۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

به خواب‌هايي كه هرگز ازشان بيدار نشدم

تاريكي از سقف يواش يواش خودش رو پهن كرد و شتك زد روي صورت‌ها و تن‌ها.

دراز كشيدم تا وزنش بريزه روم.

گمونم به آرامش رسيدم.

من دختر هفت ساله شده بودم

كه با رنگ دريا قاطي مي‌شد.


+ از روياهاي كودكي. يكي دو قدم بالاتر از هفت سالگي. گمانم از همان دفتر انشاء‌ها و لبخندهاي معلم كلاس چهارم دبستان شاعرانگي‌ام به روياها كشيد.

۸ نظر:

  1. چه خوب كه فرصت ايجاد مي كني براي نوشتن از آن روياها.

    پاسخحذف
  2. روزی که نان
    هزار تکه می شود
    میان کودکان ماه.......
    روزی که باد
    این پیغمبر آزاد
    پیغام رهایی را
    به گوش آخرین ناقوس حتی میرساند
    روز زنبیل
    روز شبهای نخل و چاه !!
    روز مرتضی!!
    م....ب....ا...ر...ک......مبارک

    پاسخحذف
  3. آره باید تمامش کنم جایی برای خودم.. وگرنه غرق میشوم.. مرسی

    پاسخحذف
  4. سلام
    بعضی رویاها آدم رو بدجور کلاف پیچ می کنن...مث رویایی که من می بینم! رویای شکلی از زندگی که دنبالش می گردم.که لمسش کنم و با نفس عمیقی تکرار کنم...آهان...این بود زندگی...!

    پاسخحذف
  5. سلام ناهيد.جاي قبليت كه بهتر بود دختر.خوندم،چيزي نفهميدم.مرگ بود؟تاريكي سياهه چطور به دريا ختم ميشه اخرش؟گيج زدم كلن

    پاسخحذف
  6. سلام آقاي مقيميان. چرا يادتان نياورم. من هنوز آن اولين داستاني كه چهارزانو نشسته بوديد روي سن تاريك سالن آمفي‌تئاتر آن هلال احمر و راجع به عوض كردن لاپ زرد اتاق و رد و بدل شدن ديالوگ‌هايي ميان پسر و پدري را مي‌خوانديد را به ياد مي‌آورم.
    خوشحال شدم از رؤيت كامنت‌تان.
    با پيامكي به همان شماره، نمره‌ي تلفن كبري را برايتان Sms كردم.
    شرمنده كه مجبور شدم به خاطر نوشتن شماره‌تان، كامنت‌تان را پاك كنم.

    پاسخحذف
  7. ممنونم!
    چه خاطرات غریبو دوری!
    متاسفانه من فقط اسمتو یادمه!
    قیافتم یادم نمیاد!حیف.
    شاید یه روز وقت شد دیدیم همو!
    مشتاق. و باز ممنون!!!!

    پاسخحذف