ابرهاي سياه ِ آن دورها
تا به ما برسند
يك دل سير باريدهايم.
منتظريم بيايند آراممان كنند.(21/10/88)
خدا همهجا باهامه. هر جا ميرم و ميام كنارم يا روبهروم ايستاده. هي ميگه چي ميخواي ناهيد. بعد كه ميگم تندي اجابت ميكنه. ميخندم.. ميشينم.. پا ميشم.. ميرم.. ميام.. دستم رو ميگيره. هي ميگم حواسم هست! ولي كار خودش رو ميكنه.
چيزي نميگم.. نميگم كه چرا؟ واسه چي با من؟ چطوري تونستي با اينهمه مهربوني؟
خيره ميشم به يه گوشهاي كه رنگهاي شاد داره.. ديس ميوه رو ميذاره جلوم و ميگه " انگور ور دار ناهيد" . گاهي صدام ميكنه و انقدر توي حال خودمم كه نميشنوم تا جواب بدم.
ميگه "چته تو؟" شايد با «ت»دستهدار نوشته بشه اين "چطه؟" از بس خاصّه. كه خودش ميدونه ولي به روم نمياره. فقط انگار ميخواد بهم بگه حواسم هست داري بهش فكر ميكني. ميگم من انگور دوست ندارم. ميگه خب سيب ور دار! ميگم خيلي بزرگه.. حروم ميشه.. اينهمه اشتها ندارم. ميگه خب يه چي دوست داري ور دار!
مي گم هيچي دوست ندارم. بعد خودش فكر كنم يه سيب ورميداره گاز ميزنه. ميدونه اگه بيخيالم بشه خوب ميشم. منم فكر ميكنم همينطوري بشه. من با اين غم خوب ميشم. كه هميشه يه نقطهي داغي داره كه حسش ميكنم. كه نامهربونم ميكنه با كسي كه حضورش رو تهديد كنه.
خدا هم فهميده نميتونه پاكش كنه. واسه همينم بيخيالش شده ديگه!
چي بگم بهش. دوسطر زندگي اينهمه قيل و قال نداره، با خدام كه اندازهي دفتر چهارصد برگ حنانه –كه توش مطالب رياضي + هندسه + جغرافيا + ادبيات مينوشت- باهاش حالا حالاها روزگار بايد بگذرونم يكي به دو كنم كه!
گفته تَركم نميكنه. هميشه پيشمه. الآن كه وقت كردم اينا رو بنويسم رفته يه پن ديقه واسه خودش باشه. از بس تحويلش نميگيرم.
خدايا! اي خدا! ماچ! برگرد ديگه!
+ محمد ايوبي را از خزه شناختم. با نقدهاي عالي كه روي دو تا از داستانهاي من باحوصلهي سر و كله زدن با مبتدي دو – سه سال پيش ايميل كرده بود. برايم قابل احترام شده بود. نقدهايش تند بود. ولي من دوست داشتم در اين آتشها آبديده شوم. از خبر درگذشت محمد ايوبي فوقالعاده متاسف شدم. اميدوارم در جوار الهي، روحش آرام باشد. آمين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر