۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

سومين همايش فيلم كوتاه ما

سالن تاريك ِ تاريك نبود. من كنار دوستم نشسته بودم. توي سومين همايش فيلم كوتاه. با يك روسري ساتن آبي با يك پالتوي مشكي كنار هدايي كه گرمش شده بود و مني كه از يخما(سرما) مدام وول مي‌خوردم. دو سه تا از فيلم‌هاي اول كمي تا قسمتي مزخرف بود. يعني خيلي تلاش كردم ازشان سر در بياورم. نشد اما! بعد دو تا انيميشن قابل قبول با موضوع عشق پخش شد. من دومي را كه با آهنگي به زبان آلماني اوج و فرود مي‌گرفت خيلي پسنديدم.
هنوز خانه نرسيده، براي همه تعريف كردم كه موضوع از اين قرار بود: يك بانوي روستايي يك روز صبح پنجره‌ي خانه‌اش را به سمت مزرعه‌ باز مي‌كند. قائدتاً مرغ ديديم و خروس ديديم و گاو و به‌بهي و سگ و اين‌ها! بعد همان بانو با طراحي تاريك انيماتور يك ليوان آب براي خودش مي‌ريزد و باقي آب را خالي مي‌كند در يك گلدان كوچولو!
يكهو مي‌بينيم كه چهارتا برگ به سرعت رشد مي‌كند و بعدش سر يك مرد از لابه‌لاي  برگ‌ها مي‌زند بيرون. مرد دست دختر را مي‌گيرد و مي‌برد توي آسمان. حالا اينجا موزيك غوغا مي‌كند و صدا از حد نرمال فراتر مي‌رود و ما هم خوشمان مي‌آيد از اين. - اينكه مي‌گويم ما هيجان چشم‌هاي باقي تماشاگران را در نظرم آوردم-  چند ثانيه‌اي آنها خوش و خرم در آسمان پرواز مي‌كنند. اگر مشتاق آسمان باشيد -مثل من- اين صحنه اشك‌ شوقتان را درمي‌آورد. بعد سايه‌ي آنها روي زمين پخش مي‌شود. حيوانات مزرعه با تعجب به آسمان نگاه مي‌كنند و بعد سماع آنها هم سر مي‌گيرد كه خيلي هم بامزه است. بعد يهو مي‌بينيم بانوي پرنده داشته خواب مي‌ديده و در نمايي كه او كنار ميز داشته چرت مي‌زده و پشتش همان پنجره و گلدان است بيدار مي‌شود. خوب موزيك پنچر شده. ما هم. بعد بانو مثل خوابش بلند مي‌شود آب باقيمانده‌ي ليوان را خالي مي‌كند توي گلدان. خب ما همچنان غم داشتيم. انگار دلمان مي‌خواست كسي ما را از خواب خوش كاراكتر بانوي روستايي اينطور وحشت‌زده بيدار نكند. يهو با كمال تعجب مي‌بينيم كه بعــله! برگ‌ها رشد مي‌كنند و كله‌ي آن مرد بيرون مي‌آيد. حالا بانو روي همان صندلي پشت به پنجره نشسته و خبر ندارد كه خوابش دارد روي حقيقي‌اش را نشان مي‌دهد. اي واي! مي‌دانيد چه شد! گاو مزرعه پريد و برگ‌هاي گلدان را خورد. بانو همچنان حسرت مي‌خورد و گاوه مشتاقانه مي‌بلعد و گلدان را دزدانه بر مي‌دارد مي‌برد روي تپه و ما همچنان از قاب پنجره داريم اين اضمحلال را رؤيت مي‌كنيم. اساسي پنچر شديم يعني.
بعد چند تا فيلم نسبتا بي‌معني پخش شد. راستش حوصله‌ام سر رفته بود! تا آن روز نمي‌دانستم يك فيلم كوتاه اندازه‌ي فيلم سينمايي از آدم انرژي مي‌گيرد. بعد يك فيلم كوتاه لابه‌لاي‌ش ديديم كه مردي توي بيايان بود و بعد ِ كلي راه رفتن دريا مي‌بيند. هرچه مي‌دود و تقلا مي‌كند به دريا نمي‌رسد. ما خيال مي‌كرديم سراب ديده. بعد درست جايي كه خيال مي‌كرديم دچار توهم شده يكهو دريا پاهايش را خيس مي كند. نمي‌دانم! اگر آقاي حسن‌ميرزايي كه كارگردان اين فيلم بود سرچ كرد و اسم خودش را ديد لازم است به ايشان بگويم بازيگر قابلي را توي فيلم ديدم. اين حركت‌هاي در آغوش كشيدن دريا با آن بي‌رمقي خيلي تاثيرگذار بود.
بعد از اين ديگر فيلم نمي‌ديديم كه! من يهو وسط فيلم مي‌گفتم هدايي! كجايي؟ بعد گفت ديگر با من نمي‌ايد فيلم ببيند. بعد من گفتم كه بُ بّابّا. بعد دستكش مادرش توي كيفش بود و داد دستم كنم كه خيلي يخ بودند. بعد دستكش را دستم كردم و هي انگشتم را مي كردم توي چشمش و گاهي تا نزديكي‌هاي دماغ‌ش. بعد گفت كه دفعه‌ي ديگر با خودش چسب مي‌آورد و انگشت‌هايم را مي‌بندد. كه آخرين نمايش فيلم كوتاه را دادند و من زدم بيرون پشت سرم هدا!
باران مي‌زد. ما خيابان تاريك را دويديم و رسيديم به مكان‌هاي شلوغ و نفس نفس زنان تا ايستگاه راه رفتيم. قبل از همه‌ي اين ماجراها من خودم يك فيلم كوچك تصادف داشتم. خب هنوز هواي ميان مهرهاي كمرم را حس مي‌كنم. بدجور سپر جلوي ماشين عقبي خورد به سپر ماشين جلويي.

۶ نظر:

  1. كاشكي ده فيلم برگزيده ات را به ترتيب بياوري، اگر حوصله چنين كارهايي را داري يا لازم مي بيني. پيشنهاد بدي كردم؟

    پاسخحذف
  2. اتفاقا خيلي عالي‌ست. اما من زياد اهل فيلم‌بيني نيستم. ولي پيشنهاد جالب بود. در اولين فرصت حتما اين كار را مي كنم

    پاسخحذف
  3. ناهید جان همه نوشته هام میان توی یک سرور و سرویس بهتر و یک نقشه ای هم دارم...:))

    پاسخحذف
  4. اينو كه من به‌ت مي گفتم! حالا تحويل خودم مي‌دي ناقلا!
    هدايي كجايي؟ يه ناهار كه اين حرفا رو نداره!

    پاسخحذف
  5. آقا دری وری گفتن من و تو نداره...چرا جانظری رو بستی!

    پاسخحذف