انگشتان پاها تيز ميشود و ميگردد و دو ساق برهنه از شلوار جين سورمهاي كه لبهاش تا خورده پيدا ميشود. آسمان تا زانوها هبوط كرده. صداي چند گنجشك كه بيقرار جيكجيك ميكنند از بيصدايي در گوشهايش ميپيچيد. آسمان روشنايياش را ميتاباند به برهنگيهاي پيدا و پنهان پاها. احساس ميكنم سرها با چشماني كاملاً بسته رو به بالاست. مژهها كشيدهتر. چانه بالاي بالا. گردني كه حنجرهاش مثل ريشههاي تنومند درخت اينبار از ريهها جان گرفته. چند تار مو يواشكي از گيرهي نقرهاي با گلهاي ريز صورتي بيرون افتاده. شانهها پايينتر. دستها تسليمتر. آواي هيهي رارا ريري هاها سسس يك هقهق كوتاه و قايمكي. دوباره هماهنگتر ريري رارا هيهي هاها هههههه رارارارارا. آسمان طاقتش را از دست داده. ابرها دستوپايشان را گم كردهاند و ناهماهنگ تاب ميخورند و كنار ميروند.
بانوييست شبيه من.
با آستينهايي تا ساعد بالا زده. حركاتش آهستهتر از آني است كه احساس ميكردم. يك قدم جلو ميرود و رقصان برميگردد. يك روشني نمناك از گونهها پايين ميغلتد. ستارهها با نخ نازك طلايي اطرافش را پُر ميكند. ماه دور خودش ميرقصد. دختر چشمانش هنوز بستهاند. به ابر بالاي سرش لبخند ميزند. او را به نمناكي گونهاش تر ميكند. اگر همينطور آن ابر ببارد سيل همهچيز را خواهد برد.
من هم همين را ميخواهم.
آوازي از آسمان بلند ميشود. خالي از هرگونه خدايي. ميخواند لاآلاآ لاآلاآ لالايي لالا لالايي ليلايي لالايي ليلاآيي .. دستهايي نيست. يكسر رنج است. چه كسي طاقت ميآورد تا آخر اين رويا را ببيند. بيدار ميشوم.
دنيا از احساسم خواب رفته وسِر شده است. سنگين نفس ميكشم، از رفتن روزهايي كه از سبكي، روي ابرها راه ميرفتم.
+ كاش ميشد دوباره برگشت عقب ِ عقب. برگشت حوالي هفت سالگي. راستش بيشتر به اين خاطر كه دلم واقعا براي هفت سالگيام تنگ شده. عقبتر از هفت سالگي خندههاي مستانهي كودكي بود و بازيها و شيطنتهايي كه به قدر بچهگي كردم. غمي نبود واقعا. اصلا نميدانستم چيست. بيايم هفت سالگي. هيچ چيز عوض نميشود؛ ميدانم. من آدم خود آن موقعيتها را ميشناسم كه هرگز از ايني كه بوده است تكان نخواهد خورد. فقط برگردم عقب و بدانم زندگي همينيست كه هست. انقدر غصه نخورم. نترسم. بيشتر از اين ساكت باشم و شِكوه نكنم. آرام باشم.
لبخند ميزنم. نميشود خب. چرا فكر كنم؟
رب إشرح لی صدری
پاسخحذفو یسر لی أمری
وأحلل عقدة من لسانی
یفقهو قولی.