۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه
واي واي! چه عسلي داريم ما
امروز تولد عسله. الان ديگه انقد آقا شده واسه خودش، كه نميشه بهش گفت عسل.. خودش كه ميخواد اسمش رو بگه ميگه: "حسين آقا" بعد من انقد عاشق اين بچهام كه خودش فَميده. ديشب كه زنگ زد ازش پرسيدم "چيكار ميكردي خاله" ميگه «ماشين بُزُگه خَآب شد» بهش ميگم «خاله حالا كي برات ماشين بُزُگه بخره؟» ميگه ماشين بُزُگه نه، اَتار بُزُگه بخر (منظورش قطاره).. ميگم «كي بخره» ميگه «تو» - ببين چه يادشه قولم رو بعد از اينهمه مدت كه از رفتنش ميگذره- بعد ديشب فهميدم كه بالاخره ياد گرفته كه وقتي ميخواد با خاله قرار بذاره، نگه «ديشب ميام».. بگه «فردا صبح ميام».. يعني خاله واسهي اين بچه بميـــــــره (اينجا يه جمعيتي ميگن ايشالا.. ميخوام بگم حواسم هستآ)
+ بعد خاله مرسي براي اون شعر قشنگه كه خوندي.. همون كه ميخوني: خرگوش ماماني. بعد من نشستم يه روز وسط امتحانام فايل صدات رو كه قاطي اون شعر «من يه پرتقال خوبم» بود!! جدا كردم و گذاشتم زنگ بيدارباش موبايل. بعد واسه اينكه خواب نمونم ميذاشتم تو بخوني. اينطوري شد كه هيچوخ خواب نموندم خاله. سايهات مستدام. بوس و باقي ماجرا
اشتراک در:
پستها (Atom)