۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

مثل اتاقي ساكت كه همه‌ي اشياء را در بر گرفته


ديروز كه باران باريد آخرين برگ «بار ديگر، شهري كه دوستش مي‌داشتم» از نادر ابراهيمي را خواندم. توي حياط زير درخت انجير لبه‌ي باغچه نشسته بودم. دفتر را بستم و برگشتم به چمخاله در مرداب انزلي. ديدم از گوشه‌ي دنجي دارم كلبه‌‌ايي كه نويسنده در داستانش آورده و نگارنده‌ي نامه‌هايي براي هليا را تماشا مي‌كنم. لرزيدم. احساس كردم آنجا دارد در سكوت خودش، از دلتنگي هليا، آتش مي‌گيرد. بعد انگار ميز شدم.. صندلي شدم.. در كالبد آنها روحم آرام نمي‌گرفت تا مثل قطره‌ي كوچكي از ديوار ليوان بلندي، سُر خوردم پاي ليوان و آرام گرفتم. بعد "نگارنده‌ي نامه‌ها" با انگشت، آهسته مرا كه قطره‌ي پژمرده‌اي پاي ليوان بودم، كشيد روي پوست ميز و نگاه مي‌كرد كه گرمي ميز چطور كم‌كم بخارم مي‌كند. اما هنوز رطوبت انگشت‌ش بودم. قطره اشكي از گونه‌اش لغزيد و تندي با انگشت پاك‌ش كرد و من با شوري‌اش قاطي شدم. انگشتش روي گونه‌اش نماند. من هم نماندم. خانه در ميان بازوان باران هنوز دلتنگ بود و حس كردم مرداب چه لذت مي‌برد از اين همه زندگي كه در كلبه‌ي كوچك داستان نويسنده جريان دارد.
زير درخت انجير بودم. باران مي‌باريد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر