۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

...


يكي از ديوانه‌بازي‌هاي مكشوفه‌ي جديدم اين است كه دعواي بي‌خود راه مي‌اندازم و صبح زود - در حد آفتاب نزده - زنگ مي‌زنم به دوست گرامي‌ام كه اي در مهر غلتان و اي آبشار روشني! ديشب حالم خوب نبود كه توپيدم به‌ت. بعد او كه اصلا خودش را مي‌زند به فراموشي مي‌گويد زياد مهم نبوده و مي‌دانسته كه صبح حالم خوب مي شود.
ماجرا وحشتناك‌تر از آن است كه بشود فكر كرد.. وحشتناك از حيث اينكه زيادي خنده‌دار است.
دوست: منو مي‌بخشي ناهيد؟
من: فقط براي اينكه ببخشمت مي‌گي؟
دوست: آره. براي رهايي از عذاب وجدانم
من: خب برو خوش باش! مي‌بخشمت.
دوست: مرسي
من: كاش فقط به خاطر من و دل من بخشش مي‌خواستي نه خدات. ولي من بخشيدمت كه با خدات سرِ يه وجب بهشت دعوا راه نندازي .. توي در و همسايه خوبيت نداره.
دوست: باشه! مسخره‌ام كن.
من: ديگه باهات نمي‌شه ادامه داد.
بعد در حد سيل آمدن گريه مي‌كنم و بهش مي‌گويم لعنتي- آدمي بايد فحش بلد باشد! اين را به تازگي دريافته‌ام- برو ديگه! چرا وآستادي؟
بعد مي‌گويد خداحافظ و منتظر خداحافظي من است و من لالماني مي‌گيرم. و منتظرم كه برود.
خنده‌دارتر اينكه اسمس مي‌زنم و اسمش را فقط مي‌نويسم و او مي‌نويسد «جان» يك چنين دوست‌هايي براي لوس كردن آدمي كافي‌ست. سعي مي‌كنم ازش كم‌كم فاصله بگيرم.
+ اين را دو ماه پيش نوشتم. الان اندازه‌ي هزار سال فاصله داريم.

۱ نظر:

  1. لحن و یکنواختی گفتگوها که بین محاوره و نثر ادبی در نوسانه رو دوست دارم
    :)

    پاسخحذف