۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

عرق بهارنارنج

نكته‌ي پيش از ريدينگ: بديهي‌ست لينك‌هاي اين يادداشت پيشنهاد‌هايي‌ست براي خوانده شدن از طرف نگارنده. و تنها ربطش، فضا دادن ِ ذهن ِ خواننده به شيوه‌ي كاملاً مدرن است:)
اين متن لازم ندارد بگويم از دانشگاه برمي‌گشتم. ولي مي‌نويسم. لازم نيست بنويسيم باريدن ِ نم‌نمك آسمان از نيمه‌هاي كوچه‌ي دانشگاه شروع شد و اينكه خوب شد به بابا زنگ نزدم دم ظهري بيايد دنبالم تا برويم خانه. لازم ندارد اضافه كنم تن ِ عطش‌ناك ِ زمين چه دلبرانه باران را در آغوش مي‌گيرد. عجب وصالي. بوي نم خاك گرم. اما مي‌نويسم. من چيزهايي را كه دوست دارم مي‌نويسم.
قبل از باران داشتم فكر مي‌كردم چقدر درس‌هايم تلنبار شده و مدني را چطور با آن استاد زاغارت پاس خواهم كرد. و اينكه وقتي شروع كنم به درس‌خواندن، نوشتن براي مدتي در معرض خطر ِ تاثير كلمات قلنبه‌ي اصطلاحات حقوقي قرار مي‌گيرد و چقدر زمخت مي‌شود نثرم. و به استاد آيين‌دادرسي كه تاكيد مي‌كرد تلاش كنيم حقوقي حرف بزنيم. و چقدر بدم مي‌آيد اين وقت‌ها از خود ِ دانشجويم. از خود ِ متاثرم. از خودي كه بعد از فارغ‌التحصيلي وقتي براي اينگونه ماندن ندارد. بايد خودش را جدي بگيرد. وقت‌هايي كه مورد سوال قرار مي‌گيرم و مجبورم جدي باشم، ديگر ناهيد نيستم. وقتي كه استناد مي‌كنم به فيلان ماده‌ي خشك فيلان قانون، بيشتر نگران رفتن ناهيد مي‌شوم. وقتي احساساتم را ناديده مي‌گيرم...
چه مي‌بافم؟ اينها را قرار نبود بنويسم.
به وصيت‌نامه‌ي قبل از خوابم فكر مي‌كنم. گفتم لايك‌ها‌ي بي‌دريغ را مي‌گذارم براي نوشته‌هاي هنوز ننوشته و نخوانده‌ي دوستانم. هدا را كه دوست ‌دارم چه؟ آهان! آن آرزوي دوره‌ي فوق‌ليسانس را برايش مي‌گذارم. هم خوشمزه‌ست هم شادي‌آور؛ براي روزهايي كه مجبورم كمتر باشم. و تو.. نامه‌هاي نانوشته را هر روز به آدرس تو پست مي‌كنم. و حس سبكي ظهر، ابري مي‌شود كه دلبرانه بر سر شيداي من و شكوفه‌هاي درخت‌هاي نارنج باريد. بهار نارنج.
حالا متن اصلي قرار است نوشته شود: يك قطره افتاد روي پلكم.. بعدي و بعدي. داشت پا مي‌گرفت، اما حواس‌ش به من بود كه ريتم‌ش تند نشود. باران را مي‌گويم.
فكر دروس عقب‌مانده‌ي دانشگاهي تا اواسط كوچه بعد از اولين قطره از سرم پريد. دانه دانه روي مژ‌ه‌ها.. هي مي‌گفت: دينگ دينگ.. مثل ضرب گرفتن انگشت روي گيتار. كه حواست بيايد پيش من. من هم وا دادم و گفتم: ها؟
زمين عطش‌ناك شكل من بود. شبيه نازي ِ نمايشنامه‌ي تازه‌ي هدايي كجايي. اينجا كلمه ندارد. همه‌اش عطر است. يكبار جاي من اجازه داري نفس بكشي خواننده!
خسته بودم. به شدت از اين افكار خسته بودم. گوشم را سپردم به اين هواي ملس بهاري. نمي‌دانستم دلم چه مي‌خواهد. گفتم اجازه داري تا كشوري پياده بروي.
پاهايم جان گرفته بود. افكارم انگار سرشان را گذاشتند و جايي بين راه خيره به اطراف، خوش‌خوشان، خواب‌شان گرفت. تا ميدان كارگر زير تك‌تك درختان به هر بهار ِ نارنج  رسيدن‌ش را تبريك گفتم. نه، ديگر آن من ِ خسته نبودم. سبزه‌ميدان را دور زدم. فكر مي‌كردم اتوبوس را كه ببينم حتما دلم مي‌خواهد بروم خانه. نمي‌دانستم كجا مي‌روم. اتوبوس نبود. بهتر شد را توي دلم گفتم و تا ايستگاه بعدي پياده مي‌روم را هم. مخابرات تا فرهنگ را رفتم. از خيابان اصلي بيزارم. فرهنگ را مي‌پيچم سمت هنرستان. خيابان بازار را مي‌روم جلو. بازار هميشه كسل‌كننده بوده. حتي آن روز هم. از چارسوق مي‌روم سمت سينما استقلال. از جلوي كتاب‌فروشي چيستا مي‌گذرم. طبق هميشه زل مي‌زنم به پنجره‌ي مسافرخانه. قدم‌هايم كوتاه مي‌شود. اين مسير كش مي‌آيد انگار. حرف‌هاي نامه‌اي ِ ذهنم اينجا به سكوت مي‌ايستد و از پنجره‌ي چشم‌هام زل مي‌زند به پرده‌هاي پنجره‌ي مسافرخانه. چه خوب كه اينجا را تازه‌گي‌ها صفا داده‌اند. نگاه مي‌كنم به مغازه‌ي فروش بليت. روي پارچه نوشته ساعت 8 صبح به مقصد... مي‌خندم. آنوقت من از بابلسر بليت گرفته بودم. حالا مي‌شود از اينجا بليت 8 صبح گرفت. از كوچه‌ي شيشم بهمن مي‌روم داخل. سينماي مسكوت مانده و فضايي كه 30 سال است خاك مي‌خورد. فضايي كه مي‌توانست كانون فعاليت هنري باشد. اصلاً مرغداري باشد. اما اينجوري عين احمق‌ها به آدم زل نزند و نگاهش از آدم نپرسد چرا بيخودي 30 سال است كه اينجا افتاده.
از بانك‌پارسيان با آن نما‌كاري ِ خارجكي‌اش كه نمي‌دانم ادعاي ايراني بودنش از كول كدام شانه‌اش بالا رفته. اصلا عصباني نبودم. عادت مي‌دانيد چيست؟ كنار ايستگاه اتوباس مي‌ايستم. اتوبوس مي‌آيد. سوار نمي‌شوم. يك پيكان قراضه چراغ مي‌زند. كنار دو دختر بغل‌دستي كه از جزوه‌هايشان با اشتهاي تعريف از فيلان سالاد خوش رنگ و مزه حرف مي‌زنند مي‌نشينم. من دارد از اين پيكان خوشم مي‌آيد. لازم نيست جا باز كنم روي صندلي. هزار نفر، بعد از تلاش و ممارست، اين گودي را ايجاد كردند تا من خوش‌خوشان بخزم توي صندلي و زل بزنم به آدم‌ها و تك‌تك تبليغات را با جديت بخوانم.
از خودم مي‌پرسم: راضي شده‌اي؟
مي‌گويد: چه خوب كه همچين مسافرخانه‌اي توي شهر داريد.
مي‌فهمم چه مي‌گويد. خاطره‌اي استتار كرده در اين كلامش. دستم را دور گردنش مي‌گذارم. سرم را مي‌چسبانم به سرش. لبخند مي‌زنم. از گودي پيكان قراضه بيشتر لذت مي‌برم.

۲ نظر:

  1. وبلاگم قشنگ شده؟
    يعني اون عكسي كه بالا در 3 ديقه آماده شده خوبه؟
    اصن ورش دارم چي؟
    شايد تا فردا اينا برداشتمش.

    پاسخحذف
  2. ناهید خیلی تصویر زیباس
    دست بهش نزن...
    کاش یه روز خفتگی این روح هراسان که عاشقانه ها رو تنها زمزمه میکنه تموم بشه! ناهید تو با این قلم لامصبت آدمو هوسی می کنی...:-*

    پاسخحذف