روزها و شبهاست در انكار خودم هستم. سخت مشغولم. از اين اتاق به آن اتاق. دنبال عكسها و اوراق خانوادگي. مثلا آن شب كه از ادامهي خيابان گلها بالا ميرفتم و مردي همپاي من قدم ميزد كه دنبال پيدا كردن اولين كلمه براي باز كردن سر حرف بود. يادم نميآيد چه گفته بودم كه بعد از آن شب، توي هر خاطرهاي كه به ياد ميآورم آن مرد پيست شده بود. از هر طرف كه ميروم سر از انكار خودم درميآورم. پيش از هر چيز دارم قويا آن مرد را تاييد ميكنم.
داستان اينطوري شروع ميشود: من يك شب داشتم روي اتفاقات داستان كوتاهم حاشيهنويسي ميكردم كه تلفن زنگ خورد. مادرم بود: يادم آورد كه آيا شام درست كردهام؟ و چيزي خوردم؟ و گفته بودم كه يادم نميآيد. ولي اصلا گرسنه نيستم مامان. و يكبار ديگر اسم مامان را آوردم. مامان گفت "اگر بابات به زبان آورده ديگر دختري به اسم تو ندارد كه دلش با زبانش يكي نيست. اين مستقل شدنت اصلن برايش قابل هضم نيست. مگر خانهي ما چه فرقي ميكرد. دختر! تنهايي توي غربت اين شهر چه ميكني؟" حوصله نداشتم و قطع كرد. گوشي را روي تلفن گذاشتم و با انگشت اشاره شمارهي مامان را گرفتم و آرامتر گفتم: مامان. ماماني. ميدوني چي شده؟ نميدوني مامان.
دلم برايش تنگ نشده بود. اين را آن موقع زياد براي خودم ميگفتم تا كمتر گريه كنم. باران ميباريد آن شب؟ نه درست يادم نميآيد. شايد از آن روزهاي خلخليام بوده و باز درجهي كولر را طوري تنظيم كردهام كه از سرما پتوپيچ قصه بنويسم. داستان در يك شب باراني و سرد اتفاق ميافتاد. من بايد تمركز ميكردم. تلفن زنگ خورده بود. از پريز كشيدم. موبايل زنگ خورد. مجبور شدم روي سايلنت بگذارم. اسمس رسيد. فينگليش نوشته بود: Hanuz bidari? Khosh migzare? Bidari?
چراغ را خاموش كردم و با نور ساختمان رو بهرو به فضاي اتاق خيره شدم. دراز كشيدم. تلفن چند بار ديگر زنگ خورد و مُرد. صبح ديدم پاي صندلي خوابم برده. داستان تمام شده. خوابآلوده سطور آخر را خواندم. خنديدم. داستان در انتها به زني ختم ميشد كه مرده. با شوهري كه قبلترش مرده. خودش توي تصادف مرده. قبلش بچههايش او را از يك فراموشي مرگبار نجات داده بودند. زن وقتي حال و حواسش سر جايش ميآيد ميافتد به ياد آوري شوهري كه تازه بعد از چند سال فهميده مرده و چقدر در حقش بدي كرده و بعد ياد عاشقانههايش ميافتد و به طرز وحشتناكي كارش شده گريه. آدم به خصوصي بوده در زندگياش و خودش را وقف كارش ميكرده. نه اندازهي شوهرش. شوهرش آدم 8 صبح تا 2 بعدازظهري بوده و وقف خانواده. بعد قبل از اينكه با يكي ديگر ازدواج كند، توي جادهي هراز از خط خارج ميشود و تمام و ضربان قصه.
نه اينطوري شروع نميشود. يادم ميايد وقتي از گرما به كافه پناه برده بوديم من «خطاب به پروانهها»ي براهني را باز كردم و خواندم: "مرا به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست" بعد انگار قاطي خاطرات دور شده بودم كه نميشد غم توي صورتم را پنهان كنم. پرسيد: "يعني ديگه نميخواي منو ببيني". توي صورتش نگاه كردم. آن موها و چشمها و آن لبخند مضحك چقدر ناآشنا بود.
نه اين آن مرد قبلي نبود. گمش نكردم.
داستان از جايي شروع شد كه بعد از آن شب كه خيابان گلها را بالا ميرفتم آن مرد چند دفتر از آخرين نوشتههايش را به من داده بود تا نظرم را بدهم. قبلش يك شب توي خيابان گلها ديده بودمش و نفهميدم چرا انقدر دستپاچه شده. دعوت كرد با هم تا انتهاي كوچه قدم بزنيم. حرفي نميزد. ولي انگار داشت منفجر ميشد از هجوم كلمهها توي سرش. بعد از آن شب خداحافظي كرده بوديم؟ من ايستاده بودم و رفتنش را تماشا ميكردم. برگشت؟ دستم هنوز از يادآوري گرماي دستش قوت ميگيرد براي نوشتن. پس برگشت.
حالا كه خوب دقت ميكنم ميبينم يك جايي نشستهام و آرنجم را تكيه دادم به ميز و مانتوي آبي گشادي تنم كردم و يك رژ صورتي زدهام و خيره شدهام توي صورت مردي كه انگار از هزار سال پيش حرف ميزد. از عاشقانههايش. من چقدر پيرم اينجا. حتما 60 را رد كردهام. وقتي مخاطب اين سوالش قرار گرفتم كه: بعد از آن همه سال حالا چي داري و چطور زندگي ميكني.
گفتم هزار تا شوهر كردهام. يكي دو تا بيشتر بچه ندارم. عاشق بودهام. همهي اين سالها. بعد خندهي شيريني كرده بودم. گفت "خبرت را دارم. هنوز قصه مينويسي و زندگيشان ميكني".
دست خودم نبود! سعي كردم همان لبخند شيرين را روي صورتم حفظ كنم. گفتم: آره نصفش مال آدمآي واقعي و نصف بيشترش مال آدمهاي خيالي توي خيابون گلها.
+ نه اينجا تموم نشد. شب رو به ياد آرامش خيابان گلهاي اون سال قدم زديم.
- سرت هنوز درد مياد؟
+ نه اين خون هميشه روي صورتم هست. براي هميشه. اگه بگم چرا اون شب برنگشتي خوانندههام ميگن سر كارشون گذاشتم. بذار بگم بر گشتي.
- من كه برگشتم.
+ اين دنيا كه حساب نيست
- تو هنوز دست از سر اين خل بازيهات ور نداشتي. به خاطر همين عاشقت نشدم
+ تو هيچ وقت عاشق من نبودي. الان خودت گفتي.
- باز اين بازي با لغاتش گير كرد. آدم شو!
+ كاش واقعي بودم با تو. قصهام رو تموم كن. نقطه بذار
31/4/89