۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

اندر حكايت ديدار دو عاشق و شيدا در «سبزه ميدان» يا «شيرخورشيد»

وقتي خواستم از اون روز بنويسم ياد ِ مزون لباس عروس افتادم. داشتيم لبخندهاي عجيب غريب مي‌زديم. يعني نمي‌شد وقتي به‌ش نيگاه مي‌كنيم شاد نشيم. دامن‌هاي بلند و پُفي بدجوري خوشگل و مامان بودن. گفتي بريم توي مغازه. گفتم نه. اگه بريم نه‌اينكه خوشگل‌يم، مي‌گن حتما يكي دو تاش رو امتحان كنيم. من هم كه آقامون اجازه نمي‌ده. از شوخي دخترانه‌مان پُقي زديم زير خنده.

ياد ِ لباس‌عروس‌سبزه‌ي اول ميدون افتادم كه هر روز مي‌رفتم دانشگاه از بس عاشق‌ش بودم ديد مي‌زدم. چيزي نگفتم. تو همه‌ش بلدي سر صحبت رو بكشوني به اين مسائل. رد شديم.

4راه‌شهرباني رو الان ديگه بلدي؟ مي‌ريم سمت پاساژ قدس. سر كوچه‌اش اغذيه شهرشب. آش نداشت. عوض‌ش گفتيم ساندويچ. هموني كه صُبي sms كردم كه مهمونم كني! بعد رفتي از Meno نيگا نيگا كردي و بي‌ديد زدني به من گفتي چي‌ مي‌خورم. گفتم هر چي تو بگي. گفتي زبون. نيگات كردم و گفتم تو يه لايكُني! بي‌رحم. يعني تو تصور كن! زبون‌ش رو مي‌ذاري لاي نون ساندويچي و گاز مي‌زني؟ بعد كوكتل گرفتي آخر؟ يا سوسيس؟ اَه. من شامي گرفتم. با دوغ. با سس سفيد من؛ سس قرمز تند تو.

بعد رفتيم نشستيم. گفتي بشينيم روي اون ميز نيم‌دايره‌ي كوچولو. اشاره كردم با اين كيف‌ها!؟ بعد گفتم اينجا از اون چراغ‌موشي‌ها داشت كه ميز بغلي رو نمي‌شد خوب ديد. فقط صورت‌ها زير نور رنگي‌ش معلوم بود. حالا چقدر روشن شده و چقدر بهتره. گفتي آخرش نرفتيم كاچيلا. گفتم كه خرج اضافيه. ولي توي دلم هوس نشستن پاي پنجره‌هاش رو كردم كه از سقف تا كف كشيده شده. بعد دلم مي‌خواست مرغ‌شيداي نامجو رو گوش كنيم و يه چيزايي رو روشن‌ت كنم. ولي گفتي بي‌كلام دوست داري. از فيلم‌ها حرف زديم كه مثلا روابط‌ها رو جستجو كنيم. يادته كدوم قسمت‌ش رو مي‌گفتي و من تا حدودي باهات مخالف بودم. بعد داشت ساعت به يك‌ونيم‌ ب.ظ مي‌رسيد. بلند شديم و تو دست كردي توي جيب‌ات. عذابم شد يهو. گفتم بذار من حساب كنم و گفتي رسم مهمون‌نوازي اينه و خوش نداري جلوي آقاهه يكي‌به‌دو كنيم كه كي پرداخت كنه.

رفتيم سمت اون امامزاده قديمي. با مغازه‌هاي فرو رفته توي ديوارهاي كوچه‌هاي تنگ كه دو نفر شونه‌به‌شونه‌ي هم مي‌شد قدم بزنن. با چراغ‌هاي قديمي‌. با حلب‌هاي روغن‌جامدي كه قطره قطره توي روزهاي باروني از سوراخ‌هاي سقف پر مي‌شه. ساعت داشت مي‌رسيد به 3ب.ظ كه رفتيم سمت ايستگاه خودمون. گفتي بريم از شهركتاب تهران كه يك ساله به اسم بابل جا زدن ديدن كنيم. من سمت كتاب‌ها و تو سمت فيلم‌ها و موزييك‌ها. من غرق شده توي عناوين و نويسنده‌هايي كه اينجا و اونجا شنيده بودم و تو داشتي مي‌پرسيدي كه ايني كه موسيقي فيلم‌ش رو داريد فيلم‌ش هم داريد و شنيدم كه توي جوابت گفت نه. بعد صدام زدي كه ديرت شده. دور شدي و من گفتم حتما تا حالا از درب رد شدي. شنيدم يكي گفت كجايي؟ فك كردم تويي و گفتم من اينجام. بيا اينجا. بعد كه سرم رو برگردوندم ديدم يه خانم ديگه‌ست كه خيال كرد سربه‌سرش گذاشتم. چيزي نگفتم. يه عنوان كتاب رو مي‌خواستم كه گفت فروشنده مربوطه‌ش رفته براي ناهار و من گفتم اينجا توي راه‌م هست و بعداً سر مي‌زنم. دستام يخ بودن و دستاي تو توي جيب‌هات شايد، كه من يادم نمي‌ياد تو دستات گرم بود يا سرد. گفته بودم كه خوش گذشت با تو و ماشين تِر تِر صدا ‌كرد و از كنارمون گذشت. گفتم كه خودشون نخواستن يه چيز بخريم. با اينهمه كتاب! اوني كه من مي‌خواستم رو نداشتن.

يادم‌ نمي‌ياد توي چشمات نگاه كردم يا نه. ولي وقتي با فاطمه خداحافظي مي‌كردم توي چشماش نيگاه مي‌كردم. نمي‌دونم چرا اينو مي‌گم. اصلا ربطي نداشت. كبري هم اينطوريه. يه لبخند نازي مي‌زنه و دست مي‌ده و خودش رو مي‌كشه سمت منو و روبوسي مي‌كنه. چه ربطي داشت باز هم. هر كي به روش خودش خوبه. يه جايي خوندم مي‌گه: «انسان اگر خودش نباشد فرشته و ديو بودنش فرقي نمي‌كند.» نه اينكه فرقي هم داشته باشه‌ها. اَه! هدا باز افتادم توي همون بحث مهمي كه وسط‌ش تلفن‌ت زنگ خورد كه: ولي چند نفر ‌به يك نفر و يك نفر به چند نفر. ولي چند نفر واقعا مي‌شه با يك نفر و يك نفر اوصولا با چند نفر. ولي..

هدا! نبايد راجع‌ به‌ش حرف زد. ولي بايد در همين حد بدوني كه:

انقدر گفتم بي‌خيال كه اين غمه واسه خودش هي داره بزرگ‌تر مي‌شه. هي داره همينطور بزرگ‌تر مي‌شه. انگار خوب نمي‌شم و بايد يه‌جوري باهاش كنار بيام. براش قهوه ببرم. بشينم پاش و زل بزنم توي چشماش. نفس‌هاي عميق بكشم و ببرم‌ش سمت جاده‌هاي سبز. بهش بگم اون درخت رو ببين و از بي‌تفاوتي‌ش نرنجم. بذار شونزدهم بشه. مي‌برمش امامزاده. دخيل مي‌بندم و نذر مي‌كنم كه خوب شه. حس مي‌كنم موقع خوب شدنش يكي دو شبي تب مي‌كنه. ديشب صورتم گُر گرفته بود و دست و پام يخ كرده بود. ولي فكر كنم چاره‌ش همينه كه باهاش كنار بيام. و راجع‌ به‌ش حرف نزنم. فقط بعضي وقتا مثل چراغ قرمز نشون‌ت بدم كه شرايطم چيه. با اين sms كه خوب نيستم.

+ آقا داداشم متن مربوطه‌اش را دو روز پيش خوانده. ديروز  گفت ديدي برام چقدر نظر گذاشتن. گفتم اگه خواننده‌هام خوششون بياد اسم وبلاگ‌م رو عوض مي‌كنم كه «آري! سوتي‌هاي آقاداداشم. به پايان نيانديشم».



۴ نظر:

  1. ناهید! باید راجع بهش حرفی نزد...
    باید وقتی از جاده گذشتیم چند شبی باتصاویرش حال کنیم و دیگر نگذاریم تا دیدار بعدی کسی از خماری لذت بارش باخبر شود.چون واقعا این روزها کسی بلد نیست دل به دل تو بدهد...
    شکر که میتوانیم شنونده های عاشقی برای هم باشیم...من فعلا همین هستم!

    پاسخحذف
  2. این سری از روی- خوش گذشت با تو- میروم کرانه رود و آبی به تن میزنم...

    پاسخحذف
  3. در مورد یه چیزهای نمیشه حرف زد یه خاطره های یه آهنگهای از بس که توش درد داره. دلتنگی داره..

    پاسخحذف
  4. اين كه خيابان ها و جاها كاراكتر يك اثر باشد بسيار جالب است، كه اينجا نيز چنين است. كار هاي وودي آلن را ببين كه چه جور منهتن و نيويورك شده ست يكي از اشخاص اثر. يا در شايد وقتي ديگر و يا سگ كشي بيضايي كه اين لوكيشن است كه يكي از اشخاص است. به زبان فارسي نول هايي را به ياد مي آورم- چه كم هستند- كه چنين اند.در داستان كوتاه ابراهيم گلستان يكه ست در اين باره. هستند ديگراني كه هر گونه آشنايي زدايي مي كنند به آگاهي، مانند ژان پير ملويل ؛كه اين هر دو گونه در جاي خود جادويي اند. در City of Angels سكانسي هست كه تلاش مي كنند طعم ها همانند همينگوي به زبان توصيف باز گويند كه حاصلش بسي گواراست مانند نوشته شما.

    پاسخحذف