۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

شنيدن


اگر بگويم تمام آن دعواها.. قهرها.. به قول تو كل‌كل كردن‌ها سر  ِ اين بود كه تو يك جمله‌‌ي صادقانه از حرف‌هاي مگو بزني؛ حرف‌هايي كه هميشه گفتي مي‌دانم و چه لزومي دارد به گفتن.. آيا مي‌گذاري به حساب ديوانگي و خل‌خلي‌هايم؟ يا از چشم دوستت ندارم‌هايم مي‌بيني؟
آري. من تمام اين مدت به ديوار راست مي‌گفتم.. به صندلي ايستاده در غرور غروب.. به ميز كه كلماتم را با ناخن خودكار درد مي‌كشد.. به پرده‌ي بي‌تاب از پنجره‌ي باز.. و از همه مهم‌تر به خودم. به خودي كه در آستانه‌ي همه‌چيز ايستاده.. بشمارم؟ آستانه‌ي تو.. آستان‌ي خودش.. آستانه‌ي امامزاده "يحيي".. آستانه‌ي در اتاقك قبرستان.. آستانه‌ي درد.. آستانه‌ي بي‌شعري.. بي‌كلمه‌گي.. بي‌حرفي.. بي‌مرگي.. اما به تو كمترين حرفي نزدم و تو هم نپرسيدي.
بعد از شش ماه توي يك هفته دو بار تو را ديدن! انصاف داشته باش! حق من بود بشنوم.. تمام حرف‌هاي تو را با آه‌هاي پرغرور و عجيب. حق من بود بشنوم چرا گريه نكردي. كه از دست دادن براي تو يعني فقدان. و فقدان باري دارد. گريه.. وقتي پدر  ِ خدابيامرزت در آغوشت گرفت و گريه كرد يعني چه عيبي دارد تو هم محكم بغل‌ش مي‌كردي و مي‌زدي زير گريه. وقتي گفت صبوري كن و تو گفتي به‌ش كه من خوبم بابا. و بعد هيچ. بعد از دو سال و نيم سكوتي كه براي خودت ساختي و كنج عزلتي كه دور از من و هر چه آشنا.. تلفني كه هيچ‌وقت خدا جواب نمي‌دهي.. آري من تمام چهارشنبه در كنار تو غمگين بودم. وقتي دست‌هايم را مي‌گرفتي و مي‌گفتي بي‌خيال مي‌خواستم واقعن خفه‌ات كنم كه اينهمه سنگي. دوستت داشتم. داشتم اما حق نداشتم به تو بگويم. حق ندارم. هنوز هم حق ندارم. بايد بداني كه اينهمه نبودن مرا هم سخت كرده در برابر تو. من ناخواسته هم‌بازي تو شدم در نگفتن.
چه خوب شد آمدي. چه خوب شد كه آن لب‌ها برايم گفت.. بعد از آن روز پر از پياده روي از ميدان ساعت تا ميدان امام. هي رفتن و برگشتن و و قارن را پايين رفتن و كافه‌اي دنج كه توي شهر خراب‌شده‌ي ساري پيدا نكرديم..
تو حرف زدي من سبك شدم.
+ سعي كردم دوباره برگردم. سلام

۲ نظر:

  1. خب...خدا رو بار ها شکر!
    شنیدن یه سری درگوشی های به زور سنبه دراومده از دهن ولی از ته دل- خیلی مزه داره!
    مث اینکه بهت بگم بی شرفففف...تا بهت بگم خیلی باصفایی!

    پاسخحذف