ميتوانم اينجا عكس يك لبخند بگذارم؟ و براي مدتي تكتكتان را نگاه كنم؟ از من سوالي نپرسيد؟ كه خوبم؟ كه چه خبر؟ از چشمهايم هيچ چيز نخوانيد؟ از خودتان بگوييد؟ از چيزهاي بيربط هم حتي خوشحال ميشومها. هيچوقت نرويد سر اصل مطلب؟ انقدر تعارفم نكنيد كه چرا به ميوههاي توي بشقاب دست نزدم؟ و چاييام يخ كرده؟ و باز هي پرسش نفرت انگيز چه خبر را تكرار نكنيد؟ ميتوانيد آخرين نوشتهاي كه خواندهايد را برايم بخوانيد؟ و حتي آخرين دست نوشتهاي كه به هر دليلي رويتان نشده به كسي نشان بدهيد؟ شعر را بگذاريد براي آخرين لحظههاي با هم بودن؟ اساماسهاي آن هفتهمان(1) را مرور كنيم و كلي بخنديم؟ وقتي ديدي باز خيره شدم به گوشهي بشقاب يا لبهي ميز و هر چيز تيز ِ ديگر نگاهم را دنبال نكنيد و سعي نكنيد مرا از حال خودم در بياوريد؟ بگذاريد حداقل بتوانم وقتي از شما خداحافظي ميكنم و جدا ميشوم و ميروم توي خلوتم؛ كمي دلم را سبك كنم؟ اندازهي يكي- دو قطره.
1- از اساماسهاي محبتآميز وارده: " هوووو.. چرا تعبير ميكني :-* كمر باريك! رواني! لاكپشت! "
پ.ن: دوستان و همكلاسيهايم كه بازي اين خانم را ديدهاند ميگويند در شباهت و حركات صورت خيلي به هم نزديكايم. گفتم به خاطر قولم در اين متن، به جاي من لبخند بزند تا بعد.
+ بعد از شش يا هفت سال بابا تصميم گرفت درخت خشك باغچه را از ريشه در بياورد. خب اينهمه مدت به خاطر من خشكيده و تركخورده همانجا مانده بود. براي اينكه خوشگلش كرده باشم ريسهاي از گياهي با گلهاي قرمز پيچيدم دور شاخههاي هنوز تنومند اما خشكيدهاش. گفت وقتي داشتند از خاك ميكشيدندش بيرون خيلي راحت جدا شده.
تا چند روز از حياط كه رد ميشدم نميتوانستم جاي خالياش را ببينم.
براي چندمين بار - نمي دانم چند بار- فيلم Public Enemies را ديده ام و رهايم نمي كند. رهايش نمي كنم.
پاسخحذفآه آن یادگاری که خشکش زده کنده باید و رفته به دورها
پاسخحذف