۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

خوابهایم را دوست دارم

وسط یک خواب پر از دلهره، یک دوست که روزگاری مامن بود و پناهگاه، آمد از فاصله یک متری، تند -بی‌که به من آلوده گردد- گفت:مواظب باش قبل از رسیدن به پیری پیر نشی. یا یک همچین چیزی.
آن لحظه سبکی تحمل‌ناپذیر بار هستی بود برایم. توی خواب هیچ حواسم به معنی نبود! انگار در یک عصر غمزده به دریای آبی پناه برده بودم
هر بار که ناراحتم دوستی میکند و می‌آید به خوابم. سبک می‌شوم و حس می‌کنم نیرویی نامرئی بخشنده و شکیبایم می‌کند. دوستی که چیزی جز یک وبلاگ ندارد، چطور می‌تواند بی که به او فکر کنم اینهمه با من باشد. دوستی که حتی او را نبخشیده‌ام.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر