۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

به برپايي اين همه احساس بر جا.



در تلاطم امواج خسته‌ي دريا در اين كبود آسمان
تنها شعري از تو
كه به انكار مي‌پردازد
فصل مرا پر از شكوفه و باران مي‌كند

ناهيد عاغاثيان

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

در صبح‌هاي بي‌هم‌آغوش


همه‌جا پر از دار و درخت. من فقط يك سيب قرمز را مي‌بينم كه قل مي‌خورد و مي‌آيد پايين. راهش را مي‌گيرد و از دره‌اي عميق مي‌افتد. يك داناي كل آرام توي گوشم زمزمه مي‌كند "سيب قل خورد و افتاد و سه روز گذشت" دو نفر با هم مي‌خندند. دست در گردن هم، حسرت برانگيز، شيرين‌ترين كلمات را در گوش هم زمزمه مي‌كنند. گمانم همان دختر و پسري باشند كه در نماي قبلي ديدم.. پسر با كارد به سمت دختري كه توي رخت‌خوابش آرام گرفته مي‌پرد. دختر از حمله‌ي وحشيانه‌ي پسر هولكي بيدار مي‌شود. به سمت سرويس حمام مي‌دود. مي‌فهمد درب كاملا قفل نمي‌شود و با كمترين فشاري از لولا درمي‌آيد. پس جيغ مي‌زند. بلند جيغ مي‌زند. تعجب و بهت ِ صدايش به گوشم شكل يك دعواي كوتاه معمولي‌ست. دختر جيغ و گريه‌ را توامان دارد. نمي‌تواند افكارش را براي علت حضورش در آنجا جمع كند فقط از مُردن با چاقو خيلي مي‌ترسد. پسر كاردش خوني‌ست و كمي از شيشه‌ي مات درب حمام را هم آغشته كرده. ظاهرا توانسته دختر را زخمي كند. درب اصلي با هجوم باز مي‌شود. دختر فرياد مي‌زند كه پسر نيمه‌شب به سمت‌ش آمده و او را به اتاقش كشانده. پسر توسط مامورين بازداشت مي‌شود.

بعدتر دختر لميده در انبوه كاه، پشت گاري به مزرعه‌هاي اطراف نگاه مي‌كند. انگار سكوت بعد از هق هق ِ يك گريه‌ي طولاني را مي‌گذراند.

خيلي سريع نما عوض مي‌شود. صداي يك بازپرس در اتاق بازجويي به دختر مي‌گويد كه قبلا عاشق پسر بوده است. و به جاي اسم پسر نامي را مي‌آورد كه حالا خاطرم نيست ولي خيلي آشناست.. طوري كه از شنيدنش حالت سكرآوري به‌م دست مي‌دهد و مي‌روم توي رويا. مي‌گويد دختر چندبار سعي كرده خانواده‌اش را راضي كند تا با پسر ازدواج كند اما نشده. بعدها پسر به دختر گفته كه تنهاست و مي‌خواهد تنهايي‌اش را حفظ كند. دختر از همان ساعت تصميم مي‌گيرد فراموشش كند. و اوضاع روي روال همين مي‌گردد. تا روزي كه در هتل يا دپارتمان متوجه پسر مي‌شود و با يك چهره به چهره شدن، بسياري كلام‌ها توي سرشان جابه‌جا مي‌شود.

دختر با تمام استيصال كلمه‌هايش را اقرار گونه و بي‌گناه در سكوت اتاق مي‌شكند و با آرامشي لذت‌بار به گوشه‌اي در ناكجا خيره مي‌شود و مي‌گويد در تاريكي ِ شب، خواب و حقيقت به سراغش آمده و نمي‌دانسته چه مي‌كند. از سوئيت خودش بيرون مي‌آيد و با درب باز ِ اتاق پسر مواجه مي‌شود و يهو خودش را روي تخت مي‌بيند. تنش مثل يخ سرد بوده و اصلا حال خودش را نمي‌فهميده. لباس ضخيم و كلفتش را از تن در مي‌آورد و كنارش دراز مي‌كشد. تلاش مي‌كند دست‌هايش را روي گردنش بگذارد. پسر غرق خواب بوده و دستش را دوباره برمي‌گرداند زير بالش. دختر فاصله را تنگ‌تر  مي‌كند.

پسر در نماي ديگر در جاده‌اي با رديف درخت‌هاي بلند و پُرپُشت با دختر قدم مي‌زند. پسر مي‌گويد كه تيله‌ي چشمان دختر پر از وحشي ِ هوس‌هاي مردي است كه تير خورده. دختر بلند بلند مي‌خندد. پسر سمت خانه‌ي شلوغ و پر رفت و آمدي را نشان مي‌دهد كه وسط رودخانه‌ي بزرگ حاشيه جاده است.

قصه از همينجا كه من در آن خانه بودم گم مي‌شود.

 دختر لباس ضخيم و كلفت مرا پوشيده بوده. ولي هيچ‌جا شكل من نبوده.. حتي وقتي جيغ مي‌زده و گريان بوده. فقط در نگاه كردن شبيه من بوده. يخ كردنش شبيه من بوده. در خنديدن شبيه من بوده. جاهايي در فكر كردن شبيه من بوده. اما صورتش كه حالا در خاطرم نيست شبيه من نبود. نماها اصلا برايم آشنا نيست. اما آن خانه‌ي پر رفت و آمد مطمئن هستم همان خانه‌است كه در بسياري روياهام آرام من بوده.. بي‌صاحب و مقدس است؛ ولي آرامش‌بخش خيلي‌هاست و من ميان اينهمه‌ها هميشه كنجي مي‌نشستم و براي خودم به گوشه‌اي خيره مي‌شدم؛ فراتر از اين روياهاي معمولي. يك چيزي فوق راز و نياز. يك چيزي كه حزن و اندوهش به يك اندازه ترش و شيرين‌ حال آدم را جا مي‌آورد. اما از جزئياتش هيچ‌چيز به خاطر نمي‌آورم. و آن پسر كه تماشاي نگاه‌ش برايم تازگي‌ داشته و آن آواها كه مسيرش را تا لانه‌ي گوشم خوب بلد بوده و با زمزمه‌ي سفيدرنگ ِ كلام موزون‌ش شناورم مي‌كرده در خلسه‌ي خوشي كه هيچ وقت در زندگي معمولي تجربه نكرده‌ام..

غلت مي‌زنم و كف دست يخ كرده‌ي راستم را روي گردن همبسترم مي‌گذارم. دستم را پس مي‌زند.

پ.ن: مطمئنن نمي‌گذارم داستان در پايان‌ش اين‌شكلي بماند. بايد اين داستان را مي‌گذاشتم تا وبلاگ از شلختگي اين روزها در بيايد.

______________
+ مي‌داني! من اعتقادم را به رابطه‌هاي نيم‌بند كه به تلنگري از هم مي‌پاشد از دست داده‌ام. همين كه من جمعه شورش را درآوردم كه شعر بُخُن! كه فقر جمله داري! بعد وقتي گفتي داري پفك مي‌خوري در حالي كه دقت تو را به حرف‌هايم لازم داشتم و يهو مي‌گويم كه نمي‌بخشمت و مي‌دانم ديالوگ بعدي‌ات را كه: به درك. توي سرفه‌هاي بي‌امانم و اين ماسك لعنتي كه قيافه‌ام را مثل شيميايي‌ها و بچه‌هاي سرطاني كرده و معذب بودنم در ميان اينهمه چشم، گفتم كه تو به اين خوبي حتما بدي‌هاي من اين شكلي‌ات كرده و روزت خوش. بعد با خودم فكر كردم يعني بعد از من نفس راحتي مي‌كشد. يعني ديگر هيچ‌وقت بهش نمي‌گويم سلــــــــــــام ]صداي سنتور شاليزار موبايلم بلند مي‌شود[ صدايش از توي گوشي راهش را مي‌گيرد و مثل كسي كه اطمينان دارد در اين خانه هميشه جا دارد، بلند و صميمانه مي گويد سلــــــــــام. بُهت‌م مي‌گيرد كه چطور مي‌شود آخر؟! چطور بي‌معطلي بعد تايپ اين كلمه‌ي دلنشين "سلام" بي فوت ثانيه‌اي حتي(!) زنگ مي‌زند كه حالم را بپرسد. حالا كه اينها را تايپ مي‌كنم با خودم مي‌گويم نكند خيال كنيد 2 تا قصه گذاشتم توي اين پست و واقعي نيست. حالا كه اجازه داده اينها را اينجا بنويسم خب دوست داريد هر طور كه مي‌خواهيد فكر كنيد. اين پارگراف كاملا اختصاصي‌ست براي اينكه اعتراف كنم: ملتفت شدم رابطه‌مان هيچم نيم‌بند نيست  :)


۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

زندگي
رقصيدن با كفش‌هاي پاشنه‌بلند مادر است
در دامني سفيد
با غمگين‌ترين آواز
با شادترين موسيقي

«ناهيد عاغاثيان»
...........................................

2 ساعت‌ از صبح‌هاي زودم- به همين عجله در آوردن اين جمله - پُر از تمرين‌هاي دو نفره. پُر از اجازه ندادن به " نه. فقط يك امروز نه " پُر از آموختن. پُر از سختي‌ها را پذيرفتن و تحمل.

در همين احوال‌ها و پيشامدها خوب شد بعد از يك سال كامپيوتر هم خواست برود پيش عباس آقا يك صفايي به وجنات برنامه‌هايش بدهد. چند روزي را آنجا بماند تا حافظه‌اش را 1G افزايش دهد؛ تا آخر همه‌ي داستان‌هاي نيمه‌تمام‌م را بعد از اينهمه كلنجار رفتن به نقاط خوب برسانم. غرق چانه‌ي گرم قصه‌هاي پُر حرفي بشوم كه شخصيت با همه‌ي ابعاد، خودش را به من نشان مي‌دهد. بعد بگويم چطور قصه را خواهم نوشت. تنهايي برگردم اول قصه.

گاهي از روي تفرد در يك حس انساني مثلا به دوستان هنري‌ام اس‌ام‌اس‌هاي مشابه بفرستم و بگويم تكرار سينمايي«گورستان كرم‌هاي شب‌تاب» را ببيند. يكي‌شان بگويد همين الان از ديدنش فارغ شدم. يكي بوسيدني از حس و حال‌ش به فارسي سليس بنويسد گريه كرده است و با همه‌ي وجود صحنه‌هاي دلخراش فيلم را درك كرده. در جوابش بنويسم: خيلي لعنتي بود.. از اين جهت كه نمي‌شد گفت همه‌ش قصه‌اس.

نزديكي‌هاي خواب ديدنم در اتاقي كه خوب تاريك‌ش كرده‌ام ديالوگ‌هاي " پَري‌خانم " سريال شمس‌العماره را مرور كنم كه چطور نويسنده، اين شخصيت شلوغ و بانمك را با تمام بلاهت‌ش در آورده. گاهي براي خودم سكوت كنم. بعضي اسم‌ها را روي بالش بنويسم و توي گوش‌شان زمزمه كنم سفيد. پارت‌ حساس اشعاري را بنويسم كه توي دريا مثل غروب خورشيد از ميان ابرهاي سياه باراني افتاد توي چشم‌هاي روشن‌م تا يك شكل هپي اند سد روبه‌روي «تو»ها باشم. بعد دست ببرم به Memo و بنويسم كه حالا چه حسي دارم يا آدم‌ها چطوري‌اند. آخرين بار همه‌چيز پُر از كهولت و خستگي بود.

-: آدمي گاهي ناخواسته اسير حوادثي مي‌شود كه مجبور است از پنت‌هوس خودش پايين بيايد و مدتي ننويسد.





۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

دكتر در مورد معاهده‌ي ژنو بعد از جنگ جهاني دوم در سال 1949 مي‌گفتند. داشتند مي‌گفتند حرف‌ و بحث‌هاي سياستمداران دول روي قيمت‌ نفت و روابط دولت‌ها و تحريم‌ها و رشد اقتصاد و مهمترينش جنگ‌ها و صلح‌ها تاثير مي‌گذارد.

گفتم استاد گاهي تاثير هم نمي‌گذارد. دكتر از بالاي عينك‌ش نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: خب. از روي ملال ادامه مي‌دهم: مثلا وقتي يك آقايي مي‌رود براي سخنراني و براي ارواح طيبه‌ي روي صندلي‌ها سخنراني مي‌كند .. خب هيچ تاثيري ندارد استاد.

دكتر به صندلي تكيه مي‌دهد و مي‌گويد: من متوجه عرض شما نشدم.

استاد را ديدم كه به مسائله دقت مي‌كند و تمام كلاس در سكوت عميق فرو رفته‌اند(حتي آن عده‌ي اندك علما كه هميشه بين‌شان اختلاف خارج بحث‌ ِ كلاس افتاده) با علاقه مي‌گويم مثلا اين رئيس‌جمهور ما رفته سخنراني كرده و چهار تا كشور پپه مثل اوغانستان و پاكستان مانده‌اند و رسانه‌هاي ايران اعلام مي‌كنند چارپنش‌تا خالي بوده اونم ماله اسرائيله كه دسه امريكا رو هم گرفته با خودش برده. چار تا هم به شيوه‌ي اونا كه خيلي هم ترسو هستن رفتن بيرون كه به تريج قباي امريكا برنخوره. از باقي مسائل كه بگذريم استاد، يعني بي‌احترامي به نماينده‌ي ملت! يعني كشك، اينهمه اهانت. بعدش مي‌بينيم اسرائيل داره نمازگزاران بيت‌المقدس رو توي محاصره‌اي كه هر روز تنگ‌تر مي‌شه قرار مي‌ده.

آنتن به دست‌هاي آقاي ميم الف آمده‌اند كه خاتمي فلان و بهمان! كه آشوب اين و آن! بي‌توجه گفتم: استاد من بحث سياسي راه نيانداختم. من فقط راجع به موضوع شما يك مثال كاربردي آوردم كه سرمان توي آزمايشگاه ِ بحث گرم شود. استاد لبخند شيريني كه كمتر توي كلاس مي‌ديدم به من زد و گفت: يك آقاي روحاني قبلا رئيس جمهور بوده كه در ممالك خارجه خيلي خوب تكريم مي‌شده و.. آن وقت من به آن آقايي كه بحث خاتمي را كشيده بود وسط بدون نگاهي بهش و رو به استاد گفتم : اين بحثي كه آقا راه انداخته‌اند يكي از پرت‌ترين مسائلي بود كه مي‌شد مطرح كرد. من اينجا اعلام موضع نكردم استاد! البته اگر وقت شما و كلاس گرفته نمي‌شد بحث مي‌كردم.

به عبارتي اين جلسه، جاهلان ِ طرفدار(بيشتر از اين صفت به‌شان نمي‌آمد جداً) ميم الف را به قول دوستي فيتيله‌پيچ كرديم. و من فكر نمي‌كردم به اين آساني و بدون اعمال خشونت (قضيه سطل رنگ) جنبش را بارور كرد.

توي تريا با بعضي از بچه‌هاي هم عقيده و به نوعي جنبش سبز بحث مي‌كرديم كه اگر قضيه بالا بگيرد و كار به اخراج بكشد چه‌كنيم. گفتم اين مسئله خون نمي‌خواهد.. جان به خطر انداختن هم.. هر كس به تحقق مي‌انديشد بايد زنده بماند .. اين جنبش با مرده‌هاي روي دست خاموش مي‌شود. اينهمه شهيد و تقديس و بت را آخر چه كردند؟ گذاشتند جايي كه دست خودشان هم به‌شان نمي‌رسد. وقتي به نقطه‌ي بحراني مي‌رسيم بايد مدارا كنيم با جاهل. تقيه ممنوع! ما پنهان‌كاري نداريم. ولي جاي خودش بحث مي‌كنيم.

شايد بعد از اين چهار سال نفريني بشود جهش بلندي كرد.

من بعد از كلاس بيشتر از نا آگاهي اين بچه‌ها متاسف بودم. اينطور كه بعد از اين اتفاق خوشايند "كلاس حقوق بين‌الملل" اصلا حس پيروزي نداشتم. چرا كه غلبه بر اُبُهت و ارزش بحث  با كساني كه به جزئي‌ترين مسائل بها مي‌دهند و بزرگترين مسائل را ناديده مي‌گيرند و دچار جهالت‌ند پيروزي  محسوب نمي‌شود.

اصلا حس خوبي نداشتم.. هيچ حس خوبي نداشتم.

_________
- : دارم روي يك داستان كوتاه كار مي‌كنم.اگر زمان مجال دهد همين هفته در وبلاگ منتظرش باشيد.


۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه



الو! «    »

جيگر! «     »

خاله!  «    »

عسل! «اَبَه»

خاله كجا بودي؟ «پااااك»

خاله هواپيمات كو؟ «اَپه؟!»

كفش‌ت كو خاله؟ «پَپـِـه؟»

خاله "مادرجون" واسه‌ات CD چي آورده؟ «عمو پواِ»

خاله باي‌باي. «نه! نه!»

خاله گوشي رو بده به دايي‌جون! «دايي‌جي!»

خاله ماما كو؟ «اينا»

گوشي رو بده به مامان خاله! «نه!»

________
خاله "مادرجون" برگشتني به من گفت كه چقدر بزرگ شده بودي. به‌م گفت كه آقا شده بودي خاله. كه وقتي با تلفن حرف مي‌زني يه ادا و اطوارهاي نازي داري خاله. كه تندي مي‌ري تويه اتاق و بابا برات تيكه ميندازه كه داره با نامزدش حرف مي‌زنه. گفته كه يه دوست‌دختر داري اسمش حديثِ. گفت كه چقد دوسش داري خاله. گفت كه مثل بابايي عاشق سيب‌زميني سرخ كرده شدي خاله. كه به بهانه‌ي بابا مي‌ري از ماماني سيب‌زميني مي‌گيري و تنهايي مي‌خوري! خاله فداي زرنگي‌هات بشه خاله!

گفت كه وقتي اومده بودي ايستگاه قطار ذوق كرده بودي خاله. گفت كه از بغل دايي‌جون پايين نمي‌اومدي خاله. كه پفك‌هات رو با خاله تقسيم مي‌كردي خاله. كه اخم كردن ياد گرفتي خاله. كه زودي بعدش توي چشم‌هاي همه نگاه مي‌كني و بلند بلند مي‌خندي خاله. كه خنده‌ات به يه دنيا مي‌ارزه خاله.

گفت كه چقدر مهمون‌نواز بودي خاله! كه براي مادرجون سفره مي‌چيدي خاله. كه بلدي حالا سه تا ماچ آخوندي بذاري روي صورت همه خاله. كه صد تا ماچ يعني "يك- دو – سه – پنجاه- هفتاد- هفتاد و پنج- هشتاد و سه- نود- صـــــد" كه همه ماله كسيه كه اشتباهي ناراحتش كردي. كه منت‌كشي رو بلدي خاله. كه خنده روي صورت كاشتن بلدي خاله. كه محبت كردن رو بلدي.

شرمنده خاله جون! كه زمان و مكان شرايط رو طوري كرد تا توي سن خيلي‌خيلي‌كم "دلتنگي" رو هم ياد بگيري خاله. كه وقتي مادرجون مي‌گه "خداحافظ" گريه كني تو بغل ماماني خاله. كه لج كني. كه مي‌خواي بغل مادرجون بموني خاله. كه «نه». كه اشك همه رو در بياري خاله. خاله اين لباس سبزه چقدر به‌ت مياد خاله! خيلي ماه شدي خاله. الهي فدات بشم خاله.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

پاره‌ها

+ وقتي فرزان – يا همان فرزانه‌ي شما – مي‌گفت عاشق اينم كه با ماشين خودم برم توي جاده‌اي كه وسط شالي‌زارها و روستاهاي اطرافه و با صداي بلند هرچي موزيك لايو رو گوش بدم مي‌گفتم عجب آرزوي بي‌مزه‌اي. تا همين چند روز پيش كه وقتي ماشين بابا رو روشن كردم نوار قديميه رو گذاشتم توي ضبط و هم نوا با شجريان خوندم «مرغ سحر ناله سر كن!» با همون گروه كُري كه با "مامان عسله خاله" راه مي‌انداختيم و با اون تشويق و هوراهاي مردم با خودم گفتم چه آرزوي خوبي داشت فرزان! حتما سر فرصت با هم از اين كارا مي‌كنيم. با 120 تا سرعت.
+ من بالاخره كلاس حقوق بين‌الملل رو يا سياسي‌ش مي‌كنم يا يه سطل رنگ سبز خالي مي‌كنم روي دكتر وزيري! حالا!
+ «تنو» كه الان تغيير نام داده به «جودي» - خدا از من به جدا به نگذره به اساسي!- برايم پيامك عتيقه‌ي فورواردي بعد قرني فرستاد به اين مضمون: «هيچ‌گاه از خدا نخواه تمام دنيا را به تو بدهد، از او بخواه كسي را به تو بدهد كه تو را به تمام دنيا ندهد»
ما هم در صدد پاتك برآمديم و جواب sms كرديم: «كسي نيست! بيا تو دمه در بده. خوش خياليه توي اين دنيا كه سگ صاحابش رو گاز مي‌گيره! خودت رو لوس نكن زود بيا خونه! با اغذيه‌ها!»
+ بعد از 10 روز كه خانواده از سفر قشم و بندر آمده‌اند و دستم را گذاشتند توي پوست گردوي دانشگاه و كلاس‌ آموزشي‌! چشم‌شان باز افتاد به اين عروسك. مامان گفت«تو هنوز اينو پس ندادي؟ زشته!» سر و دست‌هاش را جاندار تكان دادم و با تغيير صدا گفتم‌ « گفت برگردونمش منم گفتم دلم نمي خواد! نمي‌دم. گفت مامانم رو برات ميارم گفتم بيار ولي نمي‌دم‌ش. گفت يكي برات مي‌خرم گفتم اون دومي ماله خودت» (هدا همه‌رو جدي گفتم بلكه تا منو پيدا كني دق‌مرگ شي صاب مال شم)
+ اين متن را كه خواندم از غم پست قبل تا حد زيادي كاست. توي اين عالم تنها بودن خيلي درد داشت. اينكه تنها آدم روي زمين باشي كه اين شكلي‌ست را مي‌گويم! گمانم حس آن دوست قديمي را از زبان نگارنده خوب درك كردم.

براي هميشه هرگز! براي هميشه هيچ‌وقت

ديشب كه زنگ زده بودم قرار روز چهارشنبه در پاركينگ صفر را به‌ش بگويم.. بگويم كه فقط محض اطلاع خبرش مي‌كنم و مي‌دانم كه حجم كلاس‌هايش نمي‌گذارد كه بيايد.. ولي شايد بتواند از آن جيم شدن‌هاي دوران دبيرستان دربياورد و براي ديدن بچه‌هاي قديمي دوران داستان نويسي‌مان بيايد و نه من! نه عذرخواهي كه بدهكارش بودم! نه شرمندگي‌ايي كه بايد در صدايم بيايد! و نه اينكه اصلا هيچ اتفاقي افتاده باشد! گفت كه نمي‌آيد و ادامه‌ي حرفش كمي‌ مكث كرد و گفت خواهش مي‌كنم ديگر به من زنگ نزن و من بي‌تامل گفتم حتماً و زود قطع كردم.. كاش هيچ‌وقت دوباره بهش زنگ نمي‌زدم كه هبوط و چندتا كتاب از اين دست را برايم پس بفرستد تا ديگر مزاحمش نشوم.. كاش مثلاً به يكي از دوستان مشترك مي‌سپردم كه امانت كتابخانه‌ي خانوادگي‌مان را بياورد.. كاش به تندي بعد از كلمه‌ي "حتماً" قطع مي‌كردم.
كاش اينهمه تند و پشت سر هم از جمله‌هاي خبري غم‌هايم نمي‌گفت كه باهاش تقسيم كرده بودم. چيزهايي كه يادآور بدترين ساعت‌هاي هنوزم هم بود.. كاش اشكم در نمي‌آمد كه صدايش محكم‌تر بشود كه مي‌دانم كه وقتي خيلي مي‌خندي اصلا نمي‌خندي! وقتي توي جمعي اصلا نيستي! براي همه‌ي حس خودت و ديگران بي‌رحمي! بي‌خيالي! يادت مي‌آيد آن سالي كه نشسته بوديم رو به قبله .. جايي كه صحن طلا با قبله در يك رديف قرار مي‌گيرند قسم خورديم كه هميشه خواهر هم باشيم.. تو بدي ناهيد! خيلي بد! اگر من كس ديگري بودم حتما انقدر زود از من دل نمي‌بريدي! كاش مثل هميشه كه با هم قهر مي‌كرديم تو زنگ نمي‌زدي ناهيد!
- : خواهش مي‌كنم ديگه ادامه نده
نه! من به ادامه فكر نمي‌كنم. خيلي وقته برام تموم شدي.
- : منظورم جمله‌هات بود. وگرنه من هم ديگه به ادامه تحمل كردن رنج‌هايي كه من مسبب‌ش هستم راضي نيستم.
تو مي‌دوني كه همه‌ي راحت من تو بودي! هميشه بودي و لامصب هنوز هم هستي! لعنتي ِ هميشه همه‌چي تمام!
- : خواهش مي كنم بعد از كلمه‌ي خداحافظ كه مي‌شنوي از من ديگه هيچ‌چي نگو!
قطع كرديم. بعد از 27 دقيقه حرف‌هاي يك طرفه‌ي او و پارازيت‌هاي من كه "لطفاً ادامه نده". از اتاق كه بيرون آمدم به آسمان نگاه كردم و گفتم : امشب قرص تنهايي من كامل شد.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

بازماندن از شنيدن

باور نمي‌كردم. بعد از آن باري كه خواب ديده بودمت اينقدر به من نزديك شده باشي. اينقدر كه وقتي با تي‌شرت صورتي و موهاي آشفته روي شانه‌ام خبرت مي‌كنم كه از اتاق بيرون بيايي كه صحبتي بكنيم.. كه حرفي بزنيم كه هرگز نزديم كه چه شد نزديم؟ كه چرا نزديم؟ كه چه چيزهايي از هم دريغ كرديم؟ گفتي "بگو" و بگويم كه "غم از دل برود چون تو بيايي" و به صورتت لبخند بزنم. همه‌ي واقعي ِ اندامت با لباس راه راه صورتي ملايم‌ت را از من دريغ نكني. توي راهروي خانه نگاهم كني و دلم بخواهد در آغوشم بگيري. كسي صدايم مي‌زند انگار- هميشه كسي صدايم مي‌زند سر به زنگاه و همه چيز عقب مي‌افتد -  و من كه برمي‌گردم، ببينم، لباس‌هايت را ريخته‌اي توي يك ساك دستي و مي‌گويي مي‌خواهم بروم. شانه‌هايت را مي‌گيرم و مستاصل نگاهت مي‌كنم. باز با آن لحن زيبا نامم را صدا مي‌كني. گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي.. هنوز دو كلمه نگفته بودي كه كسي سر به زنگاه صدايم مي‌زند تا من از ادامه‌ي حرف تو باز بمانم .

دست و پايم زير پتو يخ مي‌كند.. پلك‌هايم بسته‌اند تا مگر دوباره تو را خواب ببينند. باد از روزنه‌ي پنجره‌ي اتاقم زيركانه راه خودش را براي لرزاندنم باز مي‌كند.

مدت‌هاست نمي‌توانم گريه كنم!

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

گمانم يكجا ساكت و صبوري‌ات را از دست داده بودي

- : هيچ انسان تنهايي تنها نيست.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

بايد بنويسم نمي‌شود(!)

چند وقت پيش نطق شـ.يرازي بعلاوه پوزش بابت اختلالات دو روزه‌ي سايت توي وبلاگش بدجوري بلاگفاسيتي را آشفته‌ام كرد. قبلا مي‌دانستم كه از طريق IP مي‌شود رد ناشر را پيدا كرد.. حتي شماره تلفني كه از آن كانكت مي‌شود.. چه موبايل و چه تلفن ثابت. با كمترين امكانات و مقداري اطلاعات IT.. اگر يك كمي سر و گوشش بجنبد مي‌شود راحت فيـ.لترش كرد. مي‌شود حتي يقه‌اش را گرفت و همه‌ي خاطرات چند ساله را پاك كرد تا وجود بلاگر اساسي بسوزد. حداقلش اينجا امان دارد. اگر فيـ.لتر بشويم كسي حق ندارد وبلاگ را حذف كند. خدا را شكر اينجا اين امكان وجود دارد كه در صورت فيـ.لتر شدن با همه‌ي پست‌ها و نظرات برويم آدرس ديگر. اينطوري از آسيب اثاث‌كشي هم در امان هستيم.

اينكه كسي اينهمه كار را بتواند و به رخ بكشد كه ما بهمان مي‌كنيم و بيسار! و عليل بودن خودشان را؛ مامور و معذور بودن خودشان را به شكل ترحم برانگيزي نشان بدهند؛ خيلي درد دارد! آن هم زير لواي قانون!

قضيه بيش از اين‌ها غم‌انگيز و اسف‌بار بود برايم. يادم نمي‌رود چه شب‌هايي تا صبح با سردرد و بغض خوابيدم.. شب‌هايي كه اُبهت آدم‌هاي سياسي ذهنم شكست. يك نفر ابراهيم شد و بت‌ها را شكست. آن شب سرم كعبه‌اي بود پر از مردماني كه هراسان بودند بر اينهمه سالي كه گذشت و با جاهلي گذشت.. آن شب كه تصوير ندا (اين دختر عجب نامي دارد كه نداست!) را مي‌ديدم كه چطور جلوي چشم‌ام پرپر شد. من گريه كردم آن شب.. و هنوز بغض‌آلودم.

آن شب‌هايي كه دخترك فراري را از بيسـ.ت‌وسي پخش مي‌كردند و يهو نمي‌دانم چطور شد كه سر از خانه‌اي درآورد كه بعدا از زبان خبرنگار  شد خانواده.. چه شد كه مادري اينهمه از بچه و افكارش دور باشد. در قفل كند! برايش ختم بگيرد! دختر اصلا زنگ نزند حتي! حرف‌هاي حالاي دختر! در امنيت اين مادر(!) اين اكيپ خبري(!) مي‌شود سند؟ فرزند شهيد باشد و اينهمه از ارزش‌هاي پدر جدا.. خدا من اينهمه اطلاعات از زبان خودشان را در ذهني نگه داشته‌ام كه به انفجار رسيده و مستاصل است. به قول خودشان ليست 70 نفره را بكنند 30 تا كه صحيح است(!) بين اينهمه خانواده داغ‌دار بروند دنبال كذبيات! بروند دنبال وبلاگ‌هايي كه اصالتاً شَر هستند! اين را تعميم بدهند به همه‌ي وبلاگ‌ها و خبرگذاري‌ها.. غير از خبرگذاري‌هايي كه مورد تاييد خودشان است.. افرادي گم و گور شدن‌شان بشود نتيجه آشوب طلبي‌شان! عده‌اي كه از طريق انتخاب رهبري روي كار آمده‌اند بشوند خطا كار! اينكه مثل ماست و قلدرمآب بگويند :« يك خبطي كردند اين گوگولي‌هاي ما! خودمان گوش‌مالي‌شان مي‌دهيم!» بعد يك معذرت‌خواهي بگذارند تنگ گزارش! (خدايا)

.

.

اين شد كه آمدم بلاگ‌اسپات خانه اجاره كردم. قبلا هم اينجا مي‌نوشتم كه بر حسب ضرورت حذف كردم. از اين به بعد اينجا خواهم نوشت. گرچه در و پيكرش اصلا به آدم نمي‌چسبد و يك جورايي زمخت است.. ولي بهتر از بلاگ‌فا با آن همه محدوديت است.

- : اينجا پنت‌هوس من است. من در ارتفاع اينجا مي‌نويسم.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

ارتفاع

من كافرم به ايمان ِ زنجير ‌زده بر پاي عصيانگر حرف‌هاي مگو كه لب‌ها را پاره كرده.
نمي‌توانم از چيزي حرف بزنم. مي‌داني هميشه وقتي اين شكلي مي‌شوم يعني همين شكلي كه زل مي‌زنم به يك جايي كه دور است و نزديك نيست و غم روي صورتم با دانه‌هاي درشت و كج مي‌بارد نمي‌توانم حرف بزنم. به خدا دست خودم هم نيست. مي‌توانم چند كلمه بگويم در جواب‌هاي كوتاه كه مثلا شما نفهميد.. آخر همه‌ي شما مشغول كارهايتان هستيد و دلم مي‌خواهد براي همچين لحظه‌هايي اصلا حواس‌تان به من نباشد. مي‌داني خيلي وحشتناك است از چيزي كه نمي‌داني.. يعني از وجود خارجي‌اش هيچ اطميناني نداري.. يعني يك اتفاقي كه به آرامي افتاده و تن را بي‌هيچ چيز ِ تيز و بُرنده‌اي، پاره پاره كرده.. يعني خيلي شبيه اين است كه راحت بشود به خودت بگويي رسماً ديوانه شده‌اي و پرنده‌ي عقل از سرت پريده.
بيشتر براي همين نمي‌توانم حرف بزنم. من از اثبات در همچين لحظه‌هايي بيزارم. حالا اين وسط بايد توضيح داد كه اگر اين ضلع با اين ضلع برابر است سر اين قضيه است كه اين مثلث قائده‌اش فلان ‌است و اصلا زاويه‌‌هاي روبه‌رو با هم برابرند. حتي نمي‌توانم به چشم‌ها و لب‌ها نگاه كنم. حركت‌شان اسلو موشن مي‌شود و نمي‌توانم سريع و بي‌مكث جواب‌هاي تند و صريح بدهم. نمي‌خواهم اين وقت‌ها مجبور شوم دروغ بگويم و وانمود كنم چيزي نيست. آن وقت اين حس سركش در من خاموش مي‌شود.
بايد يك جايي را پيدا كرد كه اينجور وقت‌ها خودت را ملامت نكني. و دل‌نگراني‌هايت را پاي ديوانگي‌هايت سر نبري. اينجور وقت‌ها خيلي شانس بياوري يك ساعت روحاني دست و پا شود.. مثل تنگ اذان.. مخصوصاً وقتي همه رفته‌اند ميهماني و به هر دليل مانده‌اي خانه.. آن وقت كه الله اكبرها دل آدم را مي‌لرزاند و لا اله الا الله‌ها نوازش‌گر مي‌شوند. آن وقت درست و درمان يك گريه‌ي مشتي پشت پلك‌هايت باد مي‌كند. آن وقت مي‌تواني خدا را بنشاني پاي سفره‌ي افطاري و چند تا انجيري كه از درخت نوپاي حياط چيده‌اي هم تعارف كني. نمي‌خورد خدا! هي بي‌مقدمه مي‌شود گفت «مي‌گما» و بعد، از هر چيز، بي‌نياز به اثبات و تاييد، حرف بزني. بعد از بس گشنه(!) و تشنه‌اي حواس‌ت نباشد كي خدا رفت. و اگر مثل هميشه پيدا نشود يك جايي از روز مثل سرطان مي‌افتد به جان نهال وجود و هي تبر مي‌زند.
+ اصلاً نمي‌خواهم فكر كنم اين روزهاي خوب يك روز قهوه‌اي مي‌شوند. گريزگاهي ساختگي، از «بالاخره كه قهوه‌اي مي‌شوند».