۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

اپيزود قاتي پاتي ِ شخصي

كي از بالا به اين برگه‌ي تسليتي كه مي‌نويسم نگاه مي‌كند. كه نوشتن ِ تسليت منسوخ شده. رهاي‌ش مي‌كنم. هي با صداي نامجو جاهايي از شعر را به نفع خودم عوض مي‌كنم و مي‌زنم زير آواز: يك روز از خواب پا مي‌شي، مي‌بيني رفتي زياااااآد/ هيچ‌كس دور و برت نيست، همه رو بُردي زِ ياااااآد/ غوز پُشتت بيشتر نشد اما شونه‌هات افتاده‌تر/ پيرامونت رو ببين با دقت، مي‌سوزن خشك و تر/ اي عرش كبريايي، چيه پس تو سرت؟ كي با ما راه مي‌آيي، جون مادرت!
ياد اسمس‌هاي بعدازظهرم مي‌افتم: "ببين مثل اين مي‌مونه كه من بايد خيابان 48 پياده مي‌شدم ولي الكي مي‌گم تا 68 باهات هم‌مسيرم كه جدايي رو به تعويق بندازم كه چي.. كه LoveYou." اين GF بي‌نظير من تنها كسي‌ست كه خيال مي‌كند من خوبم و نويسنده‌ام و البته با جريان معكوس گفته كه عاقلم.
سير قهقرايي توي سرم حاكم مي‌شود انگار فريم‌هاي VHS با سرعت زياد توي دستگاه عقب مي‌رود مثل همان دنده‌عقب. توي صحنه‌ي تصادف. اوه. اگر مرده‌ بودم. آن وقت هرگز تا مدت‌ها نمي‌فهميد كه من مرده‌ام. چون شوخي و جدي‌ام اصلا معلوم نيست. شايد اصلا برايش مهم نيستم. اوه خدا دارم چي مي‌بافم. دارم يك نفر را به جرم نكرده طردش مي‌كنم. به شوخي‌هام فكر مي‌كنم كه از اين حالت سگي دربيايم: الآن اگه مي‌مردم يه عالم حوري دور و برم كه: چايي بريزم؟ مي‌خواي نسيم مسيرش رو كج كنه؟ اون شاخه بياد براتون پايين كه ميوه‌اشو.. يعني اگه بهشت نفرستنم، حداقل تا حساب كتاب كنن كه بهم مي‌رسن! هان؟
داستان كوتاه "بعد از آن شب" با آن شخصيت‌هاي زنده‌ي دور و برش.
از اين فيلتري كه به خودم به قلمم به گفتارم بسته‌ام بيزارم. چرا پرنده‌هاي توي قفس انقدر تماشايي هستند.
بر مي‌گردم. در ماشين باز مي‌شود. يكريز گريه مي‌كنم. خواهرم داد مي‌زند ناهيد! بس كن! كف آسفالت خيابان مي نشينم. فشارم افتاده. خون. چرا خون اينجا ريخته. خواهرم دستم را نشان مي‌دهد. يك شيشه‌ي مكعب، شكل ِ تيله‌ي بازي لاي گوشتم خيره نگاهم مي‌كند. دستمال دورش مي‌بندم.
بابا خودش را رسانده. مي‌نشينم توي ماشين‌ش. صحنه‌ي تصادف خيره‌ام كرده. ما بايد مي‌مرديم.
حالا هار هار مي‌خندم. چه اَكشني. "چقدر دلم برايت تنگ شده" را هزار بار توي دفترم مي‌نويسم. لعنت به فيلترينگ.
فكر مي‌كنم خواب‌هاي تا 9 صبح بهار و اردي‌بهشت، چه روشن‌تراست از بقيه فصول. با چشمان بسته و آن انشعاب نور كه از پنجره مي‌تابد، افكارم را مرور مي‌كنم. دلم برايت تنگ شده. مي‌خندم. من وكيل‌مدافع خوبي هستم. قاضي دادگاه دروني‌ام كم مي‌آورد. تو هميشه تبرئه مي‌شوي.
+هدايي(GF معروف من) گفت كه گذاشتن اين عكس باعث جريحه‌دار شدن قلب خوانندگان مي‌شود. من هم جهت حفظ قلب خوانندگان از آسيب‌هاي احتمالي ناشي از رؤيت عكس اقدام به حذف نمودم. بدين جهت عذر بدنده را بپذيريد. باتشكر. مدير وبلاگ

۲ نظر:

  1. دفه بعد نوبه توئه پول بندازی تو صندوقا...
    وگرنه ممکنه با یه چوسولوف تصادف کنی!

    پاسخحذف
  2. امیدوارم هر چه زودتر حالت کاملا خوب بشود و این خاطره تصادف- که با روش بسیار جالبی داری دستش می اندازی و نشان می دهی که روحت بسیار بزرگترست از تمام آنچه که اتفاق می افتد- بشود چیزی کنار هزاران خاطره شیرین بهاری درخشان.
    چیزی که برایم بسیار جالب بود همین بزرگی روحت است از آنچه که اتفاق افتاده

    پاسخحذف