۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

يادم باشد آدم‌ها را قضاوت نكنم

آن شب مهماني خانه‌ي دايي مرحومم بوده. همه‌اش يادم مي‌رفته امروز دهم است يا نهم.. نكند يازدهم باشد. توي بهم‌ريخته‌گي‌هاي هزار هزار اتفاق خوشايند در زندگي‌ام حواس‌پرتي‌ هم بود.
جالب اين است كه همان يك پست را-به لطف گودر- از وبلاگش خوانده بودم، در طول اين 6 يا هفت ماه؛ و مي‌شد پيگيرش نشد. اما ته دلم مي‌خواست بروم سر ِ وعده‌اش پاي ِ تلويزيون ِ حكومتي و تماشا كنم ماجرا چيست. نشد. مهماني نگذاشت.
رفتم پست جديدش را بخوانم. خوب كاري كرده بود فايل‌ برنامه را در دسترس گذاشته بود.
تايم اول را آقايي كه مسئول سايت ام‌اس سنتر بود گذشت و كم‌كم داشتم نااميد مي‌شدم كه آمد توي قاب ِ دوربين.
مي‌داني وبلاگ‌خانم عزيزم! همه‌اش توي سرم اپيزود ِ بغضي مي‌آيد كه در مواجهه با سوال مجري ِ خودشيفته دچارش شد. بغضي كه خوب شد زود توانست قورت بدهد.
نمي‌توانم تصوري ازش بكنم و دچار چرايي ماجرا شوم. فقط اينكه دختري كه توي وبلاگش اينهمه سرسخت و لجباز مي‌نوشت و توي چت نيش و كنايه و ملامت و نداشتن هيچ پاسخي براي پرسش‌هام -ُ  اينهمه بغض!!
ماجرايي دارم كه مي‌خواهم بداني وبلاگ خانم! يك نفر در نظرم سقوط كرد.
قضاوت كردن آدم‌ها سخت است. اصلن چرا بايد قضاوت كرد؟ مگر ما كي هستيم؟ چقدر نسبت به زندگي و موقعيت هم اشراف داريم و چي مي‌دانيم از اينكه آدم‌ها در بحران شرايط زندگي‌شان چطور رفتار خواهند كرد.
 اين چند سالي كه گذشت فهميدم لغزش آدمي از واحه‌اي شروع مي‌شود كه گاه به گاه در ايمانش - به هر چيزي كه افتخار است- مغرور مي‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر