بارها فيلم رو جلو بردم و اون صحنهي لوئيس واترز و كلاريسا رو مرور كردم. بازم جلوتر ريچارد و كلاريسا. بعد هي ريچارد و كلاريسا رو نگاه كردم. قسم ميخورم بيشتر از يكبار تا آخر فيلم رو نگاه نكردم. يعني اون يكباري هم كه نگاه كردم انگار هيچچي نديدم. به خاطر تأثر اون ديالوگ ريچارد كه ميگفت: من تا حالا براي تو زنده موندم و حالا تو بايد بذاري كه من برم. بعد پرت كردن خودش از پنجرهي اتاقش. درست بعد اينكه از كلاريسا خواست يه قصه براش بگه. كلاريسا گفت صبح خوبي بود. رفتم گل خريدم. هواي عاليايي بود. ريچارد ميگه توي 19 سالگي بالاخره زيباترين تصويرش رو تونست ببينه و يك آه حسرتآلود آورد و گفت: خانم دالووي! اون روز صبح تو از در شيشهاي بيرون اومدي، در حالي كه هنوز خوابآلود بودي. و آخرين كلامش با معشوق: دوستت دارم و مطمئنم هيچ زوجي مثل ما خوشبخت نخواهد بود.
بعد امروز ماجرايي باعث شد اين صحنه دوباره توي ذهنم كليد بخوره. سريع CD رو توي دستگاه گذاشتم و گفتم الان جواب سوالم رو ميگيرم. درست از ريچارد و كلاريسا فيلم رو ديدم. ريچارد باز هم قاطع به كلاريسا گفت دوستت دارم و همونطور قاطعانه خودش رو از پنجره پرت كرد. بعد ميزهاي مهموني رو ديدم. بعد سكانس لورا كه داشت گريهش رو قايم ميكرد. چقدر اين صحنه انگ من بود. وقتي ميخواد همه چيز رو پنهان كنه كه خودش با خودش تنهاست. بعد ويرجينيا كه لئونارد همسر دوستداشتني و بينظيرش ميگه اميدوارم تصميم بگيري بالاخره بخوابي! و ويرجينياي ِ عصبي از مشكل قصهاش، ميگه الان ميام؛ فقط يك نفر بايد توي قصه بميره.
بعد لوراي حالا پيري رو با كلاريسا نشون ميده. و ميگه كه پشيموني چه سودي داره وقتي انتخابي نيست. وقتي نميشه جبران كرد. (واي خدا! اميدوارم هيچوقت كسي اين حس رو تجربه نكنه)
بعد ويرجينيا و همسر دوستداشتنيش لئونارد. من خندهي زير جلدي ويرجينيا رو دوست دارم. اون موقع است كه نويسنده خودش رو خوشبخت پيدا ميكنه بعد از پياده كردن پايان دلخواه قصهاش. لئونارد ميپرسه گفتي يك نفر ميميره. ويرجينيا توي عوالم خودش يهو ميپرسه كي؟ لئونارد ميگه گفتي توي قصهات يكي بايد بميره. اون كيه.
ويرجينيا ميخنده. لئونارد (واي من ميگم اين دوستداشتنيه! قبول كنيد) ميگه: سوال خندهداري پرسيدم. فقط مردآ ميدونن اين سوال چه دردي داره وقتي مبهوت سوال ميپرسن و منتظر جواب بي حاشيه همسرشون هستن:)
ويرجينيا ميگه البته كه نه. شاعر ميميره. خيالپردازها ميميرن. براي اينكه بقيه قدر زندگي رو بدونن.
بعد توي نامهي قبل از خودكشي به لئونارد مينويسه: زندگي رو بشناس. دركش كن و ووو بعد رهاش كن.
يعني اساسي ويران ميكنه منو با آخرين ديالوگها! كه چي: هميشه عشق! هميشه ساعتها!
نه اينكه لئونارد رو تشويق كنه به خودكشي. نه! براي اينكه وقتي ماهيت يك چيزي رو دريافت كني ديگه سرگردون نيستي. مثل اينكه قانون نيوتن رو خوب دريافت كني اونوقته كه هرچي مسئله راجع به اين بهت بِدَن، چشم بسته حل ميكني. كافيه قانون جاذبه و كشش رو بدوني. ديگه همه چيز تحت كنترل توست.
جوابم رو گرفتم. حال ِ خوشيه. سال 84 هنوز براي اين جواب كوچيك بودم و حالا ميفهمم اينجا ويرجينيا چي ميگه.
حالا شايد تا 95 چيزآي تازهتري پيدا كنم. عمري باقي بود خواهم نوشت.
فیلمی که دیوانه وار دوستش دارم و دیوانه وار از آن می ترسم...انگار...
پاسخحذفحدیث دلچسبی بود ناهید...
پاسخحذفدعاکن احساسم درست باشه! حس میکنم مث سابق غصه نمیخورم...رنج میکشم!