اول: زودتر از همه ميفهمم صبح شده و باز ديرتر از همه بلند ميشوم. بسكه باور نميكنم اين صبح بعد از ديشب با چه رويي دوباره توانسته بلند شود و بگويد صبح شده.
دوم: خواستم بگويم اينجا برايم لانهي پرندهاي شده كه اگر بوي آدميزاده بشنود ديگر به لانهاش باز نميگردد. خواستم بگويم درخت بيبرگ و بار گذشته به ياد پرندهاي كه يك بهار و تابستان روي شاخههايش همسايهگي كرده ديشب تنلرزان خوابيده و صبح حس كرده دو بال درآورده و تا چند روز ديگر يك پرندهي كامل ميشود و سفر را آغاز ميكند. خواستم بگويم هنوز خوابهاي خوش ميبينم و خيال ميكنم مسموم شدهام. خواستم بگويم آهنگ اين روزها همان شعر معين است: "نميترسم از فتنهي طوفان / دلي چون درياي خزر دارم" و همهش زير سر درياي خزر است و به همين خاطر دوستش دارم. خواستم اينها را بگويم تا به نتيجهاي برسانم اما با خودم گفتم تا آخر امسال 18 روز فرصت دارم كه هر روزش يك سال است. فعلا پشيمان شدم.
سوم: اسفندهاي من هنوز بوي خوش آن سال خيلي دور! را دارد. بوي يك ماه به من زنگ نزن و گوش نكردن! بوي هرچي دلت ميخواد بريز توي كاغذ و بده بخونم و حتي توش فحش بنويس به من. بوي قهرهاي دوستداشتني و قدرتطلبانهي من براي يافتن اندازهي علاقهي تو به من. بوي كلاس زبان. بوي سه تا قول بايد به من بدي! به من قول بده كه كارهاي بد بد نكني!
مثلا چي؟
تو خودت نري! همهچيز رو توي خودت نريزي
سعي ميكنم. تمام تلاشم رو ميكنم.
ناهيد قول بده كه هميشه برام نامه بنويسي
باشه! اما بعد از يك ماه.
بوي گفتن قول سومي كه هيچوقت نگفتي. قولهايي كه هميشه شكستم. گفتم حالا اگر اينها همهش بعد اينهمه سال پاك شده، براي من لحظه به لحظهاش زنده است و قاطي سفرهي هفتسينم شده. خوشبهحال من كه هنوز اين خاطرات را به روشني ديروز به ياد دارم و حسرتي كه صاحبشان اينها را نميشناسد.