همهجا پر از دار و درخت. من فقط يك سيب قرمز را ميبينم كه قل ميخورد و ميآيد پايين. راهش را ميگيرد و از درهاي عميق ميافتد. يك داناي كل آرام توي گوشم زمزمه ميكند "سيب قل خورد و افتاد و سه روز گذشت" دو نفر با هم ميخندند. دست در گردن هم، حسرت برانگيز، شيرينترين كلمات را در گوش هم زمزمه ميكنند. گمانم همان دختر و پسري باشند كه در نماي قبلي ديدم.. پسر با كارد به سمت دختري كه توي رختخوابش آرام گرفته ميپرد. دختر از حملهي وحشيانهي پسر هولكي بيدار ميشود. به سمت سرويس حمام ميدود. ميفهمد درب كاملا قفل نميشود و با كمترين فشاري از لولا درميآيد. پس جيغ ميزند. بلند جيغ ميزند. تعجب و بهت ِ صدايش به گوشم شكل يك دعواي كوتاه معموليست. دختر جيغ و گريه را توامان دارد. نميتواند افكارش را براي علت حضورش در آنجا جمع كند فقط از مُردن با چاقو خيلي ميترسد. پسر كاردش خونيست و كمي از شيشهي مات درب حمام را هم آغشته كرده. ظاهرا توانسته دختر را زخمي كند. درب اصلي با هجوم باز ميشود. دختر فرياد ميزند كه پسر نيمهشب به سمتش آمده و او را به اتاقش كشانده. پسر توسط مامورين بازداشت ميشود.
بعدتر دختر لميده در انبوه كاه، پشت گاري به مزرعههاي اطراف نگاه ميكند. انگار سكوت بعد از هق هق ِ يك گريهي طولاني را ميگذراند.
خيلي سريع نما عوض ميشود. صداي يك بازپرس در اتاق بازجويي به دختر ميگويد كه قبلا عاشق پسر بوده است. و به جاي اسم پسر نامي را ميآورد كه حالا خاطرم نيست ولي خيلي آشناست.. طوري كه از شنيدنش حالت سكرآوري بهم دست ميدهد و ميروم توي رويا. ميگويد دختر چندبار سعي كرده خانوادهاش را راضي كند تا با پسر ازدواج كند اما نشده. بعدها پسر به دختر گفته كه تنهاست و ميخواهد تنهايياش را حفظ كند. دختر از همان ساعت تصميم ميگيرد فراموشش كند. و اوضاع روي روال همين ميگردد. تا روزي كه در هتل يا دپارتمان متوجه پسر ميشود و با يك چهره به چهره شدن، بسياري كلامها توي سرشان جابهجا ميشود.
دختر با تمام استيصال كلمههايش را اقرار گونه و بيگناه در سكوت اتاق ميشكند و با آرامشي لذتبار به گوشهاي در ناكجا خيره ميشود و ميگويد در تاريكي ِ شب، خواب و حقيقت به سراغش آمده و نميدانسته چه ميكند. از سوئيت خودش بيرون ميآيد و با درب باز ِ اتاق پسر مواجه ميشود و يهو خودش را روي تخت ميبيند. تنش مثل يخ سرد بوده و اصلا حال خودش را نميفهميده. لباس ضخيم و كلفتش را از تن در ميآورد و كنارش دراز ميكشد. تلاش ميكند دستهايش را روي گردنش بگذارد. پسر غرق خواب بوده و دستش را دوباره برميگرداند زير بالش. دختر فاصله را تنگتر ميكند.
پسر در نماي ديگر در جادهاي با رديف درختهاي بلند و پُرپُشت با دختر قدم ميزند. پسر ميگويد كه تيلهي چشمان دختر پر از وحشي ِ هوسهاي مردي است كه تير خورده. دختر بلند بلند ميخندد. پسر سمت خانهي شلوغ و پر رفت و آمدي را نشان ميدهد كه وسط رودخانهي بزرگ حاشيه جاده است.
قصه از همينجا كه من در آن خانه بودم گم ميشود.
دختر لباس ضخيم و كلفت مرا پوشيده بوده. ولي هيچجا شكل من نبوده.. حتي وقتي جيغ ميزده و گريان بوده. فقط در نگاه كردن شبيه من بوده. يخ كردنش شبيه من بوده. در خنديدن شبيه من بوده. جاهايي در فكر كردن شبيه من بوده. اما صورتش كه حالا در خاطرم نيست شبيه من نبود. نماها اصلا برايم آشنا نيست. اما آن خانهي پر رفت و آمد مطمئن هستم همان خانهاست كه در بسياري روياهام آرام من بوده.. بيصاحب و مقدس است؛ ولي آرامشبخش خيليهاست و من ميان اينهمهها هميشه كنجي مينشستم و براي خودم به گوشهاي خيره ميشدم؛ فراتر از اين روياهاي معمولي. يك چيزي فوق راز و نياز. يك چيزي كه حزن و اندوهش به يك اندازه ترش و شيرين حال آدم را جا ميآورد. اما از جزئياتش هيچچيز به خاطر نميآورم. و آن پسر كه تماشاي نگاهش برايم تازگي داشته و آن آواها كه مسيرش را تا لانهي گوشم خوب بلد بوده و با زمزمهي سفيدرنگ ِ كلام موزونش شناورم ميكرده در خلسهي خوشي كه هيچ وقت در زندگي معمولي تجربه نكردهام..
غلت ميزنم و كف دست يخ كردهي راستم را روي گردن همبسترم ميگذارم. دستم را پس ميزند.
پ.ن: مطمئنن نميگذارم داستان در پايانش اينشكلي بماند. بايد اين داستان را ميگذاشتم تا وبلاگ از شلختگي اين روزها در بيايد.
______________
+ ميداني! من اعتقادم را به رابطههاي نيمبند كه به تلنگري از هم ميپاشد از دست دادهام. همين كه من جمعه شورش را درآوردم كه شعر بُخُن! كه فقر جمله داري! بعد وقتي گفتي داري پفك ميخوري در حالي كه دقت تو را به حرفهايم لازم داشتم و يهو ميگويم كه نميبخشمت و ميدانم ديالوگ بعديات را كه: به درك. توي سرفههاي بيامانم و اين ماسك لعنتي كه قيافهام را مثل شيمياييها و بچههاي سرطاني كرده و معذب بودنم در ميان اينهمه چشم، گفتم كه تو به اين خوبي حتما بديهاي من اين شكليات كرده و روزت خوش. بعد با خودم فكر كردم يعني بعد از من نفس راحتي ميكشد. يعني ديگر هيچوقت بهش نميگويم سلــــــــــــام ]صداي سنتور شاليزار موبايلم بلند ميشود[ صدايش از توي گوشي راهش را ميگيرد و مثل كسي كه اطمينان دارد در اين خانه هميشه جا دارد، بلند و صميمانه مي گويد سلــــــــــام. بُهتم ميگيرد كه چطور ميشود آخر؟! چطور بيمعطلي بعد تايپ اين كلمهي دلنشين "سلام" بي فوت ثانيهاي حتي(!) زنگ ميزند كه حالم را بپرسد. حالا كه اينها را تايپ ميكنم با خودم ميگويم نكند خيال كنيد 2 تا قصه گذاشتم توي اين پست و واقعي نيست. حالا كه اجازه داده اينها را اينجا بنويسم خب دوست داريد هر طور كه ميخواهيد فكر كنيد. اين پارگراف كاملا اختصاصيست براي اينكه اعتراف كنم: ملتفت شدم رابطهمان هيچم نيمبند نيست :)
نوع روايت داستان بسيار برايم جذاب است. خيلي قشنگ شده ناهيد جان.
پاسخحذفمممممم ! خوب بود ! اینکه تلاش کردی لحن و بیانتو تازه کنی و کردی تو این متن و این برام خوشایند بود . اونجایی که نوشتی : بعد تر دختر لمیده و الخ کاملا سینمایی یاد اون فیلمای دهه های طلایی سینمای آمریکا افتادم عاشق همچین صحنه ها و فیلمهایی هستم و تو با این سطر واقعا منو مشعوف کردی . ریتم کارتو دوست داشتم فکر کنم یه چیز تازه ست این کار تو داستان هات استفاده از ریخت فیلمنامه تو کار مممم خوب بود هرچند این پاراگراف آخر همچین در حد شروع و اون صحنه نبود ولی خب .......
پاسخحذف