صبح كه ديدم شُرشُر باران ميبارد گفتم حتما نميآيي. اسمس زدم كه "قرارمون سرجاشه؟" گفتي كه هاتچاكلت توي كيفت گذاشتي. نميدانم حواسم بود بگويم "آخ جون" يا باز لاي كسالت و مشغوليت هميشگي گمان كردم گفتهام؟
(ببين! اصلا حوصلهي نوشتن اينها و اينكه تو چه گفتي و من را هم ندارم) گفتم برويم لب آن درياي آبي با آفتاب نيمهجاني كه نزديكيهاي ساعت يازده تازه داشت پا ميگرفت. برويم تا كمي خيره نگاهش كنم. آرام بگيرم.
نشد.
پ.ن: با هداي روزهاي شيدايي
پ.ن: آن روز آمدي. ديدم. نگاهت كردم. خنديدم. سلام داديم. روي سبزهها نشستيم. سر به سر هم گذاشتيم. من به طرز عجيبي ساكت بودم. خوب يادم هست. ديشب خواب ديدم همانجا هستم. درست جايي كه سطر اول همين بند شروع شد. نيامدي. نميدانم! خوابم را باور كردم. بغض دارم تا حالا.