۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

براي رفتن به دوردست

خواب ديدم توي يه خونه تنهام. اما مي‌دونستم تو هم يه لحظه قبل اونجا بودي. صداي پاتو مي‌شنيدم كه از پله‌ها پايين مي‌رفتي. خواستم از پنجره ببينمت. همينطور كه به طرف پنجره مي‌رفتم فهميدم كه اونجا اصلا اتاق من نيست؛ ولي انگار هميشه توي همون اتاق زندگي كرده بودم. از پشت شيشه زني رو ديدم كه از تَه كوچه جلو مي‌اومد؛ همون زني كه عكس بچه‌گي‌م رو به‌ش داده بودم. يك كم اون‌طرف‌تر خودم رو ديدم. مطمئن بودم كه خودمم. بعد‍[مكث بلند] يكدفعه از ترس به خودم لرزيدم. فهميدم ايني كه داره خواب مي‌بينه من نيستم. دوست داشتي با هم حرف بزنيم. گفتم شايد ديگه خواب ما رو نبينه. نمي‌دونستم بايد چي كار كنم. با هم راه رفتيم و دور شديم. بدون اينكه جرئت كنيم پشت سرمون رو نگاه كنيم. اونقدر مي‌رفتيم كه ديگه ديده نشيم. و با هر قدم بيشتر فرو مي‌رفتيم. توي اين فكر عذاب‌آور [مكث] كه «او ديگر خوابي نخواهد ديد».
+ اين مونولوگ رو مي‌شه تا وقتي خواب‌ت مي‌بره چندين بار با صداي بازيگر ِ فيلم شنيد.
پ.ن: سكانس پاياني «سيماي زني در دوردست»




۱ نظر:

  1. آنچنان كه حكيمان چيني باستان نسبيت رويا را مي يابند كه آيا اين منم كه خواب پروانه اي را مي بينم و يا اين پروانه اي ست كه خواب من و جهانم را مي بيند

    پاسخحذف