۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

بي‌نظري دارم


ساعت 10 قرار داشتيم. كتابخانه‌ي عمومي.. كنار همان ساختمان ژاپني ارشاد. رفته بود آمفي تئاتر تا من بيايم. نشد زودتر راه بيافتم. من همه‌ي قرارهايي كه خودم مي‌گذارم را با تاخير مي‌رسم. حكمت‌ش؟ لا مكشوف.
يكي از خصلت‌هاي من هم اين شده كه وقتي دارم مي‌روم سر قرار، اصلن جواب تلفن نمي‌دهم. خب مي‌دانم چه مي‌خواهد بگويد: كه بابا قرارمان فيلان بوده و الان ساعت فيلان است. روي اين حساب وقتي تهديدش را پيامك زد كه جواب تلفن را بدهم "لا" به روي خود آوردن و "لا" تهديد في‌الامر اثري بالشخص الخودم.
تنها اسمس كردم كه "فحش‌هايت را جمع كن! من توي ترافيك ماندم". و ديگر سايلنت. – به ديگر سُخُن: و ديگر هيچ- خب فكر مي‌كنيد چه شد. يك عدد هداي متسوپوتاميايي را با مانتوي روشن با آغوش باز در آستانه‌ي كتابخانه ديدم. روبوسي و فيلان و باقي ماجرا.
بعد! اينهمه تازه فرع ماجرا بود. طبق معمول رفتم سر سيستم تا كتابم را انتخاب كنم. ديدم يك آقايي برگشته به ناموس من! يعني اينهمه وقاحت؟ برگشته گفته كه "فرم" پر كنيد اگر عضو كتابخانه‌ي ماييد. نگاه‌شان كردم و هدا گفت كه نيست. اصلا مال اينجا نيست. يعني من عاشق اينطور سر كار گذاشتن مردم هستم. البته كنجكاوي و فضولي من باعث شد بگويم ولي من عضو هستم. يك "پرسش‌نامه"‌ي 2 برگي با چهارگزينه‌ي "خيلي خوب" و "خوب" و تا آخرش "بد" از آب درآمد. راجع به كميّت و كيفيت كتابخانه و اين قرتي‌بازي‌ها كه حداقل براي آن كتاب‌خانه‌ي فيلان شده واقعا قرتي بازي به حساب مي‌آمد (حالا دارم اينجا يك كمي غر مي‌زنم و غلو مي‌كنم). هدا بيشتر از من كنجكاو بود. گفت كه نگاه كن! نوشته "جنسيت" و مشتاق كه بنويس:"خنثي"- يعني چي مي‌كشي هدا- بعد من كتاب‌هايم را گرفتم و رو به آن آقا كردم و گفتم كه بايد الان پر كنم؟ و گفت كه بعله. زياد وقت‌تان را نمي‌گيرد. خلاصه روي رد كردن نداشتم و گذري مي‌خواندم و علامت مي‌زدم و حواسم بود البته كه چي به چيست. ته  ته ماجرايش نوشت كه اگر نظري داريد بنويسيد؟
به خدا اگر مي‌نوشت 2 نمره حتما از زير زمين هم كه بود نظر جور مي‌كردم. ولي نداشت و نوشتم: بي‌نظري دارم.
بعد جالب است كه قبلش نگاهم مي‌كرد كه چطور پر مي‌كنم و با سرعت. و باز اصرار در "نظرتان را بنويسيد" كمي من را مبهوت كرد. به خدا اصلا قصد فيلان كردن اعتماد به نفس آن چشم‌هاي مطمئن را نداشتم كه "حتما لحاظ مي‌شود" اگر بنويسم. حتما يك حركتي و فيلاني..بعد دوباره با صبوري گفتم كه نظري ندارم و توي دلم جيغ كشيدم. بعد آقا ظاهرا خيال كرد تعارف دارم باهاش. در صورتي كه من بيشتر حوصله‌ي اين قرتي بازي‌ها را نداشتم. گفتم كه شما جامعه‌شناسيد؟ فرمودند نه. به خدا اينجا هم من قصد خير ِ "از زير زمين جور كردن" را مي‌داشتم اگر مي‌گفت بلي. و ديدم چه چيزها؟! و گفتم اين مملكت هيچي نمي‌شود! نظر من هم كه اصلا مهم نيست. بعد توي چهار جفت چشم مسئولين كتابخانه كه معلوم نيست چطور همزمان پشت ميزهايشان حاضر بودند، اين هدا ديد كه «الف نون» برق مي‌زد. من فقط شنيدم"اوه" اووووه" "اُاُاُاُ"   "إإإ" خلاصه چه دردسرتان بدهم. زدم بيرون و ته آن نوشته بود بي‌نظري.


+اسمس وارده جهت ثبت در وبلاگ:

بارها وداع! بارها عاشق هم بودن.. و بارها!
نه! ما آدم جدايي نيستيم.*

وقتي يك همچين انرژي خوبي مثل وقتي جلوي دريا ايستاده‌اي و غرق در يك عشق مبهم با نيرويي كه نمي‌داني از كجاست در برت مي‌گيرد.. وقتي در آن لحظه‌ي صفر ِ برخورد اين دوگانگي كه الان خودت را در سردترين بخش رابطه‌هايت مي‌بيني و مي‌بيني كه نيست؛ من فقط توانستم بگويم كه چه تو را دوست مي‌دارم و هزار بار تو دوست مني و مي‌ماني دختر.
* و بدين سان يك نفر به صف عاشقانم افزوده گشت:)) و البته شاعر شد=)))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر