چه شد آقا؟ چه شد كه توي آخرين سفرم سمت شرقي نگاه شما انقدر توي نفس كشيدن حريص شده بودم. چه شد كه پيش از هر وقت ديگر با شما خلوت كردم و هيچي نگفتم باز. چه شد كه ياسين باز ميكردم و آنجا كه نفسم ميبريد مينشستم به تماشاي شما؟ چه شد كه هي مرتب مينشستم و چينهاي چادرم را صاف ميكردم و حواسم بود شيدايي نگاهتان نكنم كه سر درد و دلم باز شود؟ من كه نيامده بودم از شما چيزي بخواهم. همين كه گذاشته بوديد بيايم حوالي شما نفسهاي راحت بكشم كافي بود.
اينجا امامزادههاي ما توانايي معجزهي شما را در روح من ندارند آقا! به خدا آن وقت آخر كه سعي كردم آنطور شرمنده، نگاهتان نكنم و آرام اشكم نريزد روي گونههاي داغم؛ نميخواستم برگردم نگاهتان كنم كه ببينيد چه دل تنگي دارم و چه حرفهاي ناگفتهاي را با شما درميان نگذاشتم. ترسيدم نكند يك وقتي عاشقيم رنگ خواهش بگيرد. ميان نجواي پاي ِِ زائران تنگ غروب شما كه براي نماز مغرب به سمت شرقي شما مشتاقانه روي سنگهاي صحن شما ميبارند.
آقا ندانسته رنجاندمتان.. اگر مرا مستحق دوري ميبينيد.. ما كه عاشق كبوترهاي نگاه شما شدهايم. سوختن پاي رخصت ديدار ايوانهاي ساكتي كه گل گلدانهايش رنگ و بوي آرزوهاي مرا دارد.
بغض سر تا پايم را گرفته. راه نفس كشيدن ندارم.
مي خواستم اين سفر اگر قسمت شد ماهي ِ دلتنگ حوض حياط سينهام را آزاد كنم توي حوض صحن شما.
نشد.