۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

اين چيزي كه توي سرم هست رام نمي‌شود به ضربه‌هاي كي‌برد.

در راستاي كتاب‌خواني‌ايي كه با خودم راه انداخته‌ام يك سرم توي كتابخانه و يك سرم شهر كتاب. بعد اين ماجراي كتابخانه واقعا باحال شده. مثلا تاريخ عودت كتاب مي‌باشد 6 اسفند. آنوقت من 27 بهمن سه كتابي كه 8 روز دستم بود را تحويل كتابدار دادم. يعني مي‌گويد: دوست نداري اين كتاب‌ها را. چشمم به عناوين كتاب‌هاي روي پيشخوان است. نه. يعني خيلي ديوانگي‌ست. آنوقت توي كتاب‌فروشي مي‌روم يك چيزي بگيرم سر از يك چيز ديگر درمي‌آورم. يعني يكي از رفقاي فابريك من گفته اگر براي خودم بخرم در اولين ديداري كه ميسر شد دمار از روزگارم دربياورد. بعد من كه نترسم همي! مي‌روم بخرم و مسئول فروشش نيست. مي‌روم بخرم و تمام كرده. مي‌روم بخرم و پيدا نمي‌كند. مي‌روم و بخرم چشمم مي‌خورد به يك عنوان ديگر و مايه ته مي‌كشد. خلاصه اين رفيق يك چند ماهي قول اين هديه را داده و الان لامصب بر خورده به اين زماني كه موتور خواندنم بي‌وقفه كار مي‌كند و دست از سرم برنمي‌دارد.
بعد من يك چيزي فهميدم در اين اثنا كه هميشه زياد خواندن مايه‌ي كم نوشتن نيست. مثلا من توي فصل امتحان 10 تا كتاب درسي خواندم كه 6 تاش قريب 250 ص بود. حالا آن موقع كه كفري مي‌شدم و از لج‌بازي اين اجبار به خواندن مي‌رفتم ديوان يا دفتر شعر اين و آن را مي‌خواندم بماند! آي نوشتنم گرفته بود.. گريه‌ام مي‌گرفت گاهي از اين اجبار!
بعد حالا رفتم مادام بوواري خواندم و پشتش دارم عيش‌مدام را مي‌خوانم! بعد قاتي كار سلينجر! از آن ور زمان لرزه ونه‌گات كه از سال 85 چشم انتظار خواندنم مانده را دزدكي ورانداز مي‌كنم! بعدش ...
داشتم مي‌گفتم: اينطوري‌ست كه دستم به نوشتن نمي‌رود. آخرين باري كه اينطوري موتور خواندنم چهار نعل تازيدنش گرفته بود تا مدت‌ها نشد چيزي بنويسم. اما آن موقع وبلاگ اينطور با روحم نياميخته بود. نمي‌دانم. بعد خنده‌دارترين صحنه اين وسط‌ها مي‌دانيد چيست؟ مامان توي خانه راه مي‌رود كتاب‌هايم را از اين طرف و آن طرف جمع مي‌كند و مي‌گذارد روي ميزم. بعد مامان را دعوا مي‌كنم كه چرا كتاب‌ها را از جايش تكان مي‌دهد. يعني «هر كتاب جايي و هر تورقي مكاني دارد»! بعد مامان در راستاي ادب نمودن فرزند كوچك‌ش دستور داده هر كه كتاب ناهيد را يافت فوراً به بنده بدهد تا يك جايي بگذارمش تا يادش برود آن شعر كذايي كه ذكرش رفت. بعد به مامان مي‌گويم: يادت مياد چه مامان خوبي بودي؟ چقدر قد منو مي دونستي؟ بعد مامان يك مدتي‌ست كه يك كمي عقب نشيني كرده.
يادش بخير كودكي‌هايم كه مدتي روي چهارچوب درب اتاق لميدنم مي‌گرفت در آفتاب نيمه‌جان ايوان يا اتاق نشيمن. بعد بابا قدغن كرده بود اينطوري بروم توي چهار چوب. بنده خدا حق داشت! اين آخري‌ها ويارم گرفته بود مثل مرتاض‌هاي هندي كه روي هوا معلق مي‌مانند پشتم را تكيه بدهم به يه‌ور چهارچوب و پاهايم را به يه‌ور ِ مقابل چهارچوب و آن بالا بخوانم. كم‌كم  ديدم روي يك وجب عرض مرمر باغچه دراز مي‌كشم و صدسال تنهايي مي‌خوانم. آئورليانو! اينها مال سال‌هاي قبل از 84 است. حالا پتو پيچ كتاب مي‌خوانم و زود خسته نمي‌شوم! خواب و كتاب! از هزار تا قهوه‌ي تلخ و چاي داغ هورت كشيدن و لب‌سوختن و تند تند قند بالا انداختن بهتر است! حالا با اين چشم‌هاي به قول گفتني: داغان پاغان و آلبالو گيلاس‌چين مي‌روم توي سر رسيد بي‌ربط‌ترين چيزهاي ممكن توي سرم را مي‌نويسم. كه اين روزها بيش از هر چيز دلتنگي‌م چيز ديگري است و اينها بهانه‌ست كه بچه بشوم.

+ پشيمان نيستم كه از بلاگفا درآمدم با آن اخلال دو روزه‌ي هميشگي‌اش! ولي دوستان عزيزي هستند كه اينجا مرا به جان عزيزم قسم مي‌دهند كه قالب كامنت را عوض كنم تا امكان نظردهي آسان‌تر شود. با اجازه من يك كامنت‌دوني از بلاگفا قرض مي‌كنم و مي‌آورمش اين جا. اميد كه حضورشان خانه‌ي مجازي‌ام را بيش از پيش عطرآگين كند.
خواهشمندم دوستاني كه با كامنت بلاگ‌اسپات مشكل ندارند همچنان به روش سابق عمل كنند.

۳ نظر:

  1. سلام. به به چه نوشته شیطون و راحتی. خاطرات کتابخوانی جالبی داری. ارادت و احترام دارم به شما

    پاسخحذف
  2. سلام ! م م م م این کتبخوانی گاهی در آدم شدت می گیر بدفرم دیگه خواب و خوراکت میشه و چه روزها و ساعتهای زیباییه تنها وقتیه که ننوشتن خیلی کم آزار میده آدمو ! بخوان که خوب وقتایی داره

    پاسخحذف
  3. ناهید جان این تصویر کتاب خواندن روی چهارچوب در اتاق عجب تصویری ست. من مدام توی سرم می چرخه. حتی برایش معناهای زیبایی شناسی هم پیدا کرده ام. :)

    پاسخحذف