۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

جهان خواب است يا روياي من در خواب؟

ديشب‌ش داشتم خوش‌نوشته‌هاي ونه‌گات رو مي‌خوندم. مرد بدون وطن. من اين مرد رو دوست دارم. يه پدربزرگ خستگي‌ناپذير دوست داشتني‌يه برام. بعد همينطوري خوابم برد. توي خواب رفته بودم لب يك پنجره‌ي قدي كه باد با پرده‌هاش بازي مي‌كرد. رفتم كه ماه و ستاره‌ها رو ببينم. هوا مثل حالا گرم نبود. يه لباس نخودي راحتي تنم بود. با يه شلوار جين سورمه‌اي كه طبق معمول پاچه‌هاش رو زدم بالا. يه خونه‌ي ويلايي لب رودخونه‌ي عريض بود. مامان‌اينا هم بودن. داشتم دنبال اولين ستاره مي‌گشتم. خواب خوشي بود. بعد يهو يه چيزه تيره ديدم توي آسمون كه با نور ماه و ستاره مي‌شد ديدش. انگار يه موشك بود. خيلي هم گُنده بود. يه راست داشت مي‌رفت آسمون. بعد چند تا بچه‌موشك از ته‌ش زدن بيرون. ديدم كه يه خونه آتيش گرفت. بعد خونه‌هاي بغلي. بعد جيغ بود. بعد انگار يه موج بلند آب گرفت روي پنجره. بعد همينطور كه صداي انفجار رو مي‌شنيدم و يه نگاه كه آتيش چه‌جوري بالا مي‌گيره و مي‌دوه سمت ما- بلند بلند گريه مي‌كردم. مامان مي‌گفت آروم باش. يهو ديدم كه عسل توي بغلم از ترس فقط خيره‌ست به هيبت آتيش و هجوم آدمايي كه با ما فرار مي‌كردن. خيالم راحته كه صداي نفسش رو مي‌شنوم. از هق‌هق خودم بيدار شدم. مرد بدون وطن توي صفحه‌ي 94 باز مونده بود. ساعت مي‌گفت 7 و 45 دقيقه‌ست. چشام خيس بود. نفس بلندي كشيدم و لبخند ترس‌خورده‌اي زدم. يادم افتاد كه همه‌ش تقصير ونه‌گاته. بعد ياد داستان‌هاي دوست نويسنده‌ام افتادم كه يه بار به‌ش گفتم تو شبيه ونه‌گات مي‌نويسي. مثل ونه‌گات همه چيز رو به شوخي مي‌گيره توي نوشته‌هاش. در عين اينكه عميق و رنج كشيده مي‌نويسن اما شوخي داره توي قصه با خواننده‌اش. گفتم اصلا تقصير هر دو تاشونه. وگرنه من كلي توي عمرم فيلم جنگي ديده بودم! تازه توي خواب مي‌ديدم فرمانده‌ي عمليات شدم و تازه هميشه هم پيروز مي‌شدم. بعد گفتم چطوريه كه توي خبرها يه موشك بردن هوا يا نظامي‌هاي ما تونستن همچين پيشرفت‌هايي بكنن. با اين وجود چرا انقدر ترسيدم و خوابم اين شكلي شد. ژست قدرت‌طلبانه‌ي اين شكلي اينا مي‌ارزه كه من كه عضو خيلي كوچيك جامعه‌ام انقدر بترسم. يعني بدونم و بفهمم كه انقدر نزديكم به واقعه‌ي وحشتناك جنگ. بيخ گوشمونه ديگه. آمريكا توي خاورميانه! با نيروهاي نظامي‌ش! با اون اسلحه‌ها و اون هيكل‌هاي غول‌بيابوني! بيان اينورها ديگه تير نمي‌خواد دَر كنن! من از ديدن شمايل‌شون همون‌جا قبض روح مي‌شم. خواستم sms كنم به تو. بعد گفتم يه خواب بچه‌گونه كه اينهمه قيل و قال نداره. بعد به خودم گفتم بيشين بينيم بابا. ولي قلبم هنوز تند مي‌زد. واقعا ترسيده بودم.
حالا شانس آوردم كه عسل توي بغلم بود. احتمالاً تلفن‌ها قطع مي‌شد و ديگه نمي‌شد ازش خبري گرفت. من چقدر براي اين بچه مي‌ترسم.

۲ نظر:

  1. م م م م این ونه گوت یا گات یا هرچی بولعجبیه ها با این مرد حال می کنم حیف شد که مرد بله رسم روزگار چنین است کارت قشنگ بود رویای هولناک ملسی بود گمونم از اونایی بوده باشه که تا چند دقیقه یقه آدمو ول نمی کنن بسکه داستانند:)

    پاسخحذف