ميدوني امروز از اون كوچهي تازه مكشوف رفتم. خوش بودم
بعد رسيدم تا صف تاكسي. ميدوني اتفاقي شد كه يه خانم بچه به بغل به پستم بخوره. ميدوني فك كردم اگه بگه: «خانوم شما بفرماين» من حتما ميگفتم امكان نداره اول شما. جداً منتظر اين بودم. ولي خانومه بي كه چيزي بگه رفت سوار شد. انقدي بهم برخورد كه صداش كردم «ببخشيد خانوم»
بعد دستهي كيفم رو با هر دو تا دست گرفتم و پاهام رو موقع جلوتر رفتن توي صف، چند سانت، بالاتر از حد معمول بردم و برگشتم. يه آقاهه اندازهي يه 10 تا آدم دورتر از من، نگاه عميقي كه به نظر نيم دقيقهاي ازش ميگذشت، توي صورتش داشت. همچين انگار تابلو نقاشي جالبي ديده باشه. بيهوا نيگاش ميكردم. خوشم اومد كه حواسش به من بود كه دارم توي دلم غر ميزنم. بعد خودم رو توي صف قايم كردم. تا حالا هيشكي انقد با لذت زل نزده بود به پشت سريم ;)
:دي
+ پاييز فصل ديوونگيـه! همــــــــــــــــــــــــــچنان:)
:)
پاسخحذف