ديشب آسمان ِ شهرم، باران سختي گرفت. ديشب رعد و برقهاي ترسناكي هم زد حتي. با اين حال ديشب با فاصله 19 كيلومتري از تو، عميق در هواي هم فرو رفتيم. به ياد درختهاي خيابانهاي پريشان ِ ساري كه خويشاوندشان شديم در بيهوايي ِ روزهاي ارديبهشت و بارانهايي كه گريز ميزد به معناي عاشقانهاي كه در دل ِ جوانهكي سبز داشت پر و بال ميگرفت و ريشه قوي ميكرد.
اينجايي كه هستم حالا، روز ِ پس از شبي باراني با رعد و برقهاي ترسناك است.. پر از نورهاي رنگي، كه از ريسههاي درهم و برهم، مثل چراغ، آويزان ِ بالاي سرم شدهاند. منتظر لباس سفيدي هستم كه پاييز برايم ميدوزد. سفيدي كه به هزار رنگ افسانهاي درآميخته -هيچ بازي ِ طيف رنگها را ديدهايد. در هم كه قاطي ميشوند ميشوند «سفيد» -
داري هي توي گوشم ميگويي: «ناهيد! سفيد.. سفيد »
لبخندم ميشود و اريب نگاهت ميكنم و دونفره ميخنديم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر