ببوسمت؟

معطل نمي‌كنم و مي‌بوسمش. تازه مي‌پرسم حال و احوال مادرت چطور است. مي‌گويد:عاشق خل بازي‌هاي اين شكلي من است.

به‌ش مي‌گويم شانس آوردم كه موبايل همراهم نيست وگرنه بابا از نگراني‌هاي اين چند روزم زنگ مي‌زد كه اگر كلاسم تمام شده بيايد دنبالم. خداحافظي مي‌كنيم. تا كشوري پياده مي‌روم. حواسم هست پايم روي خط‌هاي پياده‌رو نرود. انگار مي‌بازم توي اين لي‌لي‌هاي بدون پرش و سنگ نيانداختن در خانه‌هاي نامرتب‌ش. ببينم؟ شما هم تا به حال از اين لي لي‌ها توي خيابان با خودتان راه انداخته‌ايد؟ از اين نوشته‌هاي اين شكلي بي سرو ته را كه مي‌دانم همين الان اينجا خوانده‌ايد:)


۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

تَرخَنده

انگشتان پاها تيز مي‌شود و مي‌گردد و دو ساق برهنه از شلوار جين سورمه‌اي كه لبه‌اش تا خورده پيدا مي‌شود. آسمان تا زانو‌ها هبوط كرده. صداي چند گنجشك كه بي‌قرار جيك‌جيك مي‌كنند از بي‌صدايي در گوش‌هايش مي‌پيچيد. آسمان روشنايي‌اش را مي‌تاباند به برهنگي‌هاي پيدا و پنهان پاها. احساس مي‌كنم سرها با چشماني كاملاً بسته رو به بالاست. مژه‌ها كشيده‌تر. چانه‌ بالاي بالا. گردني كه حنجره‌اش مثل ريشه‌هاي تنومند درخت اينبار از ريه‌ها جان گرفته. چند تار مو يواشكي از گيره‌‌ي نقره‌اي با گل‌هاي ريز صورتي بيرون افتاده. شانه‌ها پايين‌تر. دست‌ها تسليم‌تر. آواي هي‌هي‌ رارا ري‌ري‌ هاها س‌س‌س يك هق‌هق كوتاه و قايمكي. دوباره هماهنگ‌تر ري‌ري رارا هي‌هي هاها ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه رارارارارا. آسمان طاقت‌ش را از دست داده. ابرها دست‌وپاي‌شان را گم كرده‌اند و ناهماهنگ تاب مي‌خورند و كنار مي‌روند.

بانويي‌ست شبيه من.

با آستين‌هايي تا ساعد بالا زده. حركاتش آهسته‌تر از آني است كه احساس مي‌كردم. يك قدم جلو مي‌رود و رقصان برمي‌گردد. يك روشني نمناك از گونه‌ها پايين مي‌غلتد. ستاره‌ها با نخ نازك طلايي اطراف‌ش را پُر مي‌كند. ماه دور خودش مي‌رقصد. دختر چشمانش هنوز بسته‌اند. به ابر بالاي سرش لبخند مي‌زند. او را به نمناكي گونه‌اش تر مي‌كند. اگر همينطور آن ابر ببارد سيل همه‌چيز را خواهد برد.

من هم همين را مي‌خواهم.

آوازي از آسمان بلند مي‌شود. خالي از هرگونه خدايي. مي‌خواند لاآلاآ لاآلاآ لالايي لالا لالايي لي‌لايي لالايي لي‌لاآيي .. دست‌هايي نيست. يكسر رنج است. چه كسي طاقت مي‌آورد تا آخر اين رويا را ببيند. بيدار مي‌شوم.

دنيا از احساسم خواب رفته وسِر شده‌ است. سنگين نفس مي‌كشم، از رفتن روزهايي كه از سبكي، روي ابرها راه مي‌رفتم.


+ كاش مي‌شد دوباره برگشت عقب ِ عقب. برگشت حوالي هفت سالگي. راستش بيشتر به اين خاطر كه دلم واقعا براي هفت سالگي‌ام تنگ شده. عقب‌تر از هفت سالگي خنده‌هاي مستانه‌ي كودكي بود و بازي‌ها و شيطنت‌هايي كه به قدر بچه‌گي كردم. غمي نبود واقعا. اصلا نمي‌دانستم چيست. بيايم هفت سالگي. هيچ چيز عوض نمي‌شود؛ مي‌دانم. من آدم خود آن موقعيت‌ها را مي‌شناسم كه هرگز از ايني كه بوده‌ است تكان نخواهد خورد. فقط برگردم عقب و بدانم زندگي هميني‌ست كه هست. انقدر غصه نخورم. نترسم. بيشتر از اين ساكت باشم و شِكوه نكنم. آرام باشم.

لبخند مي‌زنم. نمي‌شود خب. چرا فكر كنم؟

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

حشره‌كش‌ دشمن‌پراكن‌تان دارد مي‌آيد سمت خودمان آقا!

وقتي استدلالات شما را مي‌بينم آقا، ترسم مي‌گيرد وقتي عباي‌تان را گرفته‌ايد روي انقـلـ!ب امـ!م خـ.ميني و مي‌گوييد مال من است. مطمئن هستم اگر امـ!م مي‌دانست يك روز اين جمله‌ي معروف‌ش كه «ببينيد !مريكا چه مي‌خواهد برعكس‌ش عمل كنيد» دست‌مايه كارهاي ابلهانه‌تان مي‌شود هرگز لب از لب باز نمي‌كرد نصيحت‌مان بكند. مي‌گفت « گاهي وقت‌ها عدو سبب خير است» گاهي صلاح، ناخواسته [ آن‌ها را دست‌كم نگيريم و بهتر بگوييم فتنه‌ي زرنگ‌تري‌ست]از دهان دشمن بيرون مي‌آيد.

خيلي‌ از اين‌ها هم كه شما دشمن خطاب مي‌كنيد سابقه‌ي وفاداري‌شان به انقلـ!ب و از جلو نظـ!م شما هم‌طراز و هم‌عرض خودتان است. فكرتان را بسيط كنيد آقا. انقدر با حشره‌كش توي دست‌هايتان به اسم دشمن سرمايه‌هاي ما را از وطن فراري ندهيد و انگ رقاص و مطرب و فيلان نزنيد. چه دارم مي‌گويم. شما كه گوش نمي‌دهيد آقا.

+ چقدر گفتن «دوستت دارم» و شنيدن «من هم خيلي دوستت دارم ناهيد» آرامم كرد. و آن بوسه‌ي روي پيشاني هميشگي‌ات. بي‌اجازه گريه‌ام مي‌گيرد. بغض رهايم نمي‌كند. هر واژه‌اي براي يافتن  نسبت‌مان آلوده‌اش مي‌كند.



۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

با نوشتن اسم‌مان پاي عريضه‌ي محمد نوري‌زاد در وبلاگ‌هاي‌مان، امضا كنيم «عكس امام را ما پاره كرده‌ايم».

«ما همه با هم هستيم»


من شخصاً مسئولیت پاره کردن عکس امام را به عهده می‌گیرم تا هرآنچه قرار است در این هفته و هفته آینده اتفاق بیفتد تکلیفش از همین حالا مشخص باشد .

اعتراف می‌کنم که: خطا کردم. احساساتی شدم. بچگی کردم و عکس امام را پاره کردم. دیدم شما طومار سپاه و بسیج و عزت امام را پاره کرده‌اید، من به عکس او بسنده کردم .

دیدم شما نقشه راه امام را که حرمت نهادن به مردم و کرامت یک یک آنان در آن بود و هست، پاره کرده و پاره می‌کنید، زورم به عکس امام رسید .

دیدم شما وصیت نامه امام را که در آن به خیر وخوبی و عزت و سربلندی برای ایران و ایرانی تاکید شده، پاره می‌کنید، سهم من همان عکس امام شد.

من با چشم برزخی خدا داده‌ام جمال مبارک امام را دیدم که به قیل و قال شما تبسم می‌کرد. و صدای دلنشین او را شنیدم که از یک بلندی برسرشما فریاد می‌زد و می‌فرمود: ای همه شما که برای پاره شدن عکس من گریبان می‌درید ، آن روز که فرزندان مرا به جرم اعتراض آرام به نتیجه انتخابات به گلوله بستند و خونشان برزمین ریختند، چرا کفن نپوشیدید و به اسم توهین به عقل و اسلام و راه خمینی، به شعارگویی‌های تند و پُرتنش نپرداختید ؟

اصلا من خودم، روح‌الله الموسوی‌الخمینی، به ناهيد گفتم: برو و عکس مرا پاره کن تا خدا و عقل و تاریخ و آینده به شوربختی جماعتی بنگرند که استعداد خلق یک دروغ ساده را نیز ندارند .

در کشوری که فرآورده های فکری و سیاسی و معرفتی و اجتماعی و فرهنگی امام توسط برجستگان حکومت به شوخی گرفته می‌شود، پاره شدن عکس او احترام به امام است.

+ منبع از سايت كلمه به نقل از وبلاگ گاه‌نوشت محمد نوري‌زاد
+ هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم يك روز قرآن سر نيزه كردن دوران مكاره‌ي عمروعاص و معاويه را زمان خودمان در كشور اسلامي خودمان ببينم. دريغ كه معاويه خودش هم خوب واقف بود تخمي كه كاشته شد از دروغ، در همه‌ي زمان‌ها شكوفه مي‌دهد.

+ رفته‌اند عين ديوانه‌ها توي خيابان‌ها و فرياد اناالحق مي‌زنند. حـ.ـوزه تعطيل مي‌كنند! وا امـ.ـاما سر مي‌دهند. واي! خدا! اينهمه بي‌كله يكجا نديده بودم! من دلم براي اين امـ.ـام عزيز و بهشتي مي‌سوزد. درد دارد اين صحنه‌ها را ديدن. درد دارد پيراهن عثـ.مان ديدن! درد دارد! آيا همين امـ.ـام شريف نفرمودند! بارها! من آن دوران نبودم! من امـ.ـام را در زمان حيات‌شان نديدم! اما بارها توي همين تلويزيون بي‌صاحاب نگفت همين امـ.ـام شريف كه همه‌ي فرقه‌ها! همه‌ي اقشار بايد دست به دست هم بدهند و به فكر اين مردم مستضعف و جوانان نورچشمي من باشند! در دوران بني‌صدر و آن جدايي فرقه‌ها! آي رهبـ.ر جمهـ.وري اسـ.لامي ايران! كه ادعاي ولايـ.ت مي‌كني! نشست تا ببيند چطور مردم همديگر را جر واجر مي‌كنند!؟ منتظري جمعه بشود بروي بگويي «عليـ.لم» و «قلبم جريحه‌دار شد»! من نشستم توي اين سخنراي‌هايتان گريه كردم. بارها نشستم و براي غريبي آرمان‌هاي انقـ.لاب گريه كردم. بنشينيم تئوري شما را در تعريف ولايت داشتن بر مردم بشنويم ببينيم آيا شامل مُهر تاييد شما بر سلامت و صحت انتخابات قبل از تاييد شوراي نگهبان مي‌شود؟ امـ.ـام يعني بني‌صـ.در 100 درصد نفي؛ ولي مردم گفتند بني‌صدر! امـ.ـام گفت من مي‌دانستم اين مي‌شود و  مردم زدند زير گريه! كي امـ.ـام از موضع ضعف با مردمش حرف زد! كي بين دو دسته اختلاف انداخت. ولايـ.ت يعني اين آقايي! اين سروري! اين مردم موضع‌شان نفي ولايـ.ت نيست! چون نقش امـ.ـام در بلواهاي سياسي زير زبانشان مزه كرده! و تفاوت را مي‌فهمند! مردم فهيم ما! مردم هميشه بالنده‌ي ما!

بس كنيد! با اعصاب و احساسات مردم بازي نكنيد. بگذاريد نفس بكشند! آن يكي كه نشسته جهان را اصلاح كند! شما حداقل دامن نزنيد به اين اختلاف‌ها! به سبزها براي روشن شدن موضع‌شان تريبون بدهيد! خداوكيلي بنشينيد و انقدر به تاج و تخت خودتان و موقعيت‌تان فكر نكنيد. يك سرفه‌ي بلند بكنيد! اسلام توي ريه‌هاي شما خاك خورده آقا!

+ اينجا را هم بخوانيد


۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

لبخنــــــ:)ـــــد

مي‌توانم اينجا عكس يك لبخند بگذارم؟ و براي مدتي تك‌تك‌تان را نگاه كنم؟ از من سوالي نپرسيد؟ كه خوبم؟ كه چه خبر؟ از چشم‌هايم هيچ چيز نخوانيد؟ از خودتان بگوييد؟ از چيزهاي بي‌ربط هم حتي خوشحال مي‌شوم‌ها. هيچ‌وقت نرويد سر اصل مطلب؟ انقدر تعارفم نكنيد كه چرا به ميوه‌هاي توي بشقاب‌ دست نزدم؟ و چايي‌ام يخ كرده؟ و باز هي پرسش نفرت انگيز چه خبر را تكرار نكنيد؟ مي‌توانيد آخرين نوشته‌اي كه خوانده‌ايد را برايم بخوانيد؟ و حتي آخرين دست نوشته‌اي كه به هر دليلي روي‌تان نشده به كسي نشان بدهيد؟ شعر را بگذاريد براي آخرين لحظه‌هاي با هم بودن؟ اس‌ام‌اس‌هاي آن هفته‌مان(1) را مرور كنيم و كلي بخنديم؟ وقتي ديدي باز خيره شدم به گوشه‌ي بشقاب يا لبه‌ي ميز و هر چيز تيز ِ ديگر نگاهم را دنبال نكنيد و سعي نكنيد مرا از حال خودم در بياوريد؟ بگذاريد حداقل بتوانم وقتي از شما خداحافظي مي‌كنم و جدا مي‌شوم و مي‌روم توي خلوتم؛ كمي دلم را سبك كنم؟ اندازه‌ي يكي- دو قطره.


1- از اس‌ام‌اس‌هاي محبت‌آميز وارده: " هوووو.. چرا تعبير مي‌كني :-* كمر باريك! رواني! لاكپشت! "

پ.ن: دوستان و هم‌كلاسي‌هايم كه بازي اين خانم را ديده‌اند مي‌گويند در شباهت و حركات صورت خيلي به هم نزديك‌ايم. گفتم به خاطر قول‌م در اين متن، به جاي من لبخند بزند تا بعد.

+ بعد از شش يا هفت سال بابا تصميم گرفت درخت خشك باغچه را از ريشه در بياورد. خب اينهمه مدت به خاطر من خشكيده و ترك‌خورده همانجا مانده بود. براي اينكه خوشگل‌ش كرده باشم ريسه‌اي از گياهي با گل‌هاي قرمز پيچيدم دور شاخه‌هاي هنوز تنومند اما خشكيده‌اش. گفت وقتي داشتند از خاك مي‌كشيدندش بيرون خيلي راحت جدا شده.

تا چند روز از حياط كه رد مي‌شدم نمي‌توانستم جاي خالي‌اش را ببينم.

+ از خواندن شعرهاي اين وبلاگ نگذريد.



۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

به خواب‌هايي كه هرگز ازشان بيدار نشدم

تاريكي از سقف يواش يواش خودش رو پهن كرد و شتك زد روي صورت‌ها و تن‌ها.

دراز كشيدم تا وزنش بريزه روم.

گمونم به آرامش رسيدم.

من دختر هفت ساله شده بودم

كه با رنگ دريا قاطي مي‌شد.


+ از روياهاي كودكي. يكي دو قدم بالاتر از هفت سالگي. گمانم از همان دفتر انشاء‌ها و لبخندهاي معلم كلاس چهارم دبستان شاعرانگي‌ام به روياها كشيد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ژورناليست‌ خوش‌رقص(!)




آقاي مرآتي گل و بلبل! مي‌شود براي بحث آزاد در دانشگاه اول، آن تريبون غصبي را كه به عنوان نماد «بحث آزاد در دانشگاه تهران» بُت كردي بگذاري داخل كمد صدا و سيماي احـ.ـمدي‌نژاد كه پيش آقاي ضـ.ـرغامي امانت مانده. مي‌شود مرد و مردانه نه مثل وقتي كه نشستي جلوي ابطحي ِ در بند پرسيدي «جريان آب خنك خوردن در زندان چيست» انقدر ژست آدم با ادب و با تمدن را نگيري؟ حتما در آينه چند باري با اين شيوه با خودت يقه‌گيري هم كرده‌اي و حساب نامتمدن بودن را گردن آدم ِ توي آينه گذاشتي. مي‌شود وقتي مي‌روي توي دانشگاه تهران و با دانشجو، مسئله‌ي «بحث آزاد در دانشگاه» را مطرح مي‌كني و او عصبي مي‌شود از دروغ‌هاي مضحكي  كه باورپذير به خورد مردم مي‌دهي - از بس كه دست بسته و ناتوان شده در نشان دادن اعتراض‌ش از طريق همين رسانه‌اي كه براي تو شده اسباب بازي- با احساسات پاك‌ وطن دوستانه‌اش مي‌بنددت به ناسزا؛ نگويي هر چه مي‌گويي باشد من هستم. من دست‌نشانده و گماشته و خودفروخته و چي وچي كه مثلا جلوي دوربين نشان بدهي كه چقدر سعه‌ي صدر داري!

خوش‌رقصي‌هاي تلويزيوني‌تان خيلي وقت است براي شما شده نان و آب. گواراي وجودتان باشد در موتورخانه‌ي جهنم. خوشحالم عده‌اي از خبرنگاران اگر نتوانستند صداي مردم‌شان باشند حداقل سكوت كردند. حالا ببينيد كي اينجا نوشتم كه اين آقاي مرآتي به عنوان بهترين خبرنگار اين فصل انتخاب خواهد شد.

+ امروز فرصت كردم راجع به گزارش پريشب 20:30 مطلب بنويسم.