۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

مود - mood


مثل فانوسي همانطور روشن كه نشسته به انتظار ِ دم‌دمآي صبح و نفت‌ش رو به پايان و كم‌كم پت‌پت‌ش به راه مي‌افتد مثل همه‌ي آدم‌ها.
مثل برگ‌هاي زرد. افتاده از دست «درخت خانوم» گير كرده به جاروي رفته‌گر و جمع و له شده در گوشه‌ي تاريك خيابان و صداي نزديك چرخ‌هاي دستي بزرگ مملو از آشغال بو گندو..
مثل ظهرهاي كدر پارك شادي ِ روبه‌روي دانشكده‌ي فني، كه هر روز حوالي ساعت 5/2 از وسط آن پارك، ميدان كوچك گل‌هايش را دور مي‌زنم تا از ورودي‌اش خارج شوم و بوي قهوه‌ي ميزهاي سكوت كه صدايي به جز فنجان نمي‌دهد و هيس‌هايي كه سين‌شان كشيده مي‌شود.
مثل باكس پر از هيچ كه هر روز با علاقه‌ي زيادي بازش مي‌كنم تا مگر خبري برسد: آن موضوع هميشگي حل شد.
مثل تعريف و تمجيدهاي همكارم كه به گوش زن‌برادرش رسانده و از قضا همكار جودي‌ست. خبرها رسيده كه چقدر فيلانم و بهمان و عقم بگيرد از خبر‌هاي واصله. جودي ميگويد كه نگو چيزي به همكارت. تصور يك شب ِ  تمام محور صحبت‌هاي جمعي شدن حالم را به هم مي‌زند. اوغ
مثل دروغي كه لاي جيغي پنهان شده و گوشت و چربي‌اش لاي نان بربري مزه كرده به دهان همه. مثل باوري كه ندارم از آمدن اينهمه خوشي ِ يكجا. مثل كارگرداني ِ آگاهانه‌ي يك اتفاق ناگوار براي خود. مثل رفتن يهوي يكي كه اصلاً مهم نيست و بغض گير كرده توي گلو و اگر بشنود باور نمي‌كند تا صبح نشسته باشم به گريه طوري كه چشم‌هايم پف كرده باشد و صبح لو بدهد مرا. مثل بي‌حس شدن از دردي كه مدت‌ها از به استخوان رسيدنش گذشته.. هاه
مثل افتادن آن گل سه پر قرمز خانه‌اي در اميركبير توي كف دست راستم در اولين باران پاييز. مثل سكوت صدساله‌ي هميشه كه در من خانه كرده. مثل هزار هزار هزار رنج آدمانه‌ي لعنتي با بوي نم سيگار رضا كه با ادكلن نتوانسته خفه‌اش كند.

بخنديد لطفاً
نگران نباشيد.
دارم داستان مي‌نويسم.


۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

تيپ

امروز فهميدم استاد آيين دادرسي مدني ما آقاي اوصياء آن كت و شلوار حاشيه طوسي را از كجا خريده.. يعني به طور اتفاقي ديدم كه روي تن يكي از مانكن‌هاي خيابان مدرس ماست.. راستش قبلاً هم ديده بودم اين مانكن را.. توي همين لباس.. ولي اصلن جذاب نبوده برايم.. خوب كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم حالا هم برايم جذاب نيست.. بعد استاد را تصور كردم كه مثل هميشه روي صندلي ننشسته بوده.. انگار هي خيال كند كه صندلي متناسب كت و شلوارش نيست.. هي با آن قد رعنا بلند مي‌شده كه: «امروز همه‌اش من حرف مي‌زنم! توي كلاس بحث نيست! بذاريد يه سوال مطرح كنم و نظر شما رو بخوام» بعد من رويم نمي‌شده كه نگاهش كنم. حس مي‌كردم كلاس پهلو مي‌زند به مراسم عروسي.. اين لباس پلوخوري بدجوري تمركزم را به هم ريخته.. ري‌به‌ري لبخندم مي‌گيرد و سر برمي‌گردانم.
بعد دارم حالا با تاكسي رد مي شوم دوباره. يادم مي‌افتد و باز لبخندم مي گيرد. با خودم مي گويم يعني استاد قرار است تمام طول ترم با همين كت و شلوار سر كلاس تدريس کند؟!
بعد من دلم خواست يك شب سيندرلايي داشته باشم.. با اين تفاوت كه مرد باشم و قدم رعنا باشد و همچين يك كمي چاق‌تر از حالايي كه هستم و با همين كت و شلوار.. تا ساعت 12 كه زنگ بخورد.. برگردم به دخترانگي خودم.. البته كه چيزي را هم از دست نمي‌دهم.. يک‌شبه از ديوبودگي ماماني(شِرِک را در نظر بياوريد)، مي‌رسم به پري‌بودگي ِ سابق.