ميخواهم اين سطور را براي تو بنويسم كه نوشتي داري ميميري و حلاليت ميطلبي از من. از پشت يك چراغ روشن كه افتاده روي صورتت نگاهت ميكنم. تو نگاه كردن مرا نميداني. من هيچوقت مستقيم مخاطبم را نگاه نكردهام. هميشه از گوشهي چشم و حركات يواشش نگاهش ميكنم.
من توي مسافرت هستم. دارم در خودم سفر ميكنم و عادت دارم به تنهايي در سفر
توي سفر با خودم هستم. داري حوصلهام را سر ميبري. داري گاهي مثل سنگ ميخوري به پنجرهام و تمام حواسم را پرت ميكني. يكهو خودم را جايي پيدا ميكنم كه منقطع شده از ادامهي سفر. بعد تو ميآيي و ميگويي دروغ گفتهاي و ببخشمت. خوب براي من محرز بود كه دروغ ميگويي و من عادت دارم با دروغها زندگي كنم و به روي كسي نياورم. تا يك روزي كه مثل تو ميآيد عذرخواهي كند نگويم نميبخشمت. سخت نشوم. فوقش ميگويم لعنتي. چون اين فحش را دوست دارم و وقتي ميگويم كه قلقلكم شده باشد؛ از اينكه به خودم بگويم ديدي درست حدس زدي و ميخندم! به همين سادگي! و چيزي جز كمي آزردگي در من نميماند و به خودم حق ميدهم. چون به دافعه داشتن در رابطه اعتقاد دارم. چون ميدانم آدمهاي دروغگو به خودشان هم رحم نميكنند. و من توي زندگي كوتاهي كه از طولش بيخبرم وقت ندارم صرف ياد دادن چگونگي روبهرو شدن با حقيقت در تو بكنم. من دوست داشتن را دوست دارم. و دوست داشته شدن را. احساس پاكيست. اما چيزي در درونم باعث شده احساس تو را به خودم دوست نداشته باشم. شايد براي اينكه مثل تو آدم تنهايي نيستم - نه به لحاظ كثرت آدمها در اطرافم كه من بيش از اينها تنهايم- اما فكر ميكنم يك جمله به تو بدهكارم و آن اين است كه: قسم ميخورم هيچوقت دوستت نداشتهام. و به تكتك حرفهايي كه تو با ناسزا پاسخ دادي هنوز ايمان دارم. با همان صراحت در لحن. همان اوايل هم گفتم كه در امتحاناتي كه از تو ميگيرم رد شدهاي اما حرفم را جدي نگرفتي.
من توي مسافرت هستم. دارم در خودم سفر ميكنم و عادت دارم به تنهايي در سفر
توي سفر با خودم هستم. داري حوصلهام را سر ميبري. داري گاهي مثل سنگ ميخوري به پنجرهام و تمام حواسم را پرت ميكني. يكهو خودم را جايي پيدا ميكنم كه منقطع شده از ادامهي سفر. بعد تو ميآيي و ميگويي دروغ گفتهاي و ببخشمت. خوب براي من محرز بود كه دروغ ميگويي و من عادت دارم با دروغها زندگي كنم و به روي كسي نياورم. تا يك روزي كه مثل تو ميآيد عذرخواهي كند نگويم نميبخشمت. سخت نشوم. فوقش ميگويم لعنتي. چون اين فحش را دوست دارم و وقتي ميگويم كه قلقلكم شده باشد؛ از اينكه به خودم بگويم ديدي درست حدس زدي و ميخندم! به همين سادگي! و چيزي جز كمي آزردگي در من نميماند و به خودم حق ميدهم. چون به دافعه داشتن در رابطه اعتقاد دارم. چون ميدانم آدمهاي دروغگو به خودشان هم رحم نميكنند. و من توي زندگي كوتاهي كه از طولش بيخبرم وقت ندارم صرف ياد دادن چگونگي روبهرو شدن با حقيقت در تو بكنم. من دوست داشتن را دوست دارم. و دوست داشته شدن را. احساس پاكيست. اما چيزي در درونم باعث شده احساس تو را به خودم دوست نداشته باشم. شايد براي اينكه مثل تو آدم تنهايي نيستم - نه به لحاظ كثرت آدمها در اطرافم كه من بيش از اينها تنهايم- اما فكر ميكنم يك جمله به تو بدهكارم و آن اين است كه: قسم ميخورم هيچوقت دوستت نداشتهام. و به تكتك حرفهايي كه تو با ناسزا پاسخ دادي هنوز ايمان دارم. با همان صراحت در لحن. همان اوايل هم گفتم كه در امتحاناتي كه از تو ميگيرم رد شدهاي اما حرفم را جدي نگرفتي.
و تلاش تو در ابقاء اين حس، تنها تبر زدن به نهال وجود خودت است.
كسي توي اين درخواست متحمل ضرر نشده. نه من كه ماجراجو هستم و بيصبر براي رسيدن به انتهاي هر قصه و نه تو كه در اين داستان رسيدي به سطر اولي كه، در آن قدم اول را برداشتي به سمت من.
كلمهاي مثل «عزيز»، «دوست» يا «گرامي» براي تو در همراهي با نامت پيش من نيست. پس بگذار اينطور مخاطبت كنم:
براي بار چندم خدا حافظ جناب جيم. ح
+ من هنوز امتحان دارم. حسينهخاله برگشته به جنوبيترين نقطهي ايران. آرزويم بود يكبار بيايد وسط مطالعهام و خط بكشد روي برگههاي كتاب. آخرين روز مدام در اتاقم را باز ميكرد و بالاخره با مداد صفحاتي را با نگاهي كه لبخند در آن گم نميشد خطخطي كرد. تا كتاب را باز كنم و كسي بپرسد كه چرا خطخطي شده، بگويم يادگار ِ جيگّر خالهست. و همهش در بكگراند خطوطش لبخندش را به ياد بياورم.
+ هنوز يك نفر در من زنده است. من به داشتنش افتخار ميكنم. و دوست دارم هي بيبهانه در همهي پستها پابليش كنم كه چقدر دوستش دارم.
- : ســــــــلام.
ناهید...
پاسخحذفخواندمت...تو در انتهای باغ ایستاده بودی و من صدایت را با همان لطف و وضوح همیشگی میشنیدم.نخواستم بدانم که کیست با اینکه آگاه بودم.تو صدایت مخاطب غمگینی دارد.
ورق می خورد...دلتنگ نباش!