۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

خنکا

اول گفتم بردارم از آخرین باری که اینجا نوشتم بنویسم و دیدم خوش نیست. آخرین بار این نوشته رسید به خاطره‌ی مرگ ننه. شاید به خاطر این الان وارد این مسئله نمی‌شوم که روزهای خوشی نبود.
این روزها همه‌اش توی سرم یک طرح داستانی می‌گذرد. داستان زنی که خوشحال نیست و صبحش با مرگ آغاز می‌شود. الان که اینها را می‌نویسم به نظرم می‌آید این زن دلش می‌خواهد زمستان برسد. هوا برای نوشتن این سطرها و نشستن پای حرف‌هاش بی‌اندازه گرم و نچسب است. مثل این است که دوستی را در این گرمای جانفرسا از شهر کناری بکشانی به شهر خودت. هنوز عرقش کاملا خشک نشده باید توی گرما بگذارد برود. هوا انقدر گرم است که صبح و عصرش هیچ فرقی نمی‌کند.
حتما از خودت می‌پرسی چرا بگذارد برود؟ بنشیند و مثل سابق حرف بزند.
باید بگویم الان گیج مناسبات دنیای متاهلی هستم  باید یک نظمی بنشیند توی زندگی. خوشبختانه - به حال داستان - دیگر سر کار نمی‌روم. و این یعنی یک عامل بازدارنده‌ی مهم تعطیل شده. فکر می‌کنم نزدیک دو سال هست که نمی‌نویسم. و توی این دو سال آثاری که نوشته‌ام اینور و آنور چاپ شده‌اند. و این پتانسیل خوبی باید باشد که متاسفانه نیست. نمی‌دانم چرا.
حالا بی خیال این مقدمه چرت و پرت.

می خواستم با شما از این حس صحبت کنم. حس اینکه شب است. دنبال دو چشمی که بنشینی به تماشایش. زل بزنی بهش. بی‌که مخدوش بشود خاطرش. یا فکر کند تو نگاهت معنی‌دار است. فقط نگاهش کنی و چهار تا سوال الکی و بی خودی و محض خالی کردن سکوت از حلقه‌ی چشم‌هات بپرسی. آنقدر که خسته بشوی و دنبال ماجرایی باشی که برسد به گریه یا خنده‌ی دیوانه‌وار.
من یک شب دچار این حس شدم.
اما چشمی نداشتم که زل بزنم بهش.
به هیچ‌حایی هم نرسیدم.
طاق باز دراز کشیدم روی تخت دو نفره. و دیگر این ایجاد حس نبود. چشمانم را که در سایه‌ی نور مهتاب پنجره می‌بستم انگار کن که رو به  دنیای دیگر باز می‌شود. افتاده بودم روی سطح آب. به سبکی پر شدم و حس کردم قوس کمرم پر و خالی می‌شود. دست‌هایم باز بود و خنک بودم. فقط نمی‌دانم خودم بودم یا کسی دیگر. چشم‌هایم را که باز نگه می‌داشتم صورتم خیس گریه بود و وقتی می‌بستم خنکای آب دریای تاریکی که من آرامش داشتم با آن.
دارم می‌گویم زن داستانم یک همچین طورهایی‌ست که باید صبور باشم.