دستهايم را ميگيرد. موبايل را خانه جا ميگذارم كه وقت زنگ زدن ِ نفيسه، مجبور نباشم جواب دهم. ميترسم بالاخره پيدايم كند و تنهاييام را صاحب شود. بابا ميدان شلوغ ِ كشوري را دور ميزند و ميرسد سر خيابان اكبرين و ميگويد «برسانمت؟» دست به سينه ميشوم و لرز كوچكي ميگيرد به اندامم و ميگويم كه 15 دقيقه وقت دارم اين چند متر تا دانشگاه را پياده بروم اما ميترسم سردم بشود. بابا معطل نميكند؛ ميگويم «مرسي بابا». چيزي نميپرسد. ميداند چيزي نميگويم. صبح ديرتر از همه بلند شدم. چشمانم خيس بوده. اين چند روز نميدانم كي گريه ميكنم و كي ساكتم. اعصاب همه را خورد كردهام. صبح همه اسم مرا صدا ميكنند كه صبحانه آماده است! كه ساعت چند است! كه هنوز خوابم آيا؟ و چطور زير پتو ميتوانم نفس بكشم!؟ دير رسيدهام. ميگويم: استاد! با كلاس مدني7 تداخل داشتم. ميدانستم بين بچهها كسي مدني7 ندارد كه راپورت بدهد محض ضايع كردن من.
هاجر برايم دست تكان ميدهد. كنارش يك صندلي خاليست. جزوهام را باز ميكنم و بهش اشاره ميزنم بخواند. مينويسم: هاجر اذيتت كنم؟ مينويسد كه بله و ميخندد. مينويسم من در طول روز براي چند دقيقه اعتقادم را به خدا از دست ميدهم. خدا با من لج افتاده. همهاش با من كَل مياندازد. ميگويد تو كه ادعا ميكردي دنيا بدون من هيچ است پس همه را دور ميكنم كه تو را داشته باشم. ميدانم اين حالت موقتيست. هاجر مينويسد كه زندگي شايد اين است. مينويسم ميفهمم.
ميرويم تريا. مهمانش ميكنم به نسكافه و دو تا كلوچه. «من عاشق كلوچه هستم» بهش ميگويم و فرصت انتخاب را ازش ميگيرم. به صاحب تريا ميگويم كه توي سيني بگذارد تا ببرم سمت ميز نيم دايرهي قرمز. ميگويد كه خودش برايمان ميآورد. بدون سيني دنبال من راه ميافتد و ميگذارد روي ميز.
هاجر ميگويد كه قهوه دوست داشت. ميگويم فصل قهوه خوردن من رسيده. يعني كه دفعهي بعد قهوه. ميگويم هاجر ميداني! اين روزها خدا مثل اينكه بدجوري از دستم كفريست! احيا يادت هست؟ بدجوري پشيمانم كه با خدا اينطوري معامله كردم.
ميگويد كنجكاوش نكنم. آخر! سر كلاس گفته بودم اگر راجع بهش حرف بزنم ميترسم قلبم را ترْك كند.
ميگويم با خدا معامله كرده بودم. شرط ضمن عقد هم داشتيم. ذمهي من بود كه همهي مصائب و سختيها را تحمل خواهم كرد فقط تو كنار من باش. معامله خوب پيش ميرفت. هر دو راضي بوديم. خدا راضيتر بود. سختيها به دوش من بود و خدا فقط عشق مرا به خودش ميديد. من عزيزترينم را سر اين معامله با او قسمت كردم و گفتم از من بگير اما تو از كنارم نرو.
باور نميكردم خدا بتواند دست به قسمت بزند. يعني انقدر مصالحه داشتيم كه فكر همچين كاري از طرفش برايم غير ممكن بود. خدا رحيم بود و رحمان. من تا آن زمان فقط شنيده بودم. ميخندم توي صورت هاجر. ميگويد «دست بردار». از بس نسكافه را هم زدم كف كرده است. ميخندم كه اگر مامان بود حتما ميگفت تا قاشق حل نشده بس كنم.
هاجر حرف ميزند. من گوش نميدهم. فقط مستقيم توي چشمهايش نگاه ميكنم. يكجايي ميفهمم كه ميگويد «انگار حرف من زياد ربطي به معاملهات نداشت». بلد هستم چطور بحث را جمع و جور كنم كه لو نرود گوش نميدادم. ميگويم بحث كردن با تو چقدر لذت بخش است.
ميرويم ساختمان جديد. تكيه ميدهد به نردههاي وسط سالن. يك سراميك را وسط ميگذارم وهي اين پا و آن پا ميپرم روي دو سراميك كنارياش. ميگويد رهايش كنم تا خوب شوم. ميگويم زورم كه به خدا نميرسد حداقل با حسرتش زندگي ميكنم. ميگويد انقدر خدا را مقصر ندانم. ميگويم به دور و برم نگاه ميكنم. نفيسه را ميبينم. همكلاسيهايي كه دغدغههايشان برايم كوچك است و قابل حل شدن. اما من هاجر حالا به همهشان حسوديام ميشود. توي زندگيام هر كاري كه خواستم كردهام. برايم سخت است كه بخواهم يك عمر را فراموش كنم. تو ميداني سالهايي كه گذشتهاند يعني چه؟ من چيزي نميخواهم كه بگويم قيمتش را پرداخت كردهام. ميداني غم قضيه كجاست؟ من چيزي از خدا نميخواهم كه بگويد هيس! كوچولو! تو با من معامله كردي! فرياد بزند كه غلط كردي اول از من ميخواهي خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خود ِ خودش را بدهم و بعد ميگويي بي تو هيچ چيز نميخواهم. همه چيز را از من بگير فقط تو باش كه من رحيمام و رحمان.
ميگويد ناهيد خودت را آزار نده. ميگويم من آرامم هاجر. يك آرامش مصنوعي. براي اينكه كسي را نگران نكنم. كاش من كوچولو بودم. كاش مثل همين آدمهاي اطرافم بزرگترين مسئلهام گرفتن ميانترم بود و براي گرفتن نمونه سوالات سر و دست بشكنم و با شاگردهاي خوب كلاس دشمني كنم. روزم با متلك براي اين و آن خوش باشد. ادعايي در بزرگيام ندارمها! ولي به كوچكي مساولشان حسوديام ميشود.
سر حرف را ميگردانم و ميپرسم نفيسه را نديده امروز؟ ميپرسد كه چرا با هم نيستيم؟ ميگويم حوصلهاش را نداشتم. آدم كنجكاويست. سهشنبه گير داده بود كه چرا دو روز نيامدم دانشگاه. گفتم من آدم حرف نزدنم. با دلخوري گفت كه توي اين مدت فهميده كه ساكتم. برعكس خودش.
البته نفيسه اتفاق خوب زندگي من است.
هاجر ميگويد اين نيز بگذرد. ميگويم همهي ترسم اين است كه بگذرد. من به حال و هواي حالا دلم خوش است. از فكر رفتن همچين حسي گريهام ميگيرد. برايم دعا كن كه هيچ وقت فراموش نكنم.
ميگويد آدم عجيبي هستم. يادم ميآيد كه يك نفر هم قبلا به من گفته بود. گفتم از خودم ميترسيدم اگر كسي غير از تو اين را به من ميگفت. ديگر به ملاقات آن يك نفر نرفته بودم. اگر دوباره ميديدمش از خودم ميترسيدم. ميگويم هاجر ببوسمت؟
معطل نميكنم و ميبوسمش. تازه ميپرسم حال و احوال مادرت چطور است. ميگويد:عاشق خل بازيهاي اين شكلي من است.
بهش ميگويم شانس آوردم كه موبايل همراهم نيست وگرنه بابا از نگرانيهاي اين چند روزم زنگ ميزد كه اگر كلاسم تمام شده بيايد دنبالم. خداحافظي ميكنيم. تا كشوري پياده ميروم. حواسم هست پايم روي خطهاي پيادهرو نرود. انگار ميبازم توي اين ليليهاي بدون پرش و سنگ نيانداختن در خانههاي نامرتبش. ببينم؟ شما هم تا به حال از اين لي ليها توي خيابان با خودتان راه انداختهايد؟ از اين نوشتههاي اين شكلي بي سرو ته را كه ميدانم همين الان اينجا خواندهايد:)